دخترک ده دوازده سالی دارد . کودک کار است . در خیابان خرت و پرت میفروشد . زیباست. یک زیبایی شرقی ناب.
مردی به او نزدیک میشود . قلکی به دست دارد.
کنارش می نشیند . می پرسد : امروز چقدر کاسبی کرده ای؟
مرد قلکی را که به دست دارد نشانش میدهد و میگوید :
ما داریم برای بچه های فقیر پول جمع میکنیم. بچه هایی که بی خانمان هستند. چقدر می توانی در این قلک بریزی؟
دخترک میگوید : ده روپه! و اسکناس تا شده ای را از زیر پیراهنش بیرون میکشد و در قلک می ریزد .
و من آه میکشم و میگویم :کاش همچنان کودک میماندیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر