دنبال کننده ها
۱۶ دی ۱۳۸۸
بما رای بدهید تا زودتر اعدام تان کنیم ....!!!
۱۴ دی ۱۳۸۸
کی باشد و کی ؟؟
۱۳ دی ۱۳۸۸
ابلیس فقیه است گر اینان فقهایند ......!!
۷ دی ۱۳۸۸
از زرده میدان تا زرد وار .....
اين داستان كوتاه در وزارت ارشاد اجازه چاپ نگرفت تا اينكه نويسنده ملزم شد هركجا واژه ي سبز به كار رفته به رنگ زرد تغيير دهد. من نمیدانم نویسنده این داستانواره چه کسی است . اگر دوستان نویسنده اش را می شناسند لطفا اطلاع بدهند تا حق به حق دار برسد . *********
شاگرد راننده اتوبوس مرتب
داد ميزد : زردوار ، زردوار ... بدو
حركت كرديم ... زردوار جا نمونی ...
زردعلي نفس زنان خودش را به
اتوبوس رساند ، نوجواني زرده رو كه
هنوز پشت لبش زرد نشده بود ، يك
كيسه گوجه زرد را به زور با خود حمل
ميكرد ، بعد از اينكه كيسه ي گوجه
زرد را در صندوق بغل اتوبوس گذاشت
نفسي تازه کرد و سوار شد
حق داشت نفس نفس بزند ، طفلكي
از زرده ميدان تا ترمينال با آن
بار سنگين گوجه زرد پياده آمده بود
زردعلي چند ماهي ميشد كه از
زردوار آمده بود تهران براي كار ،
او در يك مغازه ي زردي فروشي شاگرد
شده بود ، تمام روز با ميوه جات و
زرديجات سر و كار داشت و گاهي به
سفارش مشتري زردي هم پاك ميكرد ،
آخر وقتها هم فلفل زردهاي درشت را
به سفارش كبابي محل جدا ميكرد.
حالا در موسم زرد بهار با اشتياق
فراوان قصد برگشت به روستاي
سرزردشان را داشت. دلش براي خوردن
زردي پلو كنار خانواده پر ميزد
فكر ميكرد امسال حتما خواهرش
دوباره براي باز شدن بختش تمام وقت
زرده گره زده است ، در اين بهار
کاملا زرد با آن زرده زاران بكر و دست
نخورده ، دويدن روي تپه هاي سرزرد
غلتيدن روي زرده ها ديوانه اش
كرده بود
هنوز شاگرد راننده فرياد
ميكرد : زردوار بدو كه حركت كرديم
زردوار بدو........
راننده اتوبوس داشت براي
همكارش تعريف ميكرد كه چطور مامور
راهنمايي رانندگي بر سر عبور از
چراغ زرد كه زرد نبود بلكه زرد بود
او را متوقف و طلب رشوه كرده
بود
زردعلي بيقرار حركت كردن
اتوبوس بود ، از سر بي حوصلگي
تزئينات جلوي اتوبوس را از نظر
ميگذرانيد ، خرمهره هاي آويزان از
آينه - دسته گلها و زرده هاي روي
داشبورد پرچم زرد و سفيد و قرمز
ايران - شعري كه قاب شده به ستون
وسط چسبيده بود (من چه زردم امروز)
كنار زردعلي سيدي با شال و
كلاه زرد نشسته بود ، بيتابي او را
كه ديد با لهجه ي زردواري گفت : چيه
فرزندم؟ دلت شاد و سرت زرد باد ،
چرا اينقدر نگراني؟ زردعلي با
ناراحتي جواب داد : اينجوري كه
معلومه نصف شب ميرسيم زردوار ، سيد
كلاه زردش را روي سر جابجا كرد و
ادامه داد : بالاخره ميرسيم حالا
يك كم دير بشه چه اشكالي داره ؟ بعد
يك مشت چاغاله ي زرد ريخت تو مشت
زردعلي و گفت : برگ زرديست تحفه ي
درويش .
تقريبا همه به تاخير در حركت
اتوبوس اعتراض داشتند جز دختري كه
در صندلي سمت چپ زردعلي نشسته بود
با چشماني زرد كه سرگرم خواندن
روزنامه ي كلمه زرد بود . در همين
بين بود كه ناگهان يكي از نيروهاي
ضد شورش جلو اتوبوس زرد شد و با
تحكم گفت : اين اتوبوس توقيفه ،
راننده با دستپاچگي پاسخ داد : چرا ؟
ما كه خلافي ... ، ولي قبل از آنكه
جمله ي راننده تمام شود با باتوم
محكم كوبيد روي شيشه و نعره زد:
مرتيكه حالا ديگه اتوبوس زرد تو
جاده راه ميندازي؟
مسافرها از ترس يكي يكي
پياده ميشدند ،راننده قصد اعتراض
بيشتر به مامور را داشت كه پيرمردي
او را نصيحت كرد : زبان سرخ سر زرد
ميدهد بر باد ... زردعلي هاج و واج
مانده بود
دختر چشم زرد آرام زمزمه
ميكرد : دستهايم را در باغچه
ميكارم ... زرد خواهد شد
...ميدانم ... ميدانم........
۶ دی ۱۳۸۸
۴ دی ۱۳۸۸
خامنه ای : حتی یک وجب عقب نشینی نمیکنم !!!
کاپشن قرمز ....کاپشن سبز
۲ دی ۱۳۸۸
۱ دی ۱۳۸۸
مرد باران RAIN MAN
۳۰ آذر ۱۳۸۸
نامه ای به یک نویسنده .....
♣
۱۹ دسامبر ۲۰۰۹
جناب دولت آبادی عزیز.
سلام . حسن رجب نژاد هستم از سانفرانسیسکو .
یکی دو ماهی است که با " گدار " ت دست به گریبان هستم و از کار و زندگی افتاده ام !! چنان با جمال میرزا و معراج خرکش و صابر نقره فام و فلک و خدیجه و سماور ساز وجیران آتشی وهاجر و حاجی سفیدابی و کاروانسرا نشینان خو گرفته ام که انگار در این جهان آدمیزاد دیگری وجود ندارد .
ای حسین حان ! تو خواب و راحت را از چشمان من گرفته ای و چنان مرا با صابر و جمال و معراج دست به یقه کرده ای که در سفر و حضر هم دست از سرم بر نمیدارند .
من معمولا کتاب ها را یک نفس می خوانم و تا تمامش نکنم بر زمین نمی گذارمش اما گدار تو آن چنان مرا در چنبر خود گرفتار کرده که هنوز جلد دومش را تا نیمه خوانده ام . میدانی چرا ؟ چون کتابت را چند یا چندین صفحه ای می خوانم و انگار به دنیای ناشناخته ای پا گذاشته ام گیج و منگ و مات میمانم و چند روزی در این دنیای شگفت انگیز پرسه می زنم تا خود را باز یابم .
ای حسین جان نادیده اما بر دل نشسته ؛ ساعدی و گلشیری کجا هستند تا آسوده سر ؛ سر ببالین مرگ بگذارند که ادبیات داستانی
ایران ؛ نویسنده ای بزرگ اما بی ادعا را در دامان خود پرورانده است .
حسین جان من . این بی عدالتی محض نیست که نویسنده ای چون تو در جامعه فرهنگی ما - با همه محدودیت ها یش - کم شناخته بماند ؟؟
آیا این ستم مضاعفی نیست که نویسنده ای چون تو ؛ در بیدرکجای پاریس ؛ تاکسی براند و در فاصله شکار دو مسافر قصه ای چنین غریب با تکنیکی چنین شگفت انگیز بنویسد ؟؟
حسین جان من . بگمانم نام بلند تو در سایه نام محمود دولت آبادی ؛ مجال خود نمایی نیافته است . آیا اگر این رمان شور انگیزت را با نام دیگری می نوشتی باز چنین کم شناخته میماندی؟؟
ای حسین جان ؛ میدانم و میدانم که جامعه فرهنگ کش ما ؛ گلی بر سر فردوسی و حافظ اش نزده است و سنگ قبر شاملویش هم از گزند اهریمنان در امان نمانده است ؛ و میدانم که حسین و حسین ها را از چنین جامعه ای چشمداشتی نیست اما آیا انهمه جانها ی پاک فدا شده بودند تا دیوی برود و دیوان آدمخوار تری جای او بنشینند و نویسنده و هنرمندش را به دربدری بکشانند تا در غربت غریب خود بسوزد و آب بشود و دقمرگ بشود ؟؟
من امروز در محل کارم در اندوه مرگ پدر معراج گریستم و چنان بغضی در گلویم مانده بود که انگاری پدر خودم را از دست داده ام . چه قلم سحاری حسین جان .
گدارت بی گمان یکی از معدود کتاب هایی بود که جان و جهانم را به طوفانی و غرقابی شگفت گرفتار کرد و شاید هر گز نتوانم از این غرقاب بیرون بیایم . میدانی چه غرقابی ؟؟ دینای حیرت انگیزی که تا امروز برایم نا شناخته بود .
من هنوز جلد دوم گرداب را تمام نکرده ام . گاهی هراسم میگیرد که به آن نزدیک بشوم . این دو سه خط را می نویسم تا بدانی چه آتشی بر جانم انداخته ای ای حسین جان راننده تاکسی !! فردا تاریخ نویسان چه خواهند نوشت در باره نویسنده ای چون تو ؟؟
این دو سه خط را نوشته ام تا ارتباط مان بر قرار بماند . وقتی کتابت را به پایان بردم حرف های زیادی برای گفتن دارم که برایت می نویسم .
شاد و سبز باشی و بمانی .
با درود و بدرودhossein@dowlatabadi.com
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...