آقای چوخ بختیار یک پیراهن قرمز پوشیده است که سه تا از دکمه هایش باز است . یک " الله " هم با یک زنجیر طلا به گردنش آویخته که از صد متری به آدم چشمک میزند .
آقای چوخ بختیار دلال است . توی کار زمین و ماشین و اینحرفهاست . اگر پایش بیفتد طلا و نقره و پوند و دلار و حشیش هم میفروشد . از آنهاست که گویی رویش را با آب مرده شویخانه شسته اند . قورباغه را رنگ میکند و بجای فولکس واگن به بندگان خدا قالب میکند .
آقای چوخ بختیار تا حالا دو بار رفته است ایران زن گرفته است و آورده است امریکا . زن اولش یکی دو سالی مانده است و سر انجام عطای زندگی با چنین جانوری را به لقایش بخشیده است و جایی گم و گور شده است .
زن دومش دو سه ماهی تاب آورده است و دست آخر از خیر گرین کارت و اقامت امریکا گذشته است و برگشته رفته است ایران و گفته است : مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان
آقای چوخ بختیار هر یکی دو سال یکبار میرود ایران . میرود ایران و میخورد و میخوابد و کیف میکند و خوش میگذراند . وقتی به امریکا بر میگردد آنقدر از مزایای زندگی در ایران تعریف میکند که آدم دلش میخواهد همین الان چمدانش را ببندد و برود ایران .
آقای چوخ بختیار هفته ای یکی دو بار موهایش را رنگ میکند .رنگ که چه عرض کنم . فی الواقع کله اش را توی خمره رنگرزی فرو میکند . موهایش گهگاه بنفش است . گهگاهی هم سیاه سیاه است . عینهو قطران . سبیلش را هم قیطانی میزند . متوجه عرایضم که هستید ؟ از آن سبیل هایی است که به سبیل مرحوم مغفور کلارک کیبل میگوید زکی !
آقای چوخ بختیار به آدم هایی مثل ما هم میگوید چپول !
آقای چوخ بختیار از من می پرسد : چند سال است ایران نرفته ای ؟
میگویم : سی و سه سال
لبخند تمسخر آمیزی میزند و میگوید : نیمی از عمرت فنا
میگویم : چرا ؟
میگوید : ایران که دیگر ایران زمان شاه نیست آقاجان !برو ببین چه بزرگراههای ساخته اند . چه شاپینگ سنترهایی ساخته اند . چه رستوران هایی ! چه بوتیک هایی ! چه سد هایی ! چه برج هایی !. ایرانی ها غرق نعمت اند آقا جان ! برو ببین چه کیفی میکنند . هفته ای دو سه روز کار میکنند و مابقی اش را خوش میگذرانند .برو ببین چه ماشین هایی سوار میشوند . چه مهمانی هایی میدهند . چه ریخت و پاشی میکنند . شما اینجا ول معطلی آقاجان !
با وجودی که خون خونم را میخورد و اگر نیشترم بزنند خونم در نمیآید ؛ اما با آرامش میگویم : آقای چوخ بختیار ؛ خاوران هم رفته ای ؟
میگوید : خاوران دیگر کجاست ؟
میگویم : کهریزک چطور ؟
میگوید : مرا با کهریزک چیکار ؟
میگویم : اوین چطور ؟ رجایی شهر چطور ؟ راستی ؛ توی پارک های همین سواد اعظم ؛ همین قبه الاسلام ؛ همین دارالخرافه اسلامی خودمان ؛ پیران از کار افتاده و کودکان معصوم را دیده ای که سال تا سال رنگ یک گرم گوشت را نمی بینند ؟ خواهر زاده ها و برادر زاده هایت را ندیده ای که در حاشیه خیابانها تن شان را میفروشند تا نانی فراهم کنند ؟ آیا میدانی یکدانه نان سنگک کوفتی چه قیمتی دارد ؟
سری تکان میدهد و میگوید : اینها بمن چه آقاجان ؟ من هر یکی دو سال یکبار میروم ایران و استخوانی سبک میکنم و بر میگردم . من که ضامن بهشت و دوزخ خلایق نیستم . هستم ؟ بمن چه که عده ای گرسنه اند و عده ای هم در ناز و نعمت ؟ ما اگر خر خودمان را از پل بگذرانیم کلی هنر کرده ایم . خدا به هرکس میخواهد میدهد و به هر کس هم نخواهد نمیدهد . ما که نمی توانیم در کار خدا دخالت کنیم . می توانیم ؟ خدا قسمت هر کسی را علیحده داده است آقاجان !شما هم نمی توانی در کار خدا مداخله کنی ! مگر نشنیده ای که از قدیم ندیم ها گفته اند : جام می و خون دل هر یک به کسی دادند ؟
میخواهم بگویم شاشیدم به ریش تو و آن خدای جاکش ات اما جلوی خشمم را میگیرم و میگویم : آقای چوخ بختیار ؛ جنابعالی اصلا میدانی یتیم شاد کنک یعنی چه ؟
میگوید : این را دیگر هرگز نشنیده بودم .
میگویم : حق داری نشنوی برادر ! حق داری . یتیم شاد کنک همان غذایی است که مادر هایی که سال تا سال دست شان به گوشت نمیرسد با یک مشت بلغور و سیب زمینی و لوبیا درست میکنند و به خورد بچه های شان میدهند تا شاید روزی روزگاری آن خدای جاکش ات دلش به رحم بیاید و مفری برای شان فراهم بکند بلکه رنگ گوشت و پلو را ببینند .
آقای چوخ بختیار وقتی می بیند همین حالاست که مثل کوه آتشفشان منفجر بشوم دمش را میگذارد روی کولش و میخواهد بزند به چاک اما آهسته میگوید : بیخود نیست که بشما میگویند چپول !!
آقای چوخ بختیار دلال است . توی کار زمین و ماشین و اینحرفهاست . اگر پایش بیفتد طلا و نقره و پوند و دلار و حشیش هم میفروشد . از آنهاست که گویی رویش را با آب مرده شویخانه شسته اند . قورباغه را رنگ میکند و بجای فولکس واگن به بندگان خدا قالب میکند .
آقای چوخ بختیار تا حالا دو بار رفته است ایران زن گرفته است و آورده است امریکا . زن اولش یکی دو سالی مانده است و سر انجام عطای زندگی با چنین جانوری را به لقایش بخشیده است و جایی گم و گور شده است .
زن دومش دو سه ماهی تاب آورده است و دست آخر از خیر گرین کارت و اقامت امریکا گذشته است و برگشته رفته است ایران و گفته است : مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان
آقای چوخ بختیار هر یکی دو سال یکبار میرود ایران . میرود ایران و میخورد و میخوابد و کیف میکند و خوش میگذراند . وقتی به امریکا بر میگردد آنقدر از مزایای زندگی در ایران تعریف میکند که آدم دلش میخواهد همین الان چمدانش را ببندد و برود ایران .
آقای چوخ بختیار هفته ای یکی دو بار موهایش را رنگ میکند .رنگ که چه عرض کنم . فی الواقع کله اش را توی خمره رنگرزی فرو میکند . موهایش گهگاه بنفش است . گهگاهی هم سیاه سیاه است . عینهو قطران . سبیلش را هم قیطانی میزند . متوجه عرایضم که هستید ؟ از آن سبیل هایی است که به سبیل مرحوم مغفور کلارک کیبل میگوید زکی !
آقای چوخ بختیار به آدم هایی مثل ما هم میگوید چپول !
آقای چوخ بختیار از من می پرسد : چند سال است ایران نرفته ای ؟
میگویم : سی و سه سال
لبخند تمسخر آمیزی میزند و میگوید : نیمی از عمرت فنا
میگویم : چرا ؟
میگوید : ایران که دیگر ایران زمان شاه نیست آقاجان !برو ببین چه بزرگراههای ساخته اند . چه شاپینگ سنترهایی ساخته اند . چه رستوران هایی ! چه بوتیک هایی ! چه سد هایی ! چه برج هایی !. ایرانی ها غرق نعمت اند آقا جان ! برو ببین چه کیفی میکنند . هفته ای دو سه روز کار میکنند و مابقی اش را خوش میگذرانند .برو ببین چه ماشین هایی سوار میشوند . چه مهمانی هایی میدهند . چه ریخت و پاشی میکنند . شما اینجا ول معطلی آقاجان !
با وجودی که خون خونم را میخورد و اگر نیشترم بزنند خونم در نمیآید ؛ اما با آرامش میگویم : آقای چوخ بختیار ؛ خاوران هم رفته ای ؟
میگوید : خاوران دیگر کجاست ؟
میگویم : کهریزک چطور ؟
میگوید : مرا با کهریزک چیکار ؟
میگویم : اوین چطور ؟ رجایی شهر چطور ؟ راستی ؛ توی پارک های همین سواد اعظم ؛ همین قبه الاسلام ؛ همین دارالخرافه اسلامی خودمان ؛ پیران از کار افتاده و کودکان معصوم را دیده ای که سال تا سال رنگ یک گرم گوشت را نمی بینند ؟ خواهر زاده ها و برادر زاده هایت را ندیده ای که در حاشیه خیابانها تن شان را میفروشند تا نانی فراهم کنند ؟ آیا میدانی یکدانه نان سنگک کوفتی چه قیمتی دارد ؟
سری تکان میدهد و میگوید : اینها بمن چه آقاجان ؟ من هر یکی دو سال یکبار میروم ایران و استخوانی سبک میکنم و بر میگردم . من که ضامن بهشت و دوزخ خلایق نیستم . هستم ؟ بمن چه که عده ای گرسنه اند و عده ای هم در ناز و نعمت ؟ ما اگر خر خودمان را از پل بگذرانیم کلی هنر کرده ایم . خدا به هرکس میخواهد میدهد و به هر کس هم نخواهد نمیدهد . ما که نمی توانیم در کار خدا دخالت کنیم . می توانیم ؟ خدا قسمت هر کسی را علیحده داده است آقاجان !شما هم نمی توانی در کار خدا مداخله کنی ! مگر نشنیده ای که از قدیم ندیم ها گفته اند : جام می و خون دل هر یک به کسی دادند ؟
میخواهم بگویم شاشیدم به ریش تو و آن خدای جاکش ات اما جلوی خشمم را میگیرم و میگویم : آقای چوخ بختیار ؛ جنابعالی اصلا میدانی یتیم شاد کنک یعنی چه ؟
میگوید : این را دیگر هرگز نشنیده بودم .
میگویم : حق داری نشنوی برادر ! حق داری . یتیم شاد کنک همان غذایی است که مادر هایی که سال تا سال دست شان به گوشت نمیرسد با یک مشت بلغور و سیب زمینی و لوبیا درست میکنند و به خورد بچه های شان میدهند تا شاید روزی روزگاری آن خدای جاکش ات دلش به رحم بیاید و مفری برای شان فراهم بکند بلکه رنگ گوشت و پلو را ببینند .
آقای چوخ بختیار وقتی می بیند همین حالاست که مثل کوه آتشفشان منفجر بشوم دمش را میگذارد روی کولش و میخواهد بزند به چاک اما آهسته میگوید : بیخود نیست که بشما میگویند چپول !!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر