دنبال کننده ها

۱ فروردین ۱۳۹۹

روزنوشت های بابا بزرگ


روزنوشت های بابا بزرگ از پشت پنجره تنهایی
--------
رفته بودم دیدن نوا جونی و آرشی جونی. برای شان اسباب بازی خریده بودم.
تا صدای ماشینم را شنیدند شتابان بسویم دویدند . مادرشان پرید جلوی شان که : کجا؟ حق ندارید به بابا بزرگ نزدیک بشوید!
اسباب بازی ها را بیرون گاراژ گذاشتم و از فاصله ده دوازده متری کمی قربان صدقه شان رفتم و مغموم و دلشکسته آمدم خانه.
چشمان آبی زیبای نواجونی در اشک غوطه میخورد .
نفرین به این کرونای لعنتی
-----
به آرشی جونی میگویم : آرشی جونی ! میایی برویم خانه بابا بزرگ؟
شتابان میرود کفش هایش را پیدا میکند و میخواهد بسویم پرواز کند
مادرش جلویش را میگیرد و میگوید : تا یکماه نمی توانی خانه بابا بزرگ مامان بزرگ بروی!
چشمان سیاه درشت زیبایش در اشک غرقه میشود
لعنت به این کرونای لعنتی.
----

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر