سعیدی سیرجانی در همایشی که به مناسبت هزارمین سال سرایش شاهنامه در آلمان برگزار شده بود به برخوردهای گوناگون سرایندگان ایرانی به "خدا" اشارۀ کوتاهی کرد:
او میگوید : بر خورد شیخ سعدی برخورد راحت قرآنی است. او شیخ مسلمان است؛ مسلمان کافرکُش! (خود به قتل کافر اعتراف می کند)
او می خواهد ترویج اسلام کند؛ صادر کند اسلام را.
«از خدا دان خلاف دشمن و دوست -
که دل هر دو در تسلط اوست»
او خدای قرآن را می شناسد و می
داند قهار است؛ جبّار است، قاتل است؛ کشندۀ مشرکین است؛ بنابراین هر بدی که پیش بیاید؛ هر بلایی که بر شهری نازل شود، نسبتش را میدهد به خدا.
مدعی می شودبندگان چون عبادت خدا نکردند؛ کفران نعمت کردند؛ خدا حکم داد که شهرشان زیر و رو شود؛ سقف بر سرشان بریزد.
خدای سعدی عیناً مانند چنگیز خان مغول است . نشسته بر مسند و شمشیر می کشد و شکم پاره میکند:
«به تهدید چون برکشد تیغ حکم
بمانند کرّوبیان صُم بُکم"
سعیدی سیرجانی سی سال پیش
از آن سروده بود:
ای شیخ، من خدا ناشناسم اگر این
خداست"
خدائىکه جز در زبان عرب -
به ديگر زبانى نـفهمدکلام
خدائىکه ناگه شود درغضب
بسوزد به کين خرمنخاصو عام
...
روشن است که در برابر چنین خدایی همه دان و همه توان « بنده" شهامت بکار بردن عقل و جرأت شک کردن در "باورهای با شیر اندرون شده" را نمی یابد.
بدین سبب در جوامعی با چنین مؤمنانی نوجویی و ابتکار رواج ندارد.
طرف دیگر چنین "خداشناسی"
این است که «مؤمن" در عین زبونی و تسلیم ، خود را وابسته به قدرت او می یابد و باید حاضر باشد برای جلب"لطف" او به هر کاری دست بزند و در راهش از "قتل مشرکین، غارت ملحدین و تنبیه نافرمانان»ابا نداشته باشد.
از آنجا که دستش به خدا نمی رسد همۀ اینها را در خدمت "نمایندگان" او بر روی زمین انجام میدهد و باید در برابر آنان نیز تسلیم محض باشد:
".. به افعالِ خداوند یا کسانی که بر افعال آنها اعتراض جایز نیست ، رضایت بدهد و آنها را بپذیرد، اگر چه موافق میل او نباشد"(نصیرالدین طوسی)
از نظر تاریخی چنین "خداشناسی" که آنرا "الهیات وحشت"نیز می نامند، بازتاب نیازهای زندگی بدوی قبیلهای است که در آن رئیس قبیله مالک جان و مال همۀ وابستگان است و وابستگی بیچون و چرا به او باعث احساس ایمنی و قدرت می شود.
خدای عارفان
عارفان برای آنکه بندگی انسان را تحمل پذیر کنند، با ادعاهایی واهی به تخدیر ذهنی او می کوشند: برای او جایگاهی والا قائل میشوند؛ تا بدانجا که مدعیاند مقصود از آفرینش، انسان بوده است
اما در نهایت همانجایی درجا می زنند که خداشناسی بدوی برای انسان قائل است:
بر کف شیر نر خونخوارهای -
غیر تسلیم و رضا کو چارهای؟ (مولوی)
بدین سبب از راهی دیگر وارد میشوند و ادعا می کنند کششی میان خدا و بنده وجود دارد که سرسپردگی بی چون و چرا را داوطلبانه میسازد!
بنده ، مشتاق ایمان به چنین خدایی است و باید بندگی خود را با شور و شوق بپذیرد.
سیرجانی دراین باره میگوید:
"یک نوع (برخورد دیگر به خدا) برخورد عرفانی مانند برخورد مولوی است. برای مولوی هیچ بدی در دنیا وجود ندارد ؛ هیچ رنجی وجود ندارد. هر چه هست و نیست ما را به خدا نزدیک می کند؛ به سوی او می کشاند، بنابراین (انسان) گل خندانی است که مجبور به خندیدن است
« گل خندان که نخندد چه کند ؟
پیرهن را ندراند چه کند؟"
همۀ هستی و در فراز آن انسان
باید داوطلبانه و عاشقانه یوغ بندگی خدا را بر گردن نهد:
« آفتاب ار ندهد تابش و نور
پس بدین نادره گنبد چه کند؟»
البته کشش به سوی خدا و "عشق" به او تغییری در موقعیت مؤمن نمیدهد و او همچنان همچو شتری است که افسارش در دست دیگری است:
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم -
همچون زمام اشتر بر دست ساربانان (سعدی)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر