دنبال کننده ها

۱۳ شهریور ۱۳۹۷

انقلاب پوشکی


انقلاب پوشکی !!
آدم عجیبی بود . ساده دل . پاک . بی غش . از دروغ و دغل بیزار . زلال همچون آب چشمه ساران . یعنی چیزی که در آن نیرنگستان آریایی اسلامی حکم کیمیا را دارد . از آن آدمهایی که در باره شان میتوان گفت : زر خالص است و باک نمیدارد از محک .
خاله بمانی صدایش میکردیم . بچه نداشت . اما همه بچه های عالم را دوست داشت .
تا می شنید یکی از تبهکاران نابکار در چنبر بلایی گرفتار آمده یا به تیر و ترقه و بمبی به اسفل السافلین رفته است دست هایش را به هم میمالید و میگفت : دکن دکا !!
ما آنروزها نمیدانستیم دکن دکا یعنی چه ؟ بعد ها فهمیدیم که یعنی اگر باد بکاری توفان درو میکنی . یعنی : از مکافات عمل غافل مشو ، گندم از گندم بروید جو ز جو . یعنی این جهان کوه است و فعل ما ندا ، سوی ما آید صداها را ندا .
زمان جنگ بود . در آن بحبوحه بمب اندازی ها و آدمکشی ها و عربده کشی های جنگ جنگ تا پیروزی . در همان روزهایی که ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارید ، ما بچه دار شده بودیم . دخترمان - آلما - به دنیا آمده بود .
شیر خشک گیر نمیآمد . پوشک گیر نمیآمد . زرد چوبه و مار چوبه و گوشت و روغن و پنیر و بنزین کوپنی شده بود . ما هم که اساسا فوت و فن کاسه گری را بلد نبودیم دست مان به عرب و عجمی بند نبود اما برای تسلای خاطرمان مدام شعر حافظ جان را زمزمه میکردیم که :
روزی اگر غمی رسدت تنگدل مباش
رو شکر کن مباد که از بد بتر شود .
یک روز خاله بمانی آمده بود دیدن ما . دیده بود شیر خشک و پوشک نداریم . با درد خنده میگفت : چطور است با عمامه همین آقای امام و اعوان و انصارش برای بچه تان پوشک درست کنید !!هم ارزان است هم فراوان و هم رنگ وارنگ ! سبز و سفید و سیاه .
میخواستیم جان مان را برداریم و برویم یک گوشه دنیا . میخواستیم به همه بگوییم گندم خوردیم از بهشت بیرون مان کردند . اما مرز ها را بسته بودند . بعد ها فهمیدیم ممنوع الخروج مان هم کرده اند .به چه جرمی ؟ نمیدانستیم .
خاله بمانی گهگاه سری بما میزد . میرفت توی صف های جور واجور می ایستاد و برای مان گوشت و و روغن و پنیر میگرفت . سیگار هم میگرفت . سیگار آزادی ، بهمن ، زر ، اشنو ویژه ، هما ....آزادی مان را داده بودیم سیگار آزادی میکشیدیم . خودمان را تسلی میدادیم و میگفتیم : گشنه را در بیابان ، شلغم پخته به ز نقره خام !!.
با خشم و نفرت و هراس میزیستیم . و با خنده قبا سوختگی نیز . درد تا اعماق جان مان رسوب کرده بود . چه درد جانکاهی هم .
شیر خشک و پوشک برای بچه مان نداشتیم . رفته بودیم چند تکه پارچه سفید پنبه ای خریده بودیم و بجای پوشک بکار می بردیم . می شستیم و دوباره و سه باره و صد باره استفاده میکردیم .
اسم انقلاب مان را هم گذاشته بودیم انقلاب پیاز و نماز . خاله بمانی میگفت :انقلاب پوشک ! و زنده و مرده امام و امامچه ها را در گور میلرزانید .
یک روز دیدیم خاله بمانی آمده است خانه مان . با خودش یک ماس ماسک حلبی هم آورده است که شباهت به بخاری های هیزمی زمان پادشاه وزوزک دارد .با همان قد و قواره .
پرسیدیم : این دیگر چیست خاله جان ؟
گفت : ماشین لباسشویی ساخت وطن ! آورده ام تا پوشک بچه تان را بشورید . الحمد الله در همه زمینه ها خود کفا شده ایم !
نگاهی به آن ماس ماسک حلبی انداختیم . به همه چیز شباهت داشت مگر ماشین لباسشویی . پر آبش کردیم و وصلش کردیم به برق . ترق و توروق و قار و قوری کرد و راه افتاد . سه چهار تا پوشک بچه مان را انداختیم تویش تا بشورد . ده پانزده دقیقه ای گذشت . رفتیم پوشک ها را از آب در بیاوریم . چنان برقی ما را گرفت که کم مانده بود ریق رحمت را سر بکشیم و در زمره شهیدان اسلام عزیز در بیاییم . از حال رفتیم اما زنده ماندیم . البته ما را به سخت جانی خود این گمان نبود .
حالا حدود چهل سال از آن روزهای نکبت و درد و هراس و بی پناهی گذشته است و می بینیم که آن انقلاب پر شکوه دو باره در چنبر پوشک و شیر خشک و موشک گیر کرده است .
این انقلاب پوشکی با پوشک شروع شد و با پوشک هم به اسفل السافلین میرود . مطمئن باشید .
-------
***کَلاَّ إِذا دُکَّتِ الْأَرْضُ دَکًّا دَکًّا- سوره فجر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر