دنبال کننده ها

۱۵ اسفند ۱۳۹۵

دو ژنرال ... دو خاطره .

در تبریز بودم . هنوز چهار پنج سالی به انقلاب مانده بود . ارتشبد شفقت را استاندار آذربایجان شرقی کرده بودند . پیش از آن فرمانده گارد جاویدان و رییس سرای نظامی بود .
من خبرنگاررادیو  بودم . گهگاه همراه  ژنرال به دیدن شهر های آذربایجان میرفتم .
تیمسار شفقت با وجودی که در فرانسه درس خوانده بود و به بالا ترین سطوح نظامی عروج کرده بود اما یک آخوند بود . منتها یک اخوند بی عمامه . آخوندی با تاج و ستاره هایی بر دوش . وقتی با او به سفر میرفتیم نه تنها از نوشیدن ام الخبائث محروم بودیم بلکه نوشیدن پپسی کولا هم ممنوع بود .
میگفتند پسر خاله شاه است . راست و دروغش را نمیدانم . مدت کوتاهی استاندار آذربایجان شرقی بود و سپس به تهران برگشت . جایش ژنرال دیگری آمد . سپهبد اسکندر آزموده . برادر همان آزموده ای که مصدق را به محاکمه کشیده بود . مردی بیسواد و بد زبان و بد عنق و چاله میدانی . میگفتند دایی جمشید آموزگار است . راست و دروغش را نمیدانم . روزی بهمراهش به ماموریت سراب رفتم . در سراب فرماندار آن شهر را به چنان فحش های ناموسی کشاند که انگاری در قورخانه ناصر الدین شاه به زبان قاطر چیان شاهی  به سربازبینوایی  ناسزا میگوید . روزی هم در تبریز به دیدار مدرسه دخترانه ای رفتیم . در حیاط دبیرستان دخترکی چادری از راه رسید و خواست بسرعت به کلاسش برود . استاندار صدایش کرد و با تحکم به مدیر مدرسه دستور داد یا چادر از سرش بردارد یا اینکه دیگر بمدرسه راهش ندهد . یکی دو سالی نگذشته بود که در بهمن ماهی سراسر تبریز را به آتش کشیدند  . شب خوابیدیم و صبح بیدار شدیم و دیدیم همه ساختمانهای دولتی در لهیب آتش سوخته اند .
و هنوز سالی نگذشته بود که انقلاب تنوره کشان از راه رسید و همه زنان را مجبور کرد چادر بسر کنند .
و من حیرتم باری همه این بود که : نظامی مرد را آخر چه کار به استانداری ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر