دنبال کننده ها

۹ بهمن ۱۴۰۱

اندر احوالات یک آدم مریض احوال

وقتی آدم مریض میشود هزار جور خیالات جور واجور میزند به سرش .چه خیالاتی هم .
دور از جان شما چند روزی حال خوشی نداشتیم و‌شده بودیم عینهو کبوتر شکسته بال !
ما که همیشه خدا از شکاف دیوار و جست و خیز های چهارتا مامورمولک می خندیم و قهقهه مان به آسمان هفتم میرود چنان بد قلق و بد عنق و بد پیله و عنق منکسره ای شده بودیم که با یک من عسل نمیشدمان خورد .
اول دندان مان درد میکرد . بعدش زانو مان شروع کرد به زق زق کردن . دست آخر معده مان سر ناسازگاری گذاشت و ما را کشاند به بستر بیماری.
ما که در این خراب آباد کسی را نداریم به دادمان برسد . خودمان هستیم و عیال مان که او خودش هم مثل ما ناتوان شده است.
آنوقت ها که مریض میشدیم میگفتیم مادر جان کجایی ؟
مادر جان آنسوی دنیا ایستاده بود و صدای مان را نمی شنید اما ما خیال میکردیم می شنود و حالا میآید درد مان را درمان میکند . در عالم خیال مادر را کنار خودمان میدیدیم که با دلواپسی مواظب حال و احوال مان بود . حالا نه مادری مانده است نه پدر ی. بچه ها هم که هرکدام شان یکسوی عالم هستند . نوه ها هم که زبان ما را نمی فهمند
بقول سنایی :
گویی که بعد ما چه کنند و کجا روند
فرزندگان و دخترکان یتیم ما
خود یاد ناوری که چه کردند و چون شدند
آن مادران و آن پدران قدیم ما
زنم می پرسد : کجایت درد میکند ؟
میگویم : بپرس کجایم درد نمیکند
میگوید : میخواهی برایت سوپ جوجه درست کنم ؟
میگویم :نه؟
-کباب چطور ؟
-کباب هم نمی خواهم
⁃ برویم بیمارستان؟
⁃ نه!
⁃ داروهایت را خوردی؟
⁃ آره خوردم
⁃ میخواهی شربت آلبالو درست کنم ؟
⁃ نه !
آدم وقتی مریض میشود خیالات جور واجور میآید سراغش .خیال میکند همین امروز فردابه رحمت خدا میرود.
به زنم میگویم : اگر غزل خدا حافظی را خواندیم و زیر پای اسب اجل رفتیم و از این سپهر گوژپشت شوخ چشم جان بدر بردیم یکوقت مجلس یادبودی چیزی برایم نگیری ها ! آرامگاه و مارامگاه هم نمیخواهیم !
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدند
خفته ایم و همه بیدار شدند
قدر آیینه بدانید که هست
نه در آن وقت که افتاد و شکست
عیال با نگرانی نگاهم میکند و میگوید: یادت میآید چهل سال پیش که در بوئنوس آیرس مریض شده بودی بیمارستان خوابیده بودی همین حرف ها را میزدی؟ میگویم :
آن چهل سال پیش بود . حالا پیر و شکسته ‌و ناتوان شده ام .بده جسدمان را بسوزانند خاکسترش را بریز ند بیابانی مزرعه ای جایی شاید درختی بشود . شاید گیاهی بشود .ما نمیمانیم و میماند جهان !
در این گیر و داری که ما با درد و بیخوابی و پریشانحالی دست و‌پنجه نرم میکنیم نمیدانیم چه حکمتی در کار است که هر وقت مریض میشویم این جناب سعدی شیرازی میآید به خواب مان و یک عالمه هم پند و اندرز حکیمانه بارمان میکند . وقتی جوان‌تر بودیم و گرد پیری روی سر و روی مان ننشسته بود همین شیخ اجل هی برای مان شعر عاشقانه می خواند و ما را هوایی میکرد .
پریشب ها هم آمده بود به خواب مان و داستان پیرمرد صد و پنجاه ساله را برای مان تعریف میکرد که لابد قوت قلبی بما بدهد:
« با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم که جوانی در آمد و گفت :
در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند ؟
غالب اشارت بمن کردند.
گفتمش: خیر است
گفت : مردی صد و پنجاه ساله ! در حالت نزع ( مرگ) است و به زبان عجم چیزی همی گوید و مفهوم ما نمی گردد .گر به کرم رنجه شوی مزد یابی ، باشد که وصیتی همی کند .
چون به بالینش فراز شدم این میگفت :
دمی چند گفتم بر آرم به کام
دریغا که بگرفت راه نفس
دریغا ! که بر خوان الوان عمر
دمی خورده بودیم گفتند بس !
بنا براین حالا حالاها این جناب ملک الموت باید منتظر مان بماند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر