دنبال کننده ها

۶ آذر ۱۴۰۳

گریه ام نیار


گریه ام نیار
پارسال یک‌روز گرم بهاری رفته بودم دیدن رز مری.
رز مری اینجا در کالیفرنیا باغ گیلاس دارد . نه یک‌هکتار ، نه دو هکتار ، چهار صد هکتار .
فصل گیلاس که میشود سیصد چهارصد نفر در مزرعه اش کار میکنند
چهل سال است رز مری را می شناسم . سالها با او‌داد‌و‌ستد داشته ام ، آشنایی و‌دوستی مان قدمتی به درازای چهل سال دارد .
پارسال فصل گیلاس رفتم رز مری را دیدم. دیگر پیر شده بود . دیگر از آن زیبایی شکوهمندش خبری نبود .
چشمان آبی زیبایش دیگر درخشش پیشین را نداشت.
گفتم : رز مری ! میدانی همیشه دوستت داشته ام ؟
مشتی به پشتم کوبید و گفت :
Don’t make me cry
( گریه ام نیار )
یک رفیقی هم داشتم که سال هاست زیر خاک خوابیده است
با وجودی که حال و احوال خوبی نداشت توی آن گرمای نفس گیر با تراکتور قراضه اش میآمد مزرعه را شخم میزد
هر وقت می پرسیدم : چطوری جیم ؟
انگشتش را روی لبش میگذاشت میگفت : هیس ! این یک موضوع کاملا خصوصی است .
Hisssss!
This is a completely private matter
چطور آدم گریه اش نگیرد ؟
May be an illustration of 1 person
See insights and ads
All reactions:
Parviz Sadrian, Farrokh RiazSadri and 84 others

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر