دنبال کننده ها

۹ بهمن ۱۴۰۱

روزی که حضرت ابراهیم شدم

دایی مشدی ابراهیم همه زندگی اش را در قمار باخته بود .آخر عمری توی یک کومه فکسنی زندگی میکرد و حسرت خانه ها و باغ های از دست رفته را می خورد .. زنش غنچه خانم خیاط بود . از بس بد اخلاق بود ما جرات نمیکردیم برویم خانه‌اش .
دایی مشدی ابراهیم یک بار سکته کرد و دو سه سالی زمینگیر بود . همه اش به خدا ‌‌پیغمبر فحش میداد . نمیدانم چه دشمنی با خدا پیغمبر داشت. سیگارهمای بدون فیلتر میکشید . یک پک به سیگار میزد و دودش را بیرون میداد و میگفت : آی خدایت را گاییدم!
یک پک دیگر میزد و میگفت ؛ آی پیغمبرت را گاییدم !
وقتی دایی مشدی ابراهیم به خدا و پیغمبر فحش میداد من نگاهی به آسمان میکردم و خیال میکردم همین حالا ست یک سنگی از آسمان بیاید دایی مشدی ابراهیم را له و لورده بکند . می ترسیدم نکند خودم هم خرد و خاکشیر بشوم
گاهی تعجب میکردم چطور دایی مشدی ابراهیم سوسک نشده است .
آقای جزایری پیشنماز محله مان بود .ماه محرم و صفر و رمضان از اصفهان پا می‌شد میآمد ولایت ما. برای مان روضه میخواند . پیشنماز مسجدمان می‌شد . میرفتیم پشت سرش نماز می خواندیم .
آقای جزایری روی منبر برای مان داستان میگفت : داستان یونس در شکم ماهی . داستان شقه شدن ماه به شمشیر حضرت محمد ! داستان زندانی شدن امام موسی بن جعفر . داستان کشتی نوح. داستان معراج . داستان انگوری که امام رضا را کشت .هر سال هم همین داستان ها را تکرار میکرد . بگمانم داستان دیگری نمیدانست. و ما چقدر دل مان برای امام موسی بن جعفر میسوخت . و ما چقدر از یزید و شمر و ابن ملجم و همسر امام رضا بدمان میآمد .
دایی مش ابراهیم تا چشمش به آقای جزایری می افتاد میگفت : آی خدایت راگاییدم . آی پیغمبرت را گاییدم .
آقای جزایری به دایی مش ابراهیم میگفت شیطان رجیم ! گاهی هم میگفت : کفر ابلیس.
شب های محرم میرفتم چراغ های بقعه آسید رضی کیا را روشن میکردم . یک نوع چراغ بادی داشتیم میگفتیم چراغ سیتکا. اول محرم میرفتم این چراغ ها را از انبار مسجد بیرون میآوردم . نفت توی شان میریختم . تر و تمیز شان میکردم . آماده شان میکردم برای شب های احیا . یک عالمه هم علم و بیرق و طبل و سنج و شیپور داشتیم . توی شیپور می دمیدم صدای گاو‌در میآوردم . یک آقای پهلوانی تو محله مان بود که شیپور چی مان بود . چنان در شیپور می دمید انگار همین حالا میخواهیم برویم میدان جنگ ! اسمش پهلوان ممد علی بود . یکبار رفته بود کشتی بگیرد ، زده بودند یکی از استخوان های سینه اش را شکسته بود ند . طفلکی خانه نشین شده بود و دیگر نمی توانست شیپور بزند . هیچکس دیگری هم پیدا نمیکردیم بیاید جایش شیپور بزند .
آقای جزایری بمن میگفت : شما مثل ایمان حضرت ابراهیم هستی . دایی ام شیطان رجیم بود من ایمان حضرت ابراهیم . من چیزی در باره حضرت ابراهیم نمیدانستم . بعد ها آقای جزایری گفت حضرت ابراهیم از میان آتش گذشته است و آتش برایش گلستان شده است .
یکبار خودم میخواستم حضرت ابراهیم بشوم ! دستم را کردم توی تنور نانوایی ، خیال میکردم آتش برایم گلستان می شود . خیال میکردم آدم وقتی مثل ایمان حضرت ابراهیم میشود دیگر می تواند از میان آتش بگذرد . انگشت ها و آرنج دستم بد جوری سوخت . یکی دو ماه گرفتار زخم سوختگی بودم.وقتی زخم هایم میسوخت میگفتم آقای جزایری لابد اشتباه کرده است ، من هنوز حضرت ابراهیم نشده ام !
دایی مش ابراهیم مرا دید و گفت : چه بلایی سرت آمده پسرجان؟
داستان تنور و حضرت ابراهیم را برایش گفتم . تفی روی زمین انداخت و گفت : من خدای آن ابراهیم را گاییدم . پیغمبرش را گاییدم !
دایی مش ابراهیم سینما را خیلی دوست داشت . روزهای جمعه دایی مش ابراهیم را بر میداشتم می بردم سینما . فیلم های بزن بزن دوست داشت . خودش هم در جوانی هایش یکه بزن محله مان بود . میرفتیم فیلم های بوروس لی تماشا میکردیم .
دایی مش ابراهیم هی سیگار همای بی فیلتر میکشید هی به خدا و پیغمبر فحش میداد . نمیدانستم چرا با خدا پیغمبر دشمن است . تا تکان میخوردی میگفت : آی خدایت را گاییدم . آی پیغمبرت را گاییدم!
دایی مش ابراهیم یک شب خوابید صبحش بیدار نشد . به همین سادگی . حالا گمان کنم در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده است و میگوید : آی خدایت را گاییدم . آی پیغمبرت را گاییدم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر