دنبال کننده ها
۱۲ دی ۱۳۸۹
۱۱ دی ۱۳۸۹
کتاب نخوانید آقا !!
نقل از : خبرنامه گویا
www.gooya.com
**مهدی اخوان ثالث میگوید: نویسنده و شاعر ایرانی؛ موجود فلکزده بد بختی است که با قرض و قوله گرفتن از دوست و آشنا و شمر و یزید و ابو سفیان ؛ کتابی در چند صد نسخه چاپ میکند و آنرا مجانی به دوستانش میدهد تا ورقی بزنند و نخوانده روی طاقچه بگذارند تا همراه کتاب های دیگر خاک بخورد!
دوست معمار من ایرج هاشمی زاده - که بقول خودش هرگاه ریگی به کفش اش می افتد ؛ معماری را رها میکند و دست به قلم میبرد و کتاب هایی همچون " طراحان و طنز اندیشان ایران " را بچاپ میزند - آمار جالبی از سرانه مطالعه هر ایرانی منتشر کرده است که هر آدمیزاد اهل کتاب را مات و مبهوت بر جا میگذارد . او با استناد به آمار و ارقام منتشر شده توسط دم و دستگاههای دولتی حکومت اسلامی می نویسد که : سرانه مطالعه هر ایرانی از یک دقیقه در سال به ده دقیقه افزایش یافته است ! یعنی به زبان ساده تر ؛ جماعت ایرانی در 365 روز فقط ده دقیقه کتاب می خوانند ؛ و اگر کتاب هایی چون توضیح المسائل امام خمینی و ترهات و یاوه گویی های سایر ارباب محاسن دراز و همچنین مصیبت نامه ها و مرگنامه ها و زنجموره های آیات عظام و علمای اعلام ! و مکلاهای ابتر را کنار بگذاریم به این نتیجه شرم آور میرسیم که هر ایرانی سالی فقط یک دقیقه کتاب می خواند .بنا به نوشته معمار اهل قلم مان ؛ در سال 1992 در مملکت اسلامی مان برای هر صد هزار نفر تنها هشت جلد کتاب چاپ شده است که با یک حساب سر انگشتی به این نتیجه محیر العقول میرسیم که به هر ایرانی 55 صدم یک صفحه رسیده است !!
" ما به کتاب خواندن عادت نکرده ایم . خواندن یک عادت است شبیه نفس کشیدن . بهمین جهت است که همواره در خفقان دست و پا میزنیم و شگفت آنکه می پنداریم که زنده ایم و نفس می کشیم ..." این را من نمی گویم . این را اهل قلمی میگوید که در تمامی عمر خود با کتاب و قلم و نوشتن و خواندن سرو کار داشته است .این را دکتر صدر الدین الهی میگوید که اکنون دیگر پیر دیر روزنامه نگاری ماست .
در همین امریکا ؛ چند وقت پیش ؛ من به خانه دوست هموطنی به مهمانی دعوت شده بودم . قرار بود دو سه روزی هم به اجبار در آنجا بمانیم . نمیدانم چه بر سرم آمده بود که یادم رفت کتابی ؛ مجله ای ؛ چیزی با خودم بر دارم . رفتیم مهمانی . شهرکی بود حوالی جنوب کالیفرنیا . با حال و هوایی روستایی . صاحبخانه مان اینترنت هم نداشت .لاجرم کامپیوترمان به درد کاری نمی خورد . به عیال گفتم : کتابی ؛ مجله ای ؛ چیزی با خودت آورده ای ؟ گفت : نوچ !
نشستیم به نشخوار خاطرات . یکی دو ساعتی که گذشت دیدم چیزی مثل خوره به جانم افتاده است . حال و حوصله برنامه های بشکن و بالا بنداز تلویزیون را هم نداشتم . رفتم دور و بر خانه گشتی زدم بلکه کتابی ؛ مجله ای ؛ چیزی پیدا کنم .اما بقدرتی خدا انگاری صاحبخانه مان اساسا میانه ای با کتاب نداشت .از صاحبخانه کاغذ و قلمی خواستم تا شاید چیزکی بنویسم . آقای صاحبخانه رفت و نیم ساعتی پیدایش نشد . بعد از نیم ساعت به سراغم آمد و با شرمندگی بسیار با خود خودکاری شکسته و صفحه زرد رنگی آورد که گویا از دفتر تلفن شان کنده بود ! چاره ای نداشتم جز اینکه خودم را با دفتر تلفن شان سرگرم کنم . خدا را صد هزار مرتبه شکر دفتر تلفن شان پر و پیمان بود و میشد روز ها و شاید هفته ها نشست و اسم ها را خواند و داستان ها بافت !( چه خوب است که حکومت عدل اسلامی آقایان به خیل روزنامه نگاران و نویسندگانی که در سلول های انفرادی و بویناک می پوسند دستکم دفتر تلفنی بدهد تا طفلکی ها بنشینند و برای خودشان داستان ببافند ! )
یاد یک خاطره ای افتادم که بد نیست برایتان باز گو کنم .: حدود سی سال پیش ؛ به زندان امام خمینی گرفتار آمده بودم . نمیدانستم به چه جرمی . ما هرگز نه سر پیاز بوده ایم نه ته پیاز . لابد بخاطر سبیل کلفت مان که آن روز ها هم سیاه بود و هم استالینی و هم باب روز ! در شیراز بودم . دو تا موتور سوار آمدند روبروی خانه مان و جلوی مرا که داشتم از اتومبیلم پیاده میشدم گرفتند و گفتند : -برادر ! اسم شما آقای لقمانی است ؟ گفتیم : نه آقا ! حسن بن نوروز علی هستم . شما چیکاره هستید که دارید اسم و رسم مان را می پرسید ؟؟پیکان سفید رنگی از راه رسید و چند تا ژ- ث بدست پریدند پایین و یقه ام را چسبیدند که : مادر قحبه ! اگر گه زیادی بخوری زبانت را از دهانت در میآوریم .! و ما تا آمدیم به خودمان بجنبیم و بگوییم شما دنبال آقای لقمانی میگردید چرا یقه ما را گرفته اید ؟ پرت مان کردند توی پیکان و یکی شان پوتین اش را گذاشت پشت گردن مان و رفتیم هلفدونی ! اینکه کجا بود و چرا ما را به آنجا برده بودند ؟ هنوز هم نمیدانم . دو سه روزی در یک اتاقک فکسنی بویناک حبس مان کردند . قبل از اینکه سین - جیمی از ما بکنند ؛ آمدند سبیل مان را از ته تراشیدند و خلاص ! ما که دست مان به جایی بند نبود . اگر همانجا مغزمان را هم متلاشی میکردند کسی نبود که به داد مان برسد . دو سه روز غذای مان یک تکه نان خشکیده و یک لیوان چای ماسیده بود . معده مان هم چنان دردی میکرد که همان نان بیات و چای هفت جوش هفت ساله را نمی توانستیم قورت بدهیم . در آن تنهایی و بی همزبانی آمیخته با وحشت و هراس ؛ چشمم به تکه کاغذی افتاد که روی شیشه شکسته پنجره اتاق نصب شده بود . این پاره کاغذ را صد بار و دویست بار و سیصد بار و سی هزار بار خواندم و هنوز هم که هنوز است پس از سی سال کلمه به کلمه آنرا بخاطر دارم . این کاغذ پاره ؛ در آن تنهایی و بی کسی ؛ کار شاهنامه و دیوان حافظ و لغت نامه دهخدا را برای من انجام داد و رابطه ذهنی ام را با دنیای خارج حفظ کرد . یعنی مرا وا داشت که به نوعی تمرکز ذهنی دست پیدا کنم .
باید بگویم که متاسفانه ما هرگز به کتاب خواندن عادت نداشته ایم . من سی سالی در ایران کار و زندگی کرده ام و به اقتضای مشغله ام با هواپیما و ترن و اتوبوس و باری و گاری به شمال و جنوب و شرق و غرب ایران سفر کرده ام اما بقدرتی خدا هرگز ندیده ام که همسفرانم ؛ کتابی ؛ روزنامه ای ؛ مجله ای ؛ کاغذ پاره ای ؛ چیزی همراه شان باشد .
دوست هنر مند نازنین ام بیژن اسدی پور معتقد است که کتاب را عده ای آدم بیکار برای عده ای پر کار و گرفتار تدارک می بینند . اینها چون گرفتارند کتاب را نمی بینند و نمی خوانند . در نتیجه همه چیز بی مصرف میشود . در این میان زمامداران امور به کمک می آیند و کل کتاب یا نویسنده آنرا محو و نابود میکنند که خسارت به آیندگان منتقل نشود که نکند خدای نکرده نوه نتیجه های صاحبان کتاب از کار بیهوده نیاکان خود شرمسار شوند .!!
یک داستان دیگری برایتان بگوییم و برویم پی بد بختی هامان : من توی خانه ام در حوالی سانفرانسیسکو دو سه هزار جلد کتاب دارم . طی سالها یک کتابخانه حسابی پر و پیمان تدارک دیده ام . از شاهنامه و دیوان حافظ و کتاب کوچه شاملو بگیر تا بحار الانوار مجلسی و معاد دستغیب و توضیح المسائل امام خمینی توی کتابخانه ام پیدا میشود . یکی دو سال پیش ؛ یک آقای مهندسی آمده بود دیدن ما . رفتیم از فرودگاه سانفرانسیسکو برشان داشتیم و آوردیمش خانه مان . وقتی به خانه مان آمد و چشمش به کتابخانه مان افتاد میدانید چه گفت ؟ پرسید : همه این کتاب ها را خوانده ای ؟ گفتیم : بله گفت : پس چطور تا حالا دیوانه نشده ای ؟؟!!بعدش در آمد که : آئو ....حسن جان ! حیف نبود که پول بی زبانت را دادی اینهمه کتاب خریدی ؟ با این پول می توانستی یک آپارتمان بخری برار جان !و من دلم می خواست که سنگین ترین کتابم را بر دارم و توی ملاج مبارکش بکوبم .
آناتول فرانس میگوید : هرگر به کسی کتاب قرض ندهید . حتی به آنها که اطمینان دارید . زیرا در کتابخانه من تنها کتاب هایی موجود است که از دیگران گرفته ام . ما ایرانی ها این گفته آناتول فرانس را به ابلهانه ترین شکلش تغییر داده ایم : هرگز کتاب نخوانید !!چرا که کتاب خواندن کار آدم های بیکار و سبک سر است و آدم های مهم و جدی با افتخار میگویند : " من وقت ندارم روزنامه بخوانم چه برسد به کتاب ! "
دکتر جلال متینی ؛ نویسنده ؛ پژوهشگر و رییس پیشین دانشگاه فردوسی میگوید : " در مدارس ایران ؛ شاگردان موظف نبودند غیر از کتاب های درسی کتاب های دیگری بخوانند و گزارش کار خود را به معلم بدهند تا به کتاب خواندن عادت کنند . بدین جهت شاگردان پس از پایان هر سال تحصیلی و قبول شدن در امتحانات ؛ در سه ماه تابستان به ندرت بسراغ کتاب میرفتند . من وقتی در دانشگاه فردوسی مشهد تدریس میکردم به دانشجویان میگفتم بد نیست در تابستان دو سه کتاب به دست بگیرید و سر شب قدم زنان به خیابان پهلوی - یقینا حالا خیابان امام خمینی - بروید . هر یک از دوستان و آشنایان که شما را با کتاب ببیند بلا فاصله خواهد پرسید : تجدیدی داری ؟؟!! چون شاگرد مدرسه اگر تجدیدی نداشته باشد در تابستان نباید با کتاب سر و کار داشته باشد !
فاجعه کتاب گریزی ما ایرانیان ؛ درد دیروز و امروز نیست . دردی است که در تار و پود وجودمان ریشه دوانده و یکی از اساسی ترین عوامل پریشانی فرهنگی ماست .کتابخوانی باید به عنوان یک " عادت فرهنگی " در سیستم آموزش و پرورش ما نهادینه شود و مادام که استبداد و سانسور و اختناق سایه شوم خود را بر شیوه های آموزشی و فرهنگی ما گسترانیده است این شوریدگی و پریشانی را پایانی نخواهد بود .
۱۰ دی ۱۳۸۹
۴ دی ۱۳۸۹
خدا به سر شاهد است ما تا همين امروز نميدانستيم که آدم می تواند با مادر زنش ازدواج بکند ؛ تا اينکه فرمايشات يکی از آن آيت الله های عمامه دار را خوانديم و شست مان خبر دار شد که اين اسلام عزيز برای رفاه حال مومنان و مومنات ؛ و از بابت اينکه خدای نکرده بابت پايين تنه شان مشکل و معضلی نداشته باشند ؛ همه جور پيش بينی هايی کرده و همه جور راه و رسم اسلامی را تدارک ديده است
ما تا حالا خيال ميکرديم که مادر زن آدم مثل مادر آدمی است و آدميزاد همان احساسی را که به مادرش دارد نسبت به مادر زنش هم دارد اما حالا فهميده ايم که نه آقا ! مادر زن که سهل است ؛ اگر می خواهيد يک مسلمان واقعی باشيد می توانيد با مادر و خواهر خودتان هم بخوابيد !!!!
حالا برای اينکه رگ اسلامخواهی امت اسلام ورم نکند و خواهر و مادر و عمه و خاله جان ما را دراز نکنند و زنده و مرده ما را نلرزانند ؛ عين پاسخی را که حضرت آيت الله العظمی سيد محمد صادق روحانی مد ظله العالی !!! يکی از بزرگ عمامه داران جمهوری اسلامی به پرسش يکی از فرزندان امت اسلام داده است عينا بنقل از سايت اينترنتی ايشان در اينجا ميآورم تا هم به حال خودتان و هم به حال امت اسلام گريه کنيد که : خدايا ! ببين چه خرانی بر ميهن ما حکومت ميکنند :
سئوال اين است :
" اگر دو برادر بخواهند زنهای همديگر برای شان محرم شوند ؛ به چه سببی می توانند محرم شوند ؟؟"
اما جواب آقای آيت االه العظمی چنين است :
هو العالم ؛ چنانچه مادر زن هر کدام زن ديگری بشود ؛ هر کدام بشوهر ديگری محرم ميشود " !!!!!
ترجمه فارسی اش اين ميشود که اگر برادر من زنی داشته باشد ؛ و اين زن بخواهد با من که برادر شوهرش هستم محرم بشود ؛ تنها راه محرم شدن اين است که من با مادر زن برادرم ازدواج کنم و برادرم با مادر زن من !!!!( می بينيد چه خر تو خری شده ؟؟ )
بنظر شما خر تر از اين آيت الله در هيچ طويله ای پيدا ميشود ؟؟؟
۱۶ آذر به انقلاب ختم می شود.ادامه ی انقلاب به آزادی می رسد..اما تا رسیدن به خود تندیس آزادی باید همچنان ادامه داد. جمهوری اسلامی با آزادی فاصله دارد.در حالیکه در ظاهر با هم در یک امتداد هستند اما فاصله مطمئنی باهم دارند.جمهوریاسلامی با رسیدن به خیابان رودکی تمام می شود اما آزادی همچنان ادامه دارد. انگار که جمهوری اسلامی تمام توانش در همراهی با آزادی تا همان رودکی بوده است. ملت خیابان کوتاهی است که با رسیدن به خیابان جمهوری اسلامی پایان می پذیرد. سفارت انگلیس هم در خیابان جمهوری اسلامی قرار دارد.سفارت روسیه با اینکه در نوفل لوشاتو قرار دارد اما آن هم به جمهوری اسلامی نزدیک است. اگر از انقلاب به آزادی و جمهوری اسلامی بخواهید برسید٬ مسیرها در تضاد با یکدیگر هستند.برای رسیدن به آزادی باید انقلاب را ادامه داد و برای رسیدن به جمهوری اسلامی باید از آزادی و انقلاب فاصله گرفته و انقلاب را رو به پایین رفت.. ضمنا دانشگاه و پارک دانشجو چقدر به انقلاب نزدیک هستند. خیابان ایران هم خیابانی است که فقط عده ای خاص با عقایدی خاصتر در آن جای دارند. پاسداران همان سلطنت آباد سابق است.فقط اسمش عوض شده. جهت همان جهت و شیب همان شیب است. خیابان نبرد به پیروزی می رسد. خیابان پیروزی که ابتدای آن میدان شهداست. ....و برای رسیدن به فرجام از هنگام باید رفت.
منبع ؟ نمیدانم . این متن را از طریق ایمیل دریافت کردم و گفتم شما هم بخوانید |
۱ دی ۱۳۸۹
۳۰ آذر ۱۳۸۹
۲۹ آذر ۱۳۸۹
- 1020
- شنبه 20/9/1389
- تاريخ :
عنایت حسینى و انتقام از قاتل
جناب حاج محمد سوداگر كه چندین سال در هند بوده اخیرا به شیراز مراجعت كرده است ،عجایبى در ایام توقف در هند مشاهده كرده و نقل مى نماید.
از آن جمله روزى در بمبئى یک نفر هندو (بت پرست ) ملک خود را در دفتر رسمى مى فروشد و تمام پول آن را از مشترى گرفته از دفتر خانه بیرون مى آید.
دو نفر شیاد كه منتسب به مذهب شیعه بودند در كمین او بودند كه پولش را بدزدند، هندو مى فهمد به سرعت خودش را به خانه مى رساند و فورا از درختى كه وسط خانه بود بالا مى رود و پنهان مى شود.
آن دو نفر شیاد وارد خانه مى شوند هرچه مى گردند او را نمى بینند. به زنش عتاب مى كنند مى گویند ما دیدیم وارد خانه شد و باید بگویى كجا است؟ زن مى گوید نمى دانم پس او را شكنجه و آزار مى نمایند تا مجبور مى شود و مى گوید به حق حسین علیه السلام خودتان قسم بخورید كه او را اذیت نكنید تا بگویم، آن دو نفر بى حیا به حق آن بزرگوار قسم یاد مى كنند كه كارى به او نداریم جز اینكه بدانیم كجاست .
زن به درخت اشاره مى كند پس آنها از درخت بالا مى روند و هندو را پایین مى آورند و پول ها را برمى دارند و از ترس تعقیب و رسوایى ، سرش را مى برند.
زن بیچاره سر به آسمان مى كند و مى گوید اى حسین شیعه ها! من به اطمینان قسم به تو، شوهرم را نشان دادم . ناگاه آقایى ظاهر مى شود و با انگشت مبارک ، اشاره به گردن آن دو نفر مى كند، فورا سرهاى آنها از بدن جدا شده مى افتد، بعد سر هندو را به بدنش متصل مى فرماید و زنده مى شود و آنگاه از نظر غایب مى گردد.
مقامات دولتى باخبر مى شوند و پس از تحقیق به اعجاز حسینى علیه السلام یقین مى كنند و از طرف حكومت چون ماه محرم بود، اطعام مفصلى مى شود و قطار آهن براى عبور عزاداران مجانى مى شود و آن هندو و جمعى از بستگانش مسلمان و شیعه مى شوند.
منبع : کتاب داستان های شگفت آیت الله دستغیب
تنظیم : بصیرت_گروه دین و اندیشه تبیان
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...