دنبال کننده ها

۶ مرداد ۱۴۰۰

ایران . زین . بازی

چه سالی بود ؟ پنجاه سال پیش بود ؟ شصت سال پیش بود ؟ هزار سال پیش بود ؟ خانم معلم مان سر بچه ها داد میکشید . توی کتاب مان نوشته بود : ایران . زین . بازی
خانم معلم مان سر بچه ها داد میکشید . میخواست " ر " و " ز" را بما یاد بدهد . یاد نمیگرفتیم . داد میکشید . آنقدر داد کشید که حمید و مجید و یارعلی و مرتضی دیگر مدرسه نیامدند . رفتند توی غبار گم شدند . اسکندر و جلال هم بعد تر ها رفتند .
توی کتاب مان نوشته بود : ایران . زین . بازی
ایران را از کف دادم .
زین را بر پشت هیچ اسبی نتوانستم بگذارم .
بازی را هم باختم . بد جوری هم باختم .
نگاهم میکند . توی چشمانم نگاه میکند . هیچ نمیگوید . چقدر شبیه خانم معلم ماست . مرا می ترساند . میرماند . . چرا میخواهد مرا بترساند ؟ من که کار بدی نکرده ام ! گفت : سلام . من هم گفتم : سلام . همین .
کی بود ؟ پنجاه سال پیش بود ؟ شصت سال پیش بود ؟ هزار سال پیش بود ؟ همشاگردی ام داشت زیر لب برای خودش آواز میخواند . اسمش در خاطرم نیست . اسم هیچکس در یادم نمیماند . آها ! بگمانم اسمش مصطفی بود
همشاگردی دیگرم گفت : خانوم . خانوم ! اجازه ؟ این مصطفی داره آواز میخونه !
خانم معلم گفت : دهاتی ها تو مستراح هم آواز میخوانند .
مصطفی از فردا دیگر مدرسه نیامد . آوازش نیمه تمام ماند
کی بود ؟ شصت سال پیش بود ؟ هزار سال پیش بود ؟ مصطفی کجاست ؟ آواز نیمه تمامش را تمام کرد ؟
میگویم : مگر نمیدانی من آدم شیشه ای هستم ؟ با یک " ها " میشکنم و پخش و پلا میشوم ؟ نترسانم . مرنجانم . مرانم ....
نگاهم میکند . فقط نگاهم میکند . هیچ نمیگوید . با آن چشمان شیشه ای

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر