دنبال کننده ها

۲ مرداد ۱۳۸۹

دزدان همگی پیرو این دین مبین اند .....

یک مشت گدای عرب از راه رسیدند

در میهن پر رونق ما خانه گزیدند


با روضه و با روزه در این باغ پر از گل

چون گاو دویدند و چریدند و خزیدند


با چوب و چماق وقمه و دشنه و چاقو

سر ها بشکستند و شکمها بدریدند


گفتند که این منطق ؛ اسلام عزیز است

اینان که سیه کار تر از شمر و یزیدند


بستند ز نفرت در دانشکده ها را

استاد و مبارز همه در بند کشیدند


آنگاه به صحن چمن دانش و فرهنگ

هر جمعه چنان گلهء بز غاله چریدند


با چرک و شپش لشگر جرار گدایان

از سامره و کوفه و بیروت رسیدند


روزیکه جوانان وطن در صف پیکار

لبخند زنان ذائقه مرگ چشیدند


امروز سرافراشته درعین وقاحت

این مرده خوران مدعی خون شهیدند


اینک همه با غارت این مردم بدبخت

گویی شرف گمشده را باز خریدند


با زور و ریا کاری و دزدی و تقلب

بر قامت دین جامهء تزویر بریدند


موسیقی شان شیون مرگ است و گدایی

این کوردلان دشمن شادی و امیدند!


کوته نظران قاصد دوران توحش

بر سقف جهان تار خرافات تنیدند


جز مفت خوری مرده خوری نوحه سرایی

مردم هنر دیگری از شیخ ندیدند


اکنون که سفیهان همه در مسند جاهند

اکنون که فقیهان همه چر منگ و پلیدند


در میهن ما . منطق اسلام . چماق است

دزدان همگی پیرو این دین مبین اند


۳۰ تیر ۱۳۸۹

من این درد نامه را جایی خوانده ام .نمیدانم نویسنده اش کیست . اما هر چه که هست تصویری است از جامعه مرد سالار ما




مردی را نشانم بده!


پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" چندی خوشگله؟"
سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"
در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود
زیر باران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی
در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را روی من بیندازی
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی
در سینما نیکی کریمی، موقع زایمان، فریاد کشید و تو بلند گفتی:"زهرمار!"
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود
در پارک، به خاطر بودن تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم
نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده می دادی
من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!
تو ازدواج نكردي و به من گفتي زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نكردم و به من گفتي ترشيده
عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصار طلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد
من باید لباس هایت را بشویم و اتو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر
وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است.

۲۹ تیر ۱۳۸۹

شومو...!!


بیژن سمندر

- شُومُو٬ یـِی هُو اَز اینا کِردی کِه چه ؟
تَرکِ دوس و آشنا کِردی کِه چه ؟

2- شُومُو٬ اِنگار مَنو یادِت نَمیاد
پیشِ من پُـشـتِـتـو را کِـردی کِه چه ؟

3- شُومُو٬ شیرازو چـِـشات اَلـُو زده
ایکارارو - ایوَرا - کِردی کِه چه ؟

4- شُومُو، من تو شاچراغ بَس میشینم
کارِ بی رضُوی خدا کِردی کِه چه ؟

5- شُومُو٬ مُشـتُـلُـقچی مُـشـتُـلُـق میخواد
آیِه وایَه م تو کوچا کِردی کِه چه ؟

6- شُومُو٬ یـِی بارگی مَنو بُکـُش بُرو
روزُمو ایطُو سیا کِردی کِه چه ؟

7-شُومُو٬ غم داشت تو دلُم گوروک میشد
تی شو وَر دُوشتی و وا کِردی کِه چه ؟

8- شُومُو٬ اَی ما رُو میخـُوی وِل بُکـُنی
نذرِ سِید ابوالوفا کِردی کِه چه ؟

9- شُومُو٬ اشکِ چـِش ما - وَواری - بود
تو به مردم تَرِشا کِردی کِه چه ؟

10- شُومُو٬ تــِلــّـهِ بُختونی گـَردَنِته
يي هَمه سِتم به ما کِردی کِه چه ؟

11- شُومُو٬ نازتو سمندر میخرید
دوسی بُو* - جُـلُـنـبُـرا - کِردی کِه چه ؟--

۲۵ تیر ۱۳۸۹

مسلمانی.......


پير زنک ؛ هفتاد و چند سالی بايد داشته باشد . پيراهن آبی گلداری به تن کرده است و يک عالمه هم زلم زيمبو به گردنش آويخته است . بگمانم دارد از کليسا می آيد .

وقتی وارد فروشگاه مان می شود ؛ چشمش به همسرم می افتد که دارد يک روزنامه ايرانی می خواند . خودش را به زنم ميرساند و نگاهی به روزنامه می اندازد و می پرسد :عربی است ؟؟
خانمم می گويد : نه ! فارسی است .
می پرسد : شما عرب هستيد ؟؟
ميگويد : نه !
می پرسد : کجايی هستيد ؟؟
ميگويد : ايران ! پرسيا
می پرسد : مسلمان هستيد ؟؟
ميگويد : نه !
می پرسد : مسيحی هستيد ؟؟
ميگويد : نه !
می پرسد : پس چه مذهبی داريد ؟؟
همسرم ميگويد : هيچ مذهبی ندارم .
پير زنک با تعجب ميگويد : مگر ميشود بدون مذهب بود ؟؟
همسرم ميگويد : چرا نمی شود ؟؟ مگر برای " آدم بودن " حتما بايد مذهبی داشت ؟؟ . مذهب من مذهب انسانيت است .می فهمی ؟ مذهب انسانيت .

پير زنک ؛ تاملی ميکند و ميگويد : مطمئن هستيد که مسلمان نيستيد ؟؟
همسرم ميگويد : هيچوقت مسلمان نبوده ام .
پير زنک ؛ نفسی به راحتی ميکشد و ميگويد : چه خوب !!اگر مسلمان بودی من هيچوقت از فروشگاهت خريد نمی کردم !
خانمم با حيرت ميگويد : مگر مسلمانها چيکارت کرده اند ؟؟
ميگويد : من از مسلمانها بدم ميآيد ! اصلا من به هيچ مسلمانی اعتماد نمی کنم !
بعد ؛ راهش را ميکشد و ميرود زنبيلی بر ميدارد وبه خريد می پردازد .

من که حيرت زده و مات به اين صحنه نگاه می کنم ؛ به خودم ميگويم : کاشکی آقای احمدی نژاد و شرکاء اينجا بودند تا ميديدند چه تصوير کريه و چندش آوری از اسلام و مسلمانی در ذهن و ضمير خلايق بر جای نهاده اند .بعد ياد شعری می افتم که چند وقت پيش در سايت " آلوچه خانوم " خوانده بودم :

ای که با لاف اتم می تازی
صف بنزين و غذا يادت هست ؟؟
تو که عمريست فقط می بازی
قطعه های شهدا يادت هست ؟؟
چون به آزادگی ات می نازی
بچه های اسرا يادت هست ؟؟
قصه فتح جهان می سازی
" کربلا وعده ما " يادت هست ؟؟
تا کجا با وطن من بازی ؟؟؟؟
واقعا نام خدا يادت هست ؟؟