دنبال کننده ها

۹ مهر ۱۳۹۷

دعوا با حافظ


دعوا با حافظ !!
آقا ! ما دیشب نزدیک بود با این آقای حافظ شیرازی دعوای مان بشود ! بله بله با همین آقای خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی که اسم خودش را هم گذاشته است لسان الغیب !
اصلا اگر پا درمیانی سرکار علیه عالیه بانو شاخ نبات نبود ممکن بود گریبان همدیگر را بچسبیم و خین و خین ریزی راه بیندازیم !
ما گفتیم : آخر حافظ جان ! قربان آن شکل ماه وآن میخوارگی و رندی و نظر بازی تان بشویم ما ! آخر این چه حرفی است شما میزنید که :‌
به رندان می ناب و معشوق مست
خدا می رساند زهر جا که هست ؟
یعنی حضرتعالی گل در بر و می درکف آنجا کنار آب رکن آباد نشسته ای و از نسیم جانبخش مصلی هم سرخوش و سرمست شده ای و یک قرابه از آن ام الخبائث ترس محتسب خورده هم نوشیده ای و سلطان جهان را هم به غلامی قبول نداری ، میخواهی جناب آقای تبارک تعالی با آن ید و بیضای کبریایی اش از عرش اعلی برای تان می ناب و معشوق ماهروی بفرستد ؟ آنهم معشوق مست ؟
مگر زبانم لال زبانم لال رویم به دیوار این آقای باریتعالی آن بالا بالاها در بارگاه ملکوتی اش میخانه و عرق فروشی و بازهم زبانم لال خانه عفاف دارد ؟
خب ، مرد حسابی ! پدر آمرزیده ! تکانی ! حرکتی ! عشوه ای ! پیغامی ! پسغامی ! ایمیلی ! مکتوبی ! عریضه ای ! چیزی بفرست . همینطور به سبک و سیاق اهالی محترم شیراز آنجا نشسته ای که از آسمان برایت معشوق خوبروی بفرستند ؟ آنهم معشوق مست و خراب ؟ تازه دو قورت و نیمت هم باقی باشد و وقتی از معشوق مست خبری نمیشود فریاد بر آوری که : کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد ؟ بعدش هم آسمان و ریسمان را بهم ببافی که :
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد ؟
یا اینکه ناله حزین سر بدهی که : ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است ؟
جناب آقای لسان الغیب ! آنزمان که گل در بر و می در کف و معشوق به کام حضرتعالی بود و در خرابات مغان نور خدا میدیدی و سرمستانه فریاد میکشیدی که : " دیدار شد میسر و بوس و کنار هم - از بخت شکر دارم و از روزگار هم "
فکر این روز ها را نمیکردی ؟ خیال میکردی حضرت باریتعالی از خانه عفافش و از خزانه غیبش برای حضرتعالی می و معشوق میفرستد ؟ آنهم معشوق مست ؟
تازه ما داشتیم این جناب شمس الدین محمد ملقب به لسان الغیب را پای میز محاکمه میکشاندیم و فتیله پیچش میکردیم که سر و کله سرکار علیه عالیه شاخ نبات پیدا شد و پا در میانی کرد و ما هم یقه این آقای لسان الغیب را رها کردیم .
وقتی داشتیم راهی خانه مان میشدیم دیدیم که همین جناب لسان الغیب مستانه و سر خوشانه آواز در داده است که :
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر