داشتم به راديو گوش ميدادم . گزارشی داشت در باره يک دبستان روستايی در يکی از مناطق دور افتاده آيداهو ....
خبرنگار راديو ميگفت که : اين مدرسه ؛ همچون همه ی مدرسه های امريکا ؛ همه چيز دارد . کتابخانه دارد . کامپيوتر دارد . کلاس درس دارد . معلم دارد . روی ديوارش نقشه جغرافيای جهان آويزان است . هر روز ساعت هشت صبح کلاسش شروع ميشود . اما يک تفاوت با مدارس ديگر دارد ؛ و آن اين است که اين مدرسه تنها يک نفر دانش آموز دارد!!!
داستان از اينقرار است که : گويا چند سال پيش ؛ يک آقای امريکايی ؛ رفته است توی بر و بيابان آيداهو ؛ توی منطقه ای که دستکم پنجاه - شصت مايل با شهر فاصله دارد ؛ يک مزرعه و يک گاوداری راه انداخته است .
اين آقا ؛ بچه ای دارد که حالا به سن مدرسه رفتن رسيده است و بايد به مدرسه برود و چون در امريکا بموجب قوانين اين کشور دولت موظف است به همه ی شهروندان امريکايی خدمات آموزشی رايگان ارائه بدهد ؛ لاجرم دولت مجبور شده است در مزرعه ی اين آقا مدرسه ای بسازد ؛ معلمی استخدام کند ؛ کامپيوتری تدارک ببيند ؛ تا فرزند اين آقا از تحصيل محروم نشود .
اين را ميگويند کشور قانون . قانونی که " اما " و " اگر " و استثنا سرش نمی شود .
وقتيکه اين خبر را شنيدم ؛ خاطره ای از سالهای دور و دير ؛در من جان گرفت : چهل و چند سال پيش ؛ نميدانم چرا همه ی خوشی های دنيا را ول کرده بودم و رفته بودم معلم شده بودم .آنهم کجا ؟؟در يکی از روستاهای اروميه .
دو سه تا کتاب در باره چه گوارا خوانده بودم ؛ ماهی سياه کوچولوی صمد را خوانده بودم ؛ زمين نو آباد را خوانده بودم ؛ ميراث خوار استعمار را خوانده بودم ؛ دو سه تا کتاب در باره آفريقا خوانده بودم ؛ و خيال ميکردم که من هم می توانم اگر " چه گوارا " نشوم ؛ دستکم صمد بهرنگی بشوم .
رفيق های ديگری داشتم که آنها می خواستند فقط " چه گوارا " بشوند . رحمت پيرو نذيری بود ؛محمد رحيمی مسچی بود ؛ اسدالله بشر دوست بود ؛ آزاد سرو بود ؛ و خيلی های ديگر بودند که اسلحه به دست گرفتند و سر از سياهکل و جاهای ديگر در آوردند . اما من چون ديدم نمی توانم " چه گوارا " بشوم ؛ دانشگاه و درس و مشق را ول کردم و رفتم معلم شدم . فکر ميکردم می توانم از شاگردانم صد تا " چه گوارا " بسازم !!
دنيای من ؛ آن روز ها ؛ دنيای يک انسان آرمانخواه ذهنيت گرا بود که از واقعيت های عينی و ملموس جهان چيزی نمی دانست .من مثل خيلی از رفيقانم ؛ فقط در ذهنيت ام يک جهان آرمانی خلق کرده بودم .
و بخاطر همين بود که رفتم معلم شدم . روستايی که من " آقای مدير " ش بودم ؛ قرالر آقا تقی نام داشت . بد بختی از در و ديوارش می باريد
زمستان هايش چنان سرد بود که پوست را می ترکانيد . يک پوتين و يک پالتوی سربازی داشتم که چاره ساز سرمای بی پير آنجا نبود ؛ اما توی همين برف و بوران ؛ بچه های ده ؛ پا برهنه به مدرسه می آمدند . يعنی يک تکه نمد به پای شان می بستند و ميآمدند مدرسه ؛ و من از اينکه آن پوتين سربازی را به پا ميکردم ؛ هم از خودم و هم از بچه ها خجالت ميکشيدم . ...
داستان معلم شدنم را در کتاب " در پرسه های در بدری " نوشته ام ؛ فقط اينجا می خواهم اين را بگويم که ياد آوری آن خاطرات اشک به چشمانم می نشاند و اين پرسش را در ذهنم بر می انگيزد که : بر سر آن چه گوارا های کوچولو چه آمده است ؟؟؟!!!