دوستی میگفت : روزی با عجله بطرف ایستگاه مترو میرفتم .
صدای زنی را از پشت سرم شنیدم که میگفت : صبر کنید آقا ! بند کفش تان باز است ؛ ممکن است زیر پای تان گیر کند و زمین بخورید .
بر گشتم و نگاهش کردم . زن جوان سیاه پوستی بود که آثار نگرانی در چهره مهربانش بچشم میخورد .
گفتم : میدانم خانم !اما کمر درد لعنتی نمیگذارد خم بشوم و بند کفشم را ببندم .میخواهم به ایستگاه مترو برسم ؛ روی صندلی بنشینم و آنرا ببندم ......
خانم سیاه پوست بدون معطلی جلوی پای من نشست و بند کفشم را محکم بست . در همین حال گفت :
- نه ! من نمی توانم بگذارم که همینطور بروید . اگر خدای نکرده بند کفش تان زیر پای تان گیر کند و زمین بخورید ؛ من هرگز خودم را نخواهم بخشید ...
نقل از : مجله ره آورد - چاپ امریکا -شماره 98
--------------
* آنوقت ملاها شبانه روز در بوق و کرنا میدمند که امریکایی ها آدمخوارند . واقعا چه جانورانی هستند این ملایان .
صدای زنی را از پشت سرم شنیدم که میگفت : صبر کنید آقا ! بند کفش تان باز است ؛ ممکن است زیر پای تان گیر کند و زمین بخورید .
بر گشتم و نگاهش کردم . زن جوان سیاه پوستی بود که آثار نگرانی در چهره مهربانش بچشم میخورد .
گفتم : میدانم خانم !اما کمر درد لعنتی نمیگذارد خم بشوم و بند کفشم را ببندم .میخواهم به ایستگاه مترو برسم ؛ روی صندلی بنشینم و آنرا ببندم ......
خانم سیاه پوست بدون معطلی جلوی پای من نشست و بند کفشم را محکم بست . در همین حال گفت :
- نه ! من نمی توانم بگذارم که همینطور بروید . اگر خدای نکرده بند کفش تان زیر پای تان گیر کند و زمین بخورید ؛ من هرگز خودم را نخواهم بخشید ...
نقل از : مجله ره آورد - چاپ امریکا -شماره 98
--------------
* آنوقت ملاها شبانه روز در بوق و کرنا میدمند که امریکایی ها آدمخوارند . واقعا چه جانورانی هستند این ملایان .