دنبال کننده ها

۹ دی ۱۳۹۱

تقاضا از دوستان

از دوستان عزیزی که به این وبلاگ مراجعه میفرمایند تقاضا میشود برای خواندن نوشته های گیله مرد به فیس بوک مان سرکی بکشند . ممنون از شما
نشانی فیس بوک مان هم چنین است :
hansen sheykhani gilemard

گناه از مردم نیست .....

..... در این فلات کوهستانی آفتاب زده ؛ طی زمان های دراز ؛ انسان های بزرگی زیسته اند که هر یک در کالبد مادی و معنوی عصر خود ؛ با شراره های ناب  - بخاطر آنچه که آنها عدالت و فضیلت میشمرده اند  - سوخته اند .
برای خود من آشنایی با کارنامه خونین و سوزان حیات معنوی آنان ؛ یک بیداری ؛ یک غرور ؛ و یک احساس وظیفه ژرف بود و تصور میکنم برای همه کسانی که سود یا مقام  یا استغراق در هستی بهیمی ؛ خرد و آگاهی آنها را کدر نساخته ؛ چنین خواهد بود .

احساس غروری که از بررسی این کارنامه حاصل میشود  نباید احساس تعصب ملی و بغض و کین به دیگران و لاف و گزاف در باره خود باشد .
اگر ما در تاریخ بمثابه  ساکنان این کشور از اقوام دیگر تجاوز و ستم دیدیم ؛ به نوبه خود از شرکت در ستم و تجاوز به اقوام دیگر نیز مبرا نیستیم . ولی هم در مورد دیگران و هم در مورد ما ؛ گناه از مردم نیست . گناه از قشر فوقانی است که آزمندانه خواستار حفظ امتیازات خود بود .
غرور ما باید به چیز های نجیب و شریف ؛ به ابداعات و آفرینش ها ؛ نه به ستم ها و تجاوز ها و جهانگشایی هاباشد  .
در ایجاد تمدنی که تمدن ایران نام دارد  ؛هم خلق های ساکن فلات ایران و هم بسیار بسیار خلق دیگر از هند و چین  گرفته تا اندلس و روم و صقلیه  دخالت داشته اند ....

۳ دی ۱۳۹۱

نامه ای به یک نویسنده ...




امروز ؛ رمان " جهان زندگان " نوشته محمد محمد علی را یک نفس خواندم .و این هم نامه ای است که به نویسنده کتاب نوشته ام :

جناب محمد علی غزیز :امروز - یکشنبه - اینجا - در حوالی سانفرانسیسکو - باران میبارید . چه بارانی هم میبارید . باد سرد گزنده ای هم از حاشیه اقیانوس به پنجره های خانه ام شلاق میزد و من نشسته بودم و " جهان زندگان " ات را می خواندم . خواندمش . تمامش را خواندم .و می خواهم دوباره بخوانمش تا از هزار توهای زندگانی زندگان و مردگان بیشتر سر در بیاورم .
این دو سه خط را برایتان می نویسم تا بگویم دنیای مرا آشفته کرده اید دوست نویسنده من . ذهن ساده اندیش مرا به چه چاله چوله هایی انداختید !
"جهان زندگان " ات مرا از جهان مردگان و از یاد رفتگان بیرون کشانید و اینک من با حیرت و حسرت به اینسو و آنسوی جهان نگاه میکنم .
حیرتم از آن است که در خاک بظاهر سترون میهنم ؛چه سرو هایی روییده اند که ما از آن بی خبر - شاید بهتر است بگویم کم خبر - بوده ایم
و حسرت از این بابت که : چرا نویسنده ای چون محمد محمد علی ؛ نتواند داستان هایش را در میهن اش بچاپ برساند و برای نسل تازه بخواند ؟
این دو سه خط ؛ سپاسی است از یک خواننده کنجکاو به یک نویسنده خوب و بی ادعا . شاید هم پژواک فریاد های خود شما باشد از فراسوی اقیانوس .
و حسرت دیگر اینکه : کاشکی در ینگه دنیا به دیگر کتاب هایتان دسترسی میداشتم .
همراه تان باد رامش و آرامش و سرود و درود .
با مهر : گیله مرد

**دوستانی که مایل اند این رمان زیبا را بخوانند می توانند آنرا از طریق آمازون دریافت کنند
www.amazon.com
نام کتاب به انگلیسی :The World of the Livings

۱ دی ۱۳۹۱

چون به دولت برسی .....


صائب تبريزی شعری دارد با اين مضمون :
باده پر خوردن و هشيار نشستن سهل است
گر به دولت برسی مست نگردی مردی ....
من هر وقت اين شعر را می خوانم ؛ بی اختيار به ياد آقای صدام حسين می افتم . همان آقای سردار قادسيه  که با بلاهت ها و حماقت های خودش ؛ نه تنها صد ها هزار تن از جوانان ايرانی و عراقی را به کشتن داد  بلکه کشور ثروتمندی مثل عراق را به چنان روزی انداخت که طی ده سال  حدود يک ميليون نفر از مردم آن کشور - بخصوص کودکان - از گرسنگی و بی غذايی و نبود خدمات پزشکی جان باختند .
همين آقای صدام حسين - يا سردار قادسيه ! - که در گوشه و کنار عراق برای خودش قصرهای آنچنانی ساخته بود ؛ وقتيکه بر اسب قدرت سوار بود و يکه تازی ميکرد ؛ هيچوقت  حتی  به خيالش هم نمی رسيد که روزی خواهد آمد که به دخمه ای تنگ وبويناک پناه ببرد و سر انجام با آن فلاکت و نکبت بدست سربازان امريکايی اسير بشود.
ما اگر تاريخ را ورق بزنيم  صد ها از اين صدام حسين ها را خواهيم يافت که آنگاه که بر خر مراد سوار بودند ؛ دريدند و کشتند و سوختند و زبان بريدند ؛ و خيال ميکردند که جاودانه بر اريکه قدرت خواهند بود  اما سيلی روزگار آنچنان به گوش شان نواخته شد که هر خاشاک شان به جايی افتاد .
بقول شاعر :
چنان زد بر بساطش پشت پايی
که هر خاشاک او افتاد جايی ....نسل من  و نسل پيش از من ؛ هيچگاه يکه تازی های آقای شاهنشاه آريامهر را از ياد نخواهد برد و هيچگاه نيز از ياد  تاريخ نخواهد رفت که مردی که می توانست از ايران ما  با آنهمه منابع ثروتی اش و با آنهمه نيروهای درس خوانده و فعالش ؛ کشوری ثروتمند و قدرتمند و مستقل و آزاد و سر فراز بسازد ؛ جهنمی ساخت که مردم به ناچار به دامان آيات عظام !پناه بردند شايد دريچه ای به رهايی و آزادی باز شود ؛ غافل از آنکه از چاله به چاهی عفن در خواهند غلتيد .
همين آقای شاهنشاه آريامهر ؛ وقتيکه بر گردونه قدرت سوار بود و پيش می تاخت ؛ هيچگاه در تصورش هم نمی گنجيد که روزی خواهد آمد که در اين جهان پهناور ؛ جايی برای زيستن پيدا نکند ؛ و چون پر کاهی ؛ با تنی بيمار و چشمانی اشکبار ؛ آواره شهر ها و کشور ها و قاره ها بشود .
تاريخ ما از اين داستانها بسيار دارد و جای جای آن ؛ شاهان و اميران و سردارانی را می بينيد که در زمان قدرت ؛ از ابوسفيان و معاويه و حجاج بن يوسف و يزيد بن مهلب ؛ خونخوار تر و سفاک تر بودند و چون به نيروی لا يزال مردم بهايی نميدادند ؛ لاجرم به چنان نکبت و فلاکت و ادباری گرفتار شدند که بايد به روزگار شان و به پايان کارشان گريست .
سر شب ؛ سر قتل و تاراج داشت
سحر گه ؛ نه تن سر ؛ نه سر تاج داشت
به يک گردش چرخ نيلوفری
نه نادر بجا ماند و نه نادری
همين آقای صدام حسينی که با چنان نکبت و فلاکتی به دست سربازان امريکايی افتاد ؛ وقتيکه بر مسند قدرت نشسته بود ؛ حفاظت اش را يک گارد امنيتی هزار نفره بعهده داشت ؛ مردانی که زير نظر مربيان آلمانی و کره ای تربيت شده بودند و ويلاها و ماشين های مجهزی در اختيارشان بود که حتی وزيران کابينه هم به آنها دسترسی نداشتند .
اسکورت ويژه صدام حسين ؛ مرکب از دويست مرسدس بنز و ده وانت مخصوص با مسلسل های خودکار ميان برد و توپ های 105 ميليمتری بود و حتی گارد های محافظ هم نميدانستند که جناب صدام در کدام اتومبيل نشسته است .
پناهگاه مجهز آقای صدام حسين در زير کاخ رياست جمهوری ؛ و در نود متری زير رودخانه دجله ؛ يکی از مجهز ترين پناهگاههای جهان بود که برای جنگ هسته ای پيش بينی و ساخته شده بود . مهندس شرکت سازنده اين پناهگاه ميگويد : اگر بمبی به قدرت بمب اتمی هيروشيما در فاصله سيصد متری اين پناهگاه منفجر بشود ؛ فقط می تواند آنرا تکان مختصری بدهد !
اين پناهگاه ؛ از روی الگوی مقر فرماندهی و کنترل ايالات متحده در کلرادو ساخته شده بود و فنر های عظيمی به قطر شصت سانمتيمتر بر بستری از لاستيک های عظيم ؛ شالوده زير بنايی اين پناهگاه زير زمينی را حمايت می کردند .
اين پناهگاه ؛ با دوربين های ويديويی کاملا تحت مراقبت بود و در صورت ورود فردی به داخل آن ؛ مسلسل های خودکار نصب شده بر ديوار های آن او را به رگبار می بستند
در فرودگاه بغداد نيز يک تونل ويژه برای فرار صدام حسين توسط شرکت های فرانسوی ساخته شده بود تا در صورت حمله نظامی به فرودگاه ؛ آقای سردار قادسيه بتواند از يک تونل پانزده کيلومتری به محوطه مخفيانه ای که مقر هليکوپتر های نظامی بود منتقل بشود .
آقای صدام حسين همه اينها را ساخت ؛ اما دست زمانه - و شايد بهتر است بگويم قانونمندی حيات - او را به لانه موشی کشاند تا در آنجا سيلی جانانه روزگار را نوش جان کند و لابد آن شعر پارسی را به ياد بياورد که :
آن کبکبه سلطنتم را که تو ديدی
خون های بنا حق همه را زير و زبر کرد
آيا نکبتی که دامن سردار قادسيه را گرفته است ؛ چشمان قدرت پرستان ايرانی را باز نخواهد کرد ؟؟!!!

۲۹ آذر ۱۳۹۱



ری دماوندی دارد ؛ همدان الوندی
اصفهان رودی و شیراز صفایی دارد
طوس ما از برکت های امامی که در اوست
هر قدم عاجز و آخوند و گدایی دارد ......

" اخوان ثالث "

۱۵ آذر ۱۳۹۱

 رفته بوديم فروشگاه تا چمدان بخريم ؛ وقتيکه آمديم پولش را حساب کنيم دختر خانم خوشگل سيه موی سيه چشم سيه چهره ای که پای صندوق بود هفت هشت دلار به ما تخفيف داد ! و ما که از اين تخفيف نا خواسته کلی خوشحال شده بوديم در آمديم که اين تخفيف برای چيست ؟ با خودمان گفتيم شايد تخفيف خوش تيپی است ؟؟!!
دختر خانم سيه موی سيه گيسو در آمد که : امروز روز سه شنبه است و فروشگاه ما روز های سه شنبه به سينيور سيتی زن ها ده در صد تخفيف ميدهد . !!
آمديم بيرون و به خودمان گفتيم ما خيال ميکرديم هنوز جوانيم ! کی سينيور سيتی زن شديم و خودمان خبر نداشتيم ؟

۱۲ آذر ۱۳۹۱

یک خبرنگار



با یک تلاشگر حقوق انسانی فلسطینی به نام "بسام عید" در بحث رادیویی یک ساعته ای در اورشلیم شرکت داشتم که من درباره ایران و او درباره فلسطینی ها بحث می کردیم. گفتم که فساد مالی در ایران اسلامی بدانجا رسیده که مبلغ یک قلم اختلاس به سه میلیارد دلار می رسد. "بسام عید" در پاسخ گفت: این که چیزی نیست، در حکومت خودگردان فلسطینی، یک رقم هفت میلیارد دلاری اختلاس کرده اند – که این جمع تقریبی همه پول هائی است که دنیا به آنان در سال های اخیر برای آبادانی و کشورسازی اهدا کرده بود !

۱۱ آذر ۱۳۹۱

برای مردن یک عمر باید صبر کرد !!



براى مردن ، بايد يك عمر صبر كرد !!

پرويز شاپور طنز پرداز بزرگ ايرانى ميگويد : براى مردن بايد يك عمر صبر كرد !
اما من معتقدم كه : براى زنده ماندن يك عمر بايد خنديد ..
حالا براى اينكه عمرتان زياد شود  به اين حديث نبوى ! توجه بفرماييد :
پيامبر ( ص ) ميگفت : هر گاه آدمى به آبريزگاه رود  و " بسم الله " به زبان آرد ، اين سخن  شرمگاه وى را از ديد جن ها و جنيان در امان نگهدارد !
على - كه خداي
ش خشنود باد - روايت كرده است : هرگاه آدمى به آبريزگاه شود و شرمگاه خويش مكشوف دارد جن ها و شيطان ها بدان نگرند ! و بسا كه وى را آزار رسانند و زيان زنند ! حال اگر " بسم الله " گويد پروردگار بين وى و جن ها پرده اى نهد تا به بركت " بسم الله " وى را آزار نرسانند !!!
بنا بر اين يادتان باشد وقتى به آبريزگاه ميرويد  " بسم الله " يادتان نرود زيرا در غير اينصورت ممكن است جن ها و شياطين هر چه نا بدترتان را پاره كنند !!
از ما گفتن بود . بعدا نگویید چرا نگفتی ؟؟!!
بقول مولانا :
اى خرى ، كاين خر زتو باور كند
خويشتن بهر تو كور و كر كند
خويش را از رهروان كمتر شمر
تو رفيق رهزنانى ، گه مخور !!
Like ·  · 

۹ آذر ۱۳۹۱

پرسه ای در ....

درازنای شب از چشم درد مندان پرس 
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی ؟
" سعدی "

هر که را در عقل نقصان اوفتاد 
کار او فی الجمله آسان اوفتاد 
" عطار " 

هزار نقش بر آرد زمانه و نبود 
یکی چنانکه در آیینه تصور ماست 
" انوری "

آنچنان زی که بمیری برهی 
نه چنان زی که بمیری برهند 
" ؟ "

نهنگ آن به که با دریا ستیزد 
ز آب خرد ماهی خرد خیزد 
" نظامی "

ز دانا مویی ارزد یک جهانی
نیرزد صد سر نادان به نانی 
" ناصر خسرو " 

نی به هند است ایمن و نی در یمن 
آنکه خصم اوست سایه ی خویشتن
" مولانا "

ما را چه از آنکه ناکسی بد گوید
 وان عیب که در ماست یکی صد گوید 
ما آینه ایم ؛ هر که در ما نگرد 
هر نیک و بدی که گوید از خود گوید 
" ؟ "



۷ آذر ۱۳۹۱

رفاقت شاملو با جوان کبابی




یک دوره در خانه‌ای در خیابان بهار روزی از هفته معمولاً دوشنبه‌ها جمع می‌‌شدیم و دستور جلسه ادبیات و هنر بود... یک روز که من وارد خانه شدم دیدم جوانی که سر و وضع و نوع بیانش جور خاصی است، کنار شاملو نشسته و خیلی صمیمانه و بی‌تعارف با او اختلاط می‌کند. به صاحبخانه گفتم ماجرا چیست؟ آهسته به من گفت این جوان کبابی سر کوچه است. هر وقت شاملو می‌آید خانه‌ی ما، از جلو دکان او رد می‌شود. وقتی برای ناهارمی‌روم کباب بخرم، از حال شاملو می‌پرسد. امروز که رفتم کباب بگیرم، دیدم می‌گوید: خوش دارم امروز مهمان من باشید... گوشت عالی گرفته‌ام و جگر تازه و این حرف‌ها و می‌خواهم خودم آن را بیاورم. گفتم نمی‌شود. پرسید چرا؟ گفتم تو که شاعر و هنرمند نیستی آنجا همه‌اش این حرف‌هاست. اصلاً تو شاملو را می‌خواهی چه کنی، تا حالا شعرش را خوانده‌ای؟ گفت من به شعرش چه کار دارم؟ من از آقایی او خیلی شنیده‌ام دلم می‌خواهد یکبا
 ر در عمرم بنشینم کنار او. آنقدر اصرار کرد که من از رو رفتم. آمدم ماجرا را گفتم. شاملو بی‌معطلی گفت چه ایراد دارد بگذار بیاید.
شاملو یکی از ماجراهای خوشمزه‌ای را که همیشه در چنته داشت با آب و تاب تعریف می‌کرد و من به جوان کبابی نگاه کردم که چشم از شاملو برنمی‌داشت.
یادم آمد که بارها شاملو گفته بود که بهترین ساعت‌هایش را آخر شب‌ها در چاپخانه پای گارسه با کارگرها گذرانده و صفا کرده است. بعدها وقتی شنیدم از دیدار یکی از مهمترین شخصیت‌های سیاسی طفره رفته بود و شوخ‌چشمانه گفته بود نمی‌خواهم او را ببینم، با دیدن این آدم‌ها تنم کهیر می‌زند، رفاقت بی‌شائبه‌اش با آن جوان برایم معنای بیشتری یافت.

جواد مجابی ــ آینه‌ی بامداد ــ ص 7ـ 216

موش و شتر ......

مولانا در مثنوی معنوی شعر بسیار زیبایی دارد در حکایت موش و شتر که گویی تصویری است از ایران امروز ما .
داستان از اینقرار است که موشی مهار شتری را بدست میگیرد و شتابان راه می افتد تا به جویبار بزرگی میرسد . 
مابقی داستان را از زبان مولانا بشنویم : 

موشکی در کف مهار اشتری ....در ربود و شد روان او از مری 
اشتر از چستی که با او شد روان ....موش غره شد که هستم پهلوان !
بر شتر زد پرتو اندیشه اش ....     .گفت : بنمایم ترا ! تو باش خوش 
تا بیامد بر لب جوی بزرگ .........کاندرو گشتی زبون هر شیر و گرگ 
موش آنجا ایستاد و خشک گشت.. ..گفت اشتر ای رفیق کوه ودشت !
این توقف چیست ؟ حیرانی چرا ؟ .........پا بنه مردانه؛ اندر جو در آ !
تو قلاورزی و پیشاهنگ  من .............در میان ره مباش و تن مزن !
گفت : این آب شگرف است و عمیق .. من همی ترسم ز غرقاب ای رفیق !
گفت اشتر تا ببینم حد آب .........      پا در او بنهاد اشتر با شتاب
گفت : تا زانوست آب ای کور موش ...از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش ؟ 
گفت : مور تست ما را اژدهاست ....که ز زانو تا به زانو فرق هاست 
گر تر تا زانو است ای پر هنر ....... مر مرا صد گز گذشت از فرق سر !
گفت : گستاخی مکن بار دگر ......... تا نسوزد جسم و جانت زین شرر 
تو مری با مثل خود موشان بکن .....با شتر مر موش را نبود سخن 
گفت : توبه کردم از بهر خدا ......بگذران زین آب مهلک مر مرا ......

حالا دو سه دهه ای است که موشان اسلامی مهار شیران و شتران را بدست گرفته اند و شتابان بسوی نا کجا آباد روانه اند .
امروزی یا فردایی ؛ بر لب نهری ؛ جویباری ؛ رودخانه ای  یا اقیانوسی خواهند رسید و نخواهند توانست تن به آب زنند و به ساحل امن و سلامت رسند ؛ آنگاه است که شیران ایران به فقیهان و سفیهان و پروار پروران پروار خواهند گفت : 
تو مری با مثل خود موشان بکن 
با شتر مر موش را نبود سخن 

و آن روز دیر نیست .

۱ آذر ۱۳۹۱

حق نشاید گفت جز زیر لحاف .....!!!

نامه ای را که می خوانید میرزا آقا خان نوری صدر اعظم ناصر الدین شاه  - یعنی کسی که پس از قتل امیر کبیر بر کرسی نخست وزیری نشسته  - به سلطان صاحبقران نوشته است : 

"....هوا سرد است .ممکن است به وجود مبارک صدمه ای برسد . دو تا خانم بر دارید ببرید ارغونیه عیش بکنید . آنجا پشت کوه قاف است . هر شب متوالی عیش بفرمایید  " 
( نقل از : سیاستگران دوره قاجاریه - خان ملک ساسانی )

و این هم نامه ای است که میرزا تقی خان امیر کبیر  به ناصر الدین شاه نوشته است : 

" .... با این طفره ها و امروز و فردا کردن  و از کار گریختن در ایران به این هرزگی ؛ حکما نمی توان سلطنت کرد . گیرم من ناخوش یا مردم  . فدای خاکپای همایون . شما باید سلطنت بکنید یا نه ؟ 
اگر شما باید سلطنت بکنید بسم الله ؛ چرا طفره میزنید ؟ 
موافق قاعده کل عالم ؛ پادشاهان سابق چنان نبوده که همگی در سن سی ساله و چهل ساله به تخت نشسته باشند . در ده سالگی نشستند و سی چهل سال در کمال پاکیزگی پادشاهی کردند .
هر روز از حال شهر چرا خبر دار نمی شوید که چه واقع میشود و بعد از استحضار چه حکم میفرمایند ؟ از در خانه {دربار }و مردم و اوضاع چه خبر میشوید و چه حکم میفرمایید ؟  قورخانه و توپخانه که بایست به استراباد برود رفت یا نه ؟ قشون که در این شهر است و سر کرده های آنها چه وقت خواهند رفت ؟ و از حال هر فوج دائم خبر دار شدید ؟
و همچنین بنده نا خوشم و گیرم هیچ خوب نشدم .شما نباید دست از کار خود بر دارید یا دائم محتاج به وجود یک بنده ای باشید .
اگر چه جسارت است اما ناچار عرض کردم .باقی الامر همایون ( همان منبع )

و دیدیم که به فرمان همین سلطان صاحبقران ؛ امیر کبیر را در حمام فین کاشان رگ زدند و جانش را گرفتند . بنا بر این باید حق را به آن شاعری داد که فرمود :  حق نشاید گفت جز زیر لحاف ....

۳۰ آبان ۱۳۹۱






امریکا – امریکا *

(داستانک)

سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۱ - ۲۰ نوامبر ۲۰۱۲

مسعود نقره کار

masoud-noghrekar-4.jpg
باد تابلو را انداخته است. خانم هانسن تابلو را با عصای اش پیش می کشد و به سختی آن را برمی دارد و سرجای اش می گذارد. کمی راست و ریس اش می کند . دو سه قدمی عقب می رود تا تابلو را بهتر ببیند، و وقتی مطمئن می شود تابلو را کج و کوله جای اش نگذاشته دستمال اش را روی نام و عکس " اوباما" می کشد تا گرد و غبارش بروبد. مکثی می کند ، شاید خستگی در می کند ، و بعد نگاهی به تابلو های قرمز رنگی که همسایه اش آقای رابرت جلوی خانه اش نصب کرده است،می اندازد، سه تابلوی تبلیغاتی ِ"رامنی" زیر کاج زینتی ردیف شده اند، و پرچم بزرگ امریکا بر شاخه ای از کاج باد می خورد.
پیرزن عصا زنان به طرف نیمکت فلزی ِ زیر کاج ِ پیر می رود . می نشیند، و عینک اش را عوض می کند تا بازی باد و پرچم را بهتر ببیند. کار هر روزه اش است.
چهارشنبه 7 نوامبر سال 2012، یک روز بعد از انتخابات ، کنار دریاچه برای پرنده ها و ماهی ها نان خرد می کنم . صدای خانم هانسن را می شناسم :
" آقای رابرت ببخشید که ما برنده شدیم ، من حس بازنده شدن را هم می فهمم ، شاید دفعه ی دیگر شما بردید"
رابرت در حال جمع کردن تابلوهای تبلیعاتی ِ رامنی با حوشروئی جواب می دهد:
" خیلی خوشبین نباشید خانم هانسن ، کنگره جلوی آقای اوباما را خواهد گرفت ، آن ها نخواهند گذاشت این مملکت سوسیالیستی شود"
خانم هانسن صدای اش را بلند تر می کند، و باتعجب می گوید :
" سوسیالیستی ؟ شما حالتان خوب است آقای رابرت ؟"
" فراموش کن خانم هانسن ،آخر هفته یادتان نرود، می خواهم بساط باربکیو بر پا کنم "
رابرت برای من هم دست تکان می دهد، وصدای اش پرنده ها را می پراند.
" به شما هم تبریک می گویم همسایه ، آخر هفته می خواهم بساط باربکیو رو به راه کنم، یادتان نرود، فقط گوشت خوک نخواهد بود ، گوشت گاو و مرغ هم کباب خواهم کرد " .
غروب آرام آرام می آید .پرنده ها و ماهی ها کم کمک می روند . نانی برای خرد کردن نمانده است . خانم هانسن و آقای رابرت هم رفته اند.
باد تابلورا انداخته است. به طرف تابلو می روم .

مجموعه ای به نام " امریکا – امریکا " ، از یک صد داستانک آماده انتشار کرده ام، که منتشر خواهد شد.

۲۷ آبان ۱۳۹۱

چرا عاشورا ...!!



آیین عاشورا در ایران امروز آینه‌ای است برای دیدن بیماری‌های مهم یک فرهنگ: غلّو و اغراق، خرج‌های کلان بازاریان و ثروتمندان در جامعه‌ای فقیر و درمانده، بهره‌کشی‌های سیاسی از اعتقادات توده، دولتی شدن فرهنگ و دین، عوام‌‌زدگی فزاینده‌ی روحانیان، شکاف اجتماعیِ روز به روز عمیق‌شونده میان جامعه‌ی دین‌داران و جامعه‌ی دین‌گریزان و دین‌زدگان، غم‌پروری و قربانی‌ستایی و سرانجام جامعه‌ای شتابان و چرخان در گرداب انحطاط اخلاقی و اجتماعی. فربه شدن آیین عاشورا نشان می‌دهد که مردم ایران بهترین بیان فرهنگی خود را در سلطنتِ اندوه می‌یابند.

۲۶ آبان ۱۳۹۱

ایهاالناس بنده ملایم .....




www.gilehmard.com
خدا به سر شاهد است  ما در اين عمر کوتاه مان  هزار جور گناه کبيره و صغيره و نيمه کبيره مرتکب شده ايم ! به همين خاطر است که وقتی صحبت از صحرای محشر و روز صد هزار سال و نميدانم پل صراط و مار غاشيه و اينجور چيز ها به ميان ميآيد  چهار ستون بدن مان -  بی ادبی نشود -  مثل خايه حلاج ميلرزد و می ترسيم اگر در آن دنيا حساب و کتابی در کار باشد کنده نيمسوز توی ماتحت مبارک مان فرو بکنند! اما  بينی و بين الله ؛ ما تا امروز  اگر هزار جور گناه و معصيت کرده ايم ؛ غير از همان يکی دو بيت شعری که چهل و چند  سال پيش  برای دختر همسايه مان سروده بوديم ؛ نه شعری گفته ايم و نه خواسته ايم در سلک شاعران در بياييم . اما نميدانيم چرا امروز  وقتيکه توی بزرگراه شماره هشتاد رانندگی ميکرديم و راهی سانفرانسيسکو بوديم؛ يکهو طبع شعرمان گل کرد و تا به سانفرانسيسکو برسيم  نه تنها مرتکب يک قصيده بالا بلند شديم  بلکه تا آمديم به خودمان بجنبيم ديديم ای دل غافل ؛ قصيده بالا بلند مان بجای اينکه در وصف چاه زنخدان و ابروی کمانی يار و گيسوی کمند آسای دلدار خيالی  مان باشد ؛ شده است هجو نامه ای در باره اعليحضرت همايونی رهبر مغظم  آ سيد علی آقای روضه خوان!!

حالا اگر می بينيد شعر مان صد تا دست انداز و چاله چوله دارد  خودتان با بزرگواری خودتان ببخشاييد و يادتان باشد که از قديم نديم ها گفته اند: ز آب خرد ماهی خرد خيزد .

فعلا چند  بيتی از اين قصيده بالا بلند را  منباب خالی نبودن عريضه  اينجا ميگذاريم و شما هم می توانيد آستين هايتان را بالا بزنيد و با افزودن بيت های تازه ای  آنرا کامل بفرماييد . به کاه و کنگر کسی ضرر نمی زند که؟ ميزند؟؟ پس بفرماييد.


ايها الناس ؛ بنده آقايم!
روضه خوانم ؛ فقيه و ملايم

پدرم نيز روضه خوان بوده ست 
روضه خوان اند جد و آبايم

نکبت الدوله زمانه منم 
می چکد نکبت از سر و پايم

پيش از اينها ؛ علی گدا بودم 
رهبرم ؛ مفتی ام ؛ شهنشايم

تشنه خون و نشئه ترياک 
بول و غايط بود سرا پايم.

شيخکی بوده ام به قم اندر 
کهنه دزدی ؛ هماره رسوايم

خانه ام بوده دخمه ای ؛ اکنون 
صاحب تخت و قصر و ويلايم

دوستدار نجات اسلامم 
دشمن شاه و مير و کسرايم

من و اکبر ؛ دو يار غار هستيم 
نيست با کوسه هيچ دعوايم

ميخورم خون و ميکشم ترياک 
اين دو هستند دين و دنيايم

در "اوين "خون خلق ميريزم 

من نه ملا ؛ که مار کبرايم

گيله مرد ار چه هجو ما گويد 
گو بگو ؛ نيست هيچ پروايم

من اگر چه " ولی امر " شدم 
در دل دوزخ است ماوايم ...

۱۶ آبان ۱۳۹۱


go
چه جنگلی ....؟؟

توى ماشين ، به اخبار راديو گوش مى دهم ، خبرهاى عجايب و غرايبى دارد ، همه اش در باره ى قتل و جنگ و تجاوز جنسي و آدمكشى است ... و انگار نه انگار كه توى مملكت ولنگ و وازى مثل امريكا ، بغير از دزدى و آدمكشى اتفاق هاى ديگرى هم 
مى افتد .
مى خواهم به موسيقى گوش بدهم ، اما آنقدر به نوارهاى موسيقى سنتى گوش داده ام كه ديگر خودم خسته شده ام . پسرم وقتى كه مى خواهد با ما به مهمانى يى جايي بيايد دو تا شرط مى گذارد : شرط اولش اين است كه ما توى ماشين ، " شجريان " گوش ندهيم ! و شجريان را هم مى گويد شاجاريان !. و شرط دومش اينكه : به رستوران ايرانى نرويم ! از موسيقى ايرانى چيزى نمى فهمد و غذاى رستوران هاى ايرانى را دوست نمى دارد .

بارى . مى خواهم موزيك گوش كنم اما احساس مي كنم تمايل بيشترى براى شنيدن خبر ها دارم . خبرها را به دقت گوش مى دهم : از جنگ در افغانستان مى گويد ، از كشتارمردم سوریه  مي گويد . از زلزله و طوفان و خرابى و ويرانى مى گويد . از کشمگش های پایان ناپذیر دموكرات ها و جمهوري خواهان مى گويد . از شكنجه و قتل دخترى هشت ساله به دست مردى بيمار مى گويد. از مادرى مى گويد كه پنج تن از فرزندان خود را در وان حمام خفه كرده است تا آنها را روانه ى بهشت كند ! . از دستگيرى مردى مى گويد كه گويا تا كنون چهل و چند زن را سر بريده است ! ......
در ميان خبر ها ، خبرى توجه ام را جلب مى كند : آقايي در شرق امريكا -يادم نيست كدام شهر و كدام ايالت - نيمه شب ، سه تن را به گلوله مى بندد ، بعد تن آش و لاش آنها را مى اندازد توى ماشين خودش و مى بردشان بيمارستان تا بلكه از مرگ نجات شان بدهد !! اما هر سه تاشان در بين راه جان مى دهند ....
به خودم مى گويم : آدميزاد چه موجود شگفت انگيزى است ؟ هم مى تواند با فرشتگان پهلو بزند و هم مى تواند ديو و دد و درنده خوى و
آدمخوار باشد ، و چه جنگلى است اين دنياى ما ...!!!؟؟
حافظ ، خطاب به انسان مى فرمايد :
....كه اى بلند نظر شاهباز سدره نشين ......نشيمن تو نه اين كنج محنت آباد است
ترا ز كنگره ى عرش مى زنند صفير .....ندانمت كه در اين دامگه چت افتاده ست ؟....
اما غزالى مى گويد : خونخوار تر از نوع بشر جانورى نيست !!

۱۲ آبان ۱۳۹۱

بوق حمام ....

در دوره پنجم مجلس شورایملی ؛ هنگامیکه سر و صدای جمهوریت بر خاست ؛ در راهروهای مجلس بین سید حسن مدرس و سردار سپه مشاجره سختی در گرفت . 
مدرس با عصبانیت به سردار سپه میگوید : من حکم بوق حمام را دارم . تا مجلس هست مدرس هم خواهد بود . تو برو فکر خودت باش !
سردار سپه هم در جواب میگوید : ما هم طوری حمام میسازیم که احتیاج به بوق نباشد .!
سردار سپه وقتی از مجلس بیرون میرود به سرتیپ درگاهی رییس شهربانی دستور میدهددیگر بوق حمام زده نشود ! از آن روز بوق حمام زده نشد و تا چند روز مردم محلات تهران نمیدانستند حمام کی مردانه و چه ساعتی زنانه خواهد شد ( چون رسم بر این بود که قبل از طلوع آفتاب حمام هر محله و گذری مردانه و از ساعت چهار بعد از ظهر زنانه میشد و برای اینکه خلایق بدانند چه ساعتی حمام مردانه شده و چه ساعتی زنانه خواهد بود یکی از کارکنان حمام به بالای بام میرفت و در آن بوق کذایی میدمید )
اگر چه سردار سپه - رضا شاه بعدی -  توانست حمام بدون بوق بسازد ! اما در شهریور 1320 چنان صدای بوقی در ایران پیچید که همه جهانیان از آن با خبر شدند .....!!

" نقل از : یاد داشت های اعظام الوزاره 

۱۱ آبان ۱۳۹۱

قرمساق......

نا صر الدین شاه در دستخطی خطاب به شخصی بنام  " مسیح " ؛  واژه  قرمساق را به غلط " قرمصاق " نوشته بود
شمس الشعرا سام میرزا یک رباعی ساخت به این مضمون .بعرض رساندند . دستخط اصلاح شد .

الحمد مسیحا که جمادت کردند
آتش بودی و پس رمادت کردند
زن قحبه ! به عزل هم ترقی کردی
زیرا که قرمصاق به صادت کردند .

از کتاب " خاطرات و خطرات "  مهدیقلی خان هدایت 

در پوست شیر .....

مظفر الدین شاه پس از بازگشت از سفر فرنگ تصمیم گرفت باغ وحشی به سبک و سیاق فرنگستان در تهران ایجاد کند . 
این باغ وحش پس از مدتی ایجاد شد و بودجه ای نیز برای نگهداری حیوانات اختصاص یافت ؛ اما از آنجا که متصدیان باغ وحش بودجه غذایی حیوانات را به جیب میزدند ؛ حیوانات باغ وحش یکی پس از دیگری بسبب گرسنگی تلف شدند و به لقاء الله ! پیوستند .
یک روز شاه هوس دیدار باغ را کرد . متصدی باغ وحش نگران شد و کارگری را وادار کرد داخل پوست شیر بشود و به او گفت : هر وقت شاه نزدیک شد تکانی بخود بده و سر و گردنی بجنبان تا شاه نفهمد که شیر مان ماههاست جان به جان آفرین تسلیم کرده است ! او چنین کرد و شاه پس از گردش مختصری از باغ وحش بیرون رفت .  در این وقت یکی از پلنگان بسوی شیر جهید . شیر ترسید که نکند طعمه پلنگ شود اما ناگهان شنید که پلنگ به او میگوید : "  آهای ! مش باقر تویی ؟ چند گرفتی داخل پوست شیر شدی ؟؟!! "

۹ آبان ۱۳۹۱

اسراییلی ها .......

از یاد داشت های اسدالله علم :

....." ....پاد گورنی برای شا م بطور خصوصی در کاخ نیاوران مهمان بود .مرد بسیارشوخ با مزه ای است . صحبت های خوب با نمک دارد . با آنکه روس ها به اعراب و بخصوص به مصر کمک میکنند ولی دل پری دارند که اعراب کون گشاد هستند !
میگفت : جمال عبد الناصر محرمانه به مسکو آمد و باز هم تقاضای اسلحه مدرن و هواپیمای مدرن کرد .ما به او گفتیم که :آخرین هواپیماهای میگ بتو میدهیم که در عین حال خیلی عمل آن آسان است .
گفت : چطور ؟
گفتیم که : یک دکمه دارد که هواپیما به پرواز در میآید . یک دکمه دیگر دارد که خلبان میفشارد و روی هدف میرسد . و دکمه سوم بمب را رها کرده به هدف میزند .
بعد ناصر پرسید : بسیار خوب ! چطور به زمین می نشیند ؟ 
ما جواب دادیم : به زمین نشستن آن یا به زمین نشاندن آن هم دیگر با اسراییلی هاست !!!

۸ آبان ۱۳۹۱

معجزه گرمک ....!!

در سال 1350 هجری قمری در اصفهان شایع شد که حضرت امام حسین   در ماه صفر چند روزی مهمان امامزاده  """ شاه زید " خواهد شد !
طولی نکشید که سیل کوران و کچلان  از سرتاسر ایران بسوی اصفهان سرازیر شد تا با بستن دخیل و سلفیدن نذور ؛ درمانی برای درد های بی پایان شان پیدا کنند .
پس از تحقیقات معلوم شد که حضرت نوابی محمد تقی میرزا  در حوالی باغ مراد اصفهان -  دور و بر امامزاده شاه زید - صد ها هکتار زمین را زیر کشت خربزه ( گرمک ) برده است و چون میخواسته هم جنس هایش را آب کند و هم عوارض شهرداری را ندهد  این کلک را سوار کرده و توانسته بیش از ده هزار من از خربزه هایش را به همان کوران و کچلان و بندگان ببوی حضرت باریتعالی قالب بفرماید !! 

۵ آبان ۱۳۹۱

آقای روشنفکر ...!!

روشنفکری را میشناسم که صبحها توده ای است .
 ناهار که میشود مصدقی است
.بعد از ناهار سلطنت طلب است .
 ساعت دو بعد ازظهر اصلاح طلب میشود .
غروب نشده سنگ رضا شاه  را به سینه میزند .
وقت شام مائوئیست است . 
موقع خواب طرفدار تروتسکی است .
و اگر بساط دود و دم اش روبراه نباشد  دشمن همه اینهاست و فحش شان میدهد . 

۴ آبان ۱۳۹۱

فرهنگ واژگان کوچه .....

اصغر یه لامپ  = ادمی که یک چشمش نابینا است 
اوتور بابا ! = بنشین سر جات !
افغانی = تنها و گوشه گیر 
با گوز بعدی پرواز داره = ادعای بیخودی میکند 
برو جلو بوق بزن ! = ادعای بیخودی نکن - ادعا نکن 
بر و بچ = دوستان 
بهداری = آدم تمیز و وسواسی 
به سایز گوزت نمی خوره = به کسی که ادعا دارد گویند 
آچار فرانسه = آدمی که به درد هر کاری میخورد 
جن بوداده = آدم رذل 
رستم در حمام = آدم مافنگی 
نماز آقای بحر العلوم است  = تمامی ندارد
آفتابه دم خلا = آدم مزاحم 
پوستین در تابستان = بی مصرف 
بیسکویت = آدم با حال 
پسته = زن بدکاره 
ته سیگال = آدم بی ارزش
جیک ثانیه = فوری 
دکل = آدم تنومند
 رپتو پتو = صداش رو در نیار 
چوق = هزار تومان 
زال ممد = خلافکار
 سرش به کونش پنالتی میزنه = آدم دست و پا چلفتی 
سوسک کردن = آبروی کسی را بردن 
سیفون رو بکش =دیگر حرف نزن !
فتح الله ! = وسیله - ابزار 
طلبه ای ؟ = میخواهی ؟ 
فخری چسو = بی چاک و دهن 
کیسه ان = شکم بزرگ 
گلابی = آدم گیج - هالو - پپه
نخود مغز =کم عقل 
ویتامین = با حال 
همه رو برق میگیره ما رو ننه ادیسون = شانس نداریم 
یول تپه = روستا 
همچی میزنم که تا قم بشاشی ! = خفه شو !
عهد قیف علیشاه = قدیمی 

۳ آبان ۱۳۹۱

همکاری از در عقب ...!!!

عباس اسکندری - از بنیان گزاران حزب توده - که از نمایندگان بسیار جنجالی مجلس در سالهای 1320-30 بود ؛ روزی در مجلس شورایملی طی سخنانی به عبدالحسین هژیر نخست وزیر حمله کرد و گفت : هژیر کسی است که در سفارت شوروی کار میکرده و بنا بر این نوکر روس هاست !
هژیر در پاسخ او گفت : من در سفارت روس کار میکردم و هر روز از در بزرگ آن به درون سفارت میرفتم ؛ اما بعضی ها ( منظور اسکندری ) شب ها میآمدند ؛ آنهم از در عقب !!!


آسیب شناسی شکست های میرفطروس 
 
این روزها علی میرفطروس از کفر ابلیس هم مشهور تر شده است و این شهرت تازه! را مدیون هادی خرسندی میباشد. البته چند هفته پیش از انتشار نوشته طنز خرسندی، طنز پردازگمنامی به نام " نوشین " مسبب این  آتش افروزی شد.
میرفطروس نویسنده ای است که سبک و سیاق مخصوص خود را دارد، وی مانند دیگر ایرانیان درمیان اپوزیسیون ناهمآهنگ! جمهوری اسلامی، آهنگ خود را مینوازد. همه میدانند که در آغاز چپ نواز! بود، ولی بیست سال است که شاه نوازی! میکند.
 
میرفطروس قادر است به بهانه آسیب شناسی، به خود و دیگران آسیب وارد کند، از کاهی کوه بسازد! و کوهی را کاه! جلوه دهد. در آغاز که ادعای شاعری و نویسندگی داشت، طرفدارانی در میان طیف چپ پیدا کرده بود، ولی هنگامیکه به اردوگاه کمونیسم پشت کرد و یکباره از اردوگاه کاپیتالیسم سر درآورد، بشدت مورد حمله یاران سابق خود قرار گرفت، افشاگری ها علیه وی آغاز شد و هر چه که در انبان چپ علیه میرفطروس پیدا میشد بر سر او خالی شد.
 
اما میرفطروس، اینبار به پشتیبانی طرفداران سلطنت دلخوش بود. البته یاران سابق وی در جایگاهی نبودند که بتوانند ضربه کار سازی به او وارد کنند.
میگویند آدم زیرکی است ولی دشمنانش معتقدند که او آب زیر کاه ! است. بارها گفته بود: کاتب ام! ولی بفرموده! ناطق!هم از آب درآمد.  نکته ی مسلم این است که وی  فرصت شناس خوبی است.
 
یاران سابق اش در طیف چپ افشا کردند و گفتند؛ کتاب حلاج که به نام میرفطروس در ایران و پیش از انقلاب منتشر شده بود، نوشته حسن ضیا ظریفی، از زندانیان چپ بود که به همراه گروه بیژن جزنی در تپه های اوین بدست مامورین ساواک بقتل رسید.  میرفطروس اهل لنگرود، در زندان کرمان مدتی هم بند حسن ضیا ظریفی، اهل لاهیجان بود.
 
این مطلب را حسن رجب نژاد، از یاران سابق میرفطروس رسماً افشا کرد، وی میگوید: « من سالها با آقای میر فطروس دوست بوده ام و تا آنجا که در توان من بود کوشیدم از نظر مالی یاری اش دهم اما امروز متاسفانه کار مشاطه گری ایشان به جایی رسیده است که مجبورم به یک اعتراف دردناک دست بزنم.
حسن رجب نژاد در دنباله سخنان خود می نویسد:« من در سفری که در سال 2006 به پاریس داشتم این موضوع را شخصا با آقای میر فطروس در میان گذاشتم و به ایشان گفتم که برخی از اهالی قلم و همچنین برخی از دوستان مان در سازمان چریک های فدایی خلق از این ماجرا با خبرند و شما چه پاسخی به آنان دارید؟ آقای میر فطروس در پاسخ من قاطعانه فرمودند که: همه شان [**] میخورند!».
 
هنگامیکه میرفطروس، بفرموده! کتابی بنام " دکتر محمد مصدق، آسیب شناسی یک شکست" علیه پیر احمد آباد نوشت، با انتخاب موذیانه تیتر کتاب، شخص دکترمصدق را یک " شکست "  نامید! البته میرفطروس همیشه می تواند ادعا کند که منظورش آسیب شناسی شکست دولت! مصدق بوده و نه اینکه قصد داشته خود مصدق را یک شکست! بنامد.
میرفطروس که دستی در ادبیات فارسی دارد خوب می داند چگونه با کلمات بازی نماید و به موقع هم از زیربار مسئولیت اخلاقی شانه خالی کند.
 
پس از انتشار این کتاب، میرفطروس طرفداران دکتر مصدق را هم در شمار دشمنان سوگند خورده خود جای داد. این بار طرفداران مصدق به وی تاختند و مقالات و کتاب هایی علیه نوشته های وی انتشار دادند که هنوز هم ادامه دارد.
این بار هم میرفطروس که گمان می کرد آس ! رو کرده است و صد البته، مشتعل به عشق عشاق! سلطنت بود، از ملیون نیز باکی به دل راه نداد.
 
آیا میرفطروس نمیداند، که تاریخ نویسی دانش است، یک تاریخ نویس افزوده بر این دانش باید ، آن چه را مینویسد، متکی به اسناد و مدارک مستدل باشد، وبالاتر ازهمه این ها، تاریخ نویس باید منصف و بی طرف باشد وگرنه این کار را تحریف تاریخ مینامند. ما اکنون در دورانی زندگی میکنیم که به عصر ارتباطات مشهور است و دیگر نمیتوان قلم را  به این کار ها آلوده کرد.
 
تا اینجای کار میرفطروس توانسته بود دو گروه عمده اپوزیسیون ایرانی را  در خارج از کشور برای مدتی مات! و مبهوت کند. میرفطروس که با این پیروزی های کوچک غره شده بود، ناگهان با نوشتن نامه یی به سناتورآمریکایی، لیندزی گراهام، پیشنهاد حمله هدفمند! به ایران را مطرح کرد. اشتباه بزرگ میرفطروس در همین جا بود که، گز نکرده پاره کرد! و یکباره بخش بزرگی از مردم ایران را که مخالف حمله خارجی به کشورشان هستند به صف دشمنان خود افزود و با این اشتباه تاریخی، فرصتی طلایی به طرفداران چپ، ملیون و دیگر منتقدین اش داد تا وی را کنار دیوار بگذارند.
 
جالب است بدانیم که میرفطروس در یک مصاحبه چاپ شده در فصلنامه کاوه، شماره 83، آلمان، زمستان 1375میگوید: « من در سال 47 در دانشكده ادبيات شيراز (در رشته تاريخ) قبول شده بودم، اما فضای آمريكايی دانشگاه شيراز با روحيه شهرستانی من، سازگاری نداشت، بهمين جهت، سال بعد در كنكور دانشگاه تبريز قبول شدم».
 
فضای آمريكايی! روحيه شهرستانی! وقتی آدم سیر تحول میرفطروس را میبیند دچار حیرت میشود، کسی که چند سال پیش از فضای آمریکایی! دانشگاه شیرازفرار کرده و به دانشگاه تبریز پناهنده شد بود، حالا برای  یک سناتور آمریکایی نامه مینویسد و مانند یک ماًمور نظامی یا اطلاعاتی! نقاط  تاکتیکی درون ایران را برای حمله آمریکایی ها تعیین میکند.
 
باید پرسید که آیا میرفطروس در نوشتن و ارسال نامه جنگ خواهانه به سناتور جنگ طلب آمریکایی، شخصاً و بدون مشورت این تصمیم را گرفت و خود را به تنهایی در تیر رس حملات قرار داد، یا اینکه خود ندانسته قربانی توطئه ای شده است؟.
 
میرفطروس در پاسخ اعتراضات مردم در سایت اینترنتی خود نوشته است:
« بودن»؟ یا « نبودن» ِ جمهوری اسلامی؟ مسئله این است! گزارش یک دیداربرای جلوگیری ازحملهء نظامی به ایران:
دوسال پیش، دردعوت ودیداری ناخواسته با نمایندگانی ازدولت اسرائیل، به آنان گفتم:من یک پژوهشگرتاریخ ام و لذانمی دانم که شما چرا درمسئلهء ایران،که یک مسئلهء حسّاس سیاسی است،به من مراجعه کرده اید؟
گفتند:ما با ایرانی های  متعدّدی(ازجمهوریخواه تا سلطنت طلب) گفتگوکرده ایم اما هریک ،بجای ارائهء «راه حل»، بیشتر به نفی وانکار ِیکدیگرپرداخته اند ویا «مُماشات بارژیم جمهوری اسلامی» را توصیه کرده اند، ازاین رو به شما  مراجعه  کرده ایم تااز دیدگاه های شما نیز  آگاه شویم.
 
میرفطروس در ادامه مینویسد: « چندی بعد،مضمون آن ملاقات توسط دیپلمات برجسته و دولتمرد خوشنام ،دکترامیراصلان افشار، به اطلاع  آقای «مائیر عِزری»، سفیرسابق اسرائیل درایران(اهل اصفهان) رسید که آقای «عِزری» نیز ضمن تأئیدعدم وجودطرح یابرنامه برای حملهء نظامی به ایران توسط دولت اسرائیل،گفتند: «درآینده اگر برنامه ای  درکار باشد،عملیّاتی  خواهد بودکه مُسلّماً به نفع ملّت بزرگ ایران ورهائی آنان ازشرّ  ِجمهوری اسلامی  است!».17 نوامبر2011،بوستون،آمریکا ».
 
درتاریخ  هشتم نوامبر2010، میرفطروس نامه یی به سناتور آمریکایی می نویسد و درخواست می کند، که آمریکا با مداخله ی نظامی حکومت جمهوری اسلامی را سرنگون سازد.
 
میرفطروس در هفدهم  نوامبر2011 در نامه ای که چند سطر بالا آمده است مینویسد«  دوسال پیش، دردعوت ودیداری ناخواسته با نمایندگانی ازدولت اسرائیل...» میرفطروس با گفتن این مطلب، سر نخ را بدست هشیاران می دهد. با نگاهی به تاریخ این نامه روشن میشود که وی در حول و حوش نوامبر 2009، با نمایندگانی از دولت اسرائیل ملاقات داشته است، یعنی یک سال پیش از فرستادن آن نامه کذائی برای سناتور آمریکایی.
 
در این بررسی به سه تاریخ مختلف بر میخوریم که بسیار حائز اهمیت میباشند؛
سال 2009( ملاقات میرفطروس با نمایندگان اسرائیل)
سال 2010( فرستادن نامه به سناتور آمریکایی)
سال 2011( افشای ملاقات خود با نمایندگان اسرائیل)
 
در اینجا این پرسش پیش میاید؛ آیا میرفطروس تحت تاًثیر ملاقات با نمایندگان دولت اسرائیل اقدام به ارسال نامه به سناتور آمریکایی کرده است؟  آیا میرفطروس بازیچه ماًمورین اسرائیلی شده است ؟. آیا همسر و پسر شاه سابق نقشی در این تصمیم میر فطروس داشته اند؟ چون میرفطروس در مصاحبه تازه ای که با علیرضا میبدی، در تلویزیون ماهواره ای پارس انجام داده بود، از ارادت بیست ساله خود  به همسروپسر شاه سابق داد سخن میداد. علیرضا میبدی خود یکی از خواستاران حمله آمریکا  واسرائیل به ایران است.
 
باید پرسید چرا علی میرفطروس مدت یک سال صبر کرد و سپس پرده از ملاقاتش با نمایندگان اسرائیل برداشت؟ آیا کسانی برای رسیدن به هدف های خودشان میرفطروس را به دام انداخته ا ند و حالا که علی مانده و حوض اش! و همه کاسه کوزه ها برسروی شکسته شده است، او با این گفته اش بنوعی تهدید به افشای برخی مسائل پشت پرده میکند، تا خود را از چاله ای که در آن افتاده است بیرون بکشد. بهر حال آنچه که بنظر میرسد هنوز دل و جراًت آن را پیدا نکرده است و شاید هم از پیامد های آن میترسد.
 
نامه میرفطروس سراپا ضد ونقیض است، وی در ابتدای نامه اش می نویسد:«  در دعوت و دیداری ناخواسته با نمایندگان اسرائیل...» این نوشته ی میرفطروس به آشکار درست نیست، زیرا اگر وی دعوت ناخواسته دریافت کرده بود، می توانست آن را نپذیرد، ودر نتیجه گفتگویی به میان نمیآمد.
 
میرفطروس میگوید به آنان گفتم: « من یک پژوهشگرتاریخ ام و...» آنان گفتند ما با شماری از ایرانیان گفتگو کرده ایم ، ولی چون آنان به واسطه اختلافات فیمابین نتوانستند ، راه کار درستی ارایه دهند. به سراغ شما آمدیم.»
 
میرفطروس، برخلاف ادعای خود به نداشتن صلاحیت سیاسی!، از نمایندگان اسرائیل میخواهد که ازهمان روشی که در قبال حماس و فلسطینی ها اتخاذ کرده اند، علیه ایران استفاده کنند.
 
میرفطروس که یکباره کارشناس نظامی نیز می شود با گذاشتن سه نقطه در پایان پیشنهاد خود ، دست اسرائیل را برای هر گونه عملیات دیگر باز می گذارد، و در پایان نامه خود چون در تنگنا قرار میگیرد، می گوید: آنان نمی خواهند حمله کنند وچنین تصمیمی هم ندارند!.
 
میرفطروس ازیک طرف دربرابر پافشاری نمایندگان اسراییل خواستار حمله ی نظامی می شود، ولی در پایان برای فرار از ننگ و بدنامی ، همه گفته های خود را تکذیب می کند. اگر سخنان نخستین و پایان نامه را کنارهم  قرار دهیم ، به این نتیجه می رسیم، که نمایندگان اسرائیلی، با پافشاری به دنبال یافتن توجیهی برای حمله به ایران می باشند، ولی  درپایان می گویند، ما قصد حمله نداشیم ونخواهیم داشت.
 
میرفطروس، می گوید که چندی بعد، امیر اصلان افشار، مضمون ملاقات میرفطروس با نمایندگان اسرائیل را به اطلاع مئیرعزری، سفیر سابق اسرائیل در ایران در دوران شاه میرساند و مئیر عزری ضمن تأئیدعدم وجود طرح یا برنامه برای حملهء نظامی به ایران توسط دولت اسرائیل گفته است« درآینده اگر برنامه ای  درکار باشد،عملیّاتی  خواهد بودکه مُسلّماً به نفع ملّت بزرگ ایران ورهائی آنان ازشرّ  ِجمهوری اسلامی  است!».
امیر اصلان افشار پیش از انقلاب  ریاست اداره كل تشریفات دربار را به عهده داشت. مئیر عزری پیش از اینکه سفیر اسرائیل در دربار شاهنشاهی بشود از افسران اطلاعاتی اسرائیل بود .
 
شبکه جاسوسی فرهیختگان ایرانی!
یکی از دوستان آگاه که خود در امور نظامی و اطلاعاتی  سابقه طولانی دارد، برای من فاش کرد؛ مئیر عزری در سال 2006 میلادی یک تشکیلات بنام « مرکز پژوهشی برای شناخت تاریخ و فرهنگ ایران و حوزه خلیج فارس » در دانشگاه حیفا گشود. در نخستین کنفرانس این مرکز در ژانویه 2007 میلادی، چند ایرانی از آمریکا و اروپا که برخس از آنان فعالیت های روشنگرانه علیه اسلام در سابقه خود یدک میکشیدند به این کنفرانس دعوت شده بودند.
 
باید پرسد که مئیر عزری، یک افسر سابق اطلاعاتی اسرائیل، چه کاری به پژوهش برای شناخت تاریخ و فرهنگ ایران و حوزه خلیج فارس دارد ؟ مگر اینکه بپذیریم که این مرکز نیز مانند بسیاری دیگر از مراکز به اصطلاح پژوهشی، بهانه یی برای  جاسوسی و کار های اطلاعاتی میباشد.
 
همین دوست افزود که چند سال پیش، از طریقی با خبر شده بود که درآخرین شب کنفرانس مرکز آقای مئیر عزری، ایرانیان دعوت شده، در یک جلسه خصوصی در هتل محل اقامت خود در اسرائیل تصمیم گرفتند که یک شبکه به اصطلاح فرهیختگان! علیه جمهوری اسلامی تشکیل دهند. در آن زمان ایرانیان دیگری از جمله میرفطروس! نیز به این جلسه دعوت شده بودند، که برخی عذر آوردند و یا گرفتاری داشتند و در نتیجه به اسرائیل سفر نکردند.
 
اکنون این پرسش پیش میاید؛ آیا دعوت و دیدار ناخواسته ی میرفطروس و ملاقات وی با نمایندگان اسرائیل در سال 2009، در پی تشکیل همین شبکه جاسوسی فرهیختگان! بوده است، که نهایتاً میرفطروس را هم در دام خود گرفتار کردند؟
 
یکی از شرکت کنندگان و کارگردان این جلسه در اسرائیل یک پیرمرد آسوری! اهل همدان بنام ( ه- آ)  بود. این شخص چند جا مدعی شده بود که ماًمور اسرائیل است، به گفته آگاهان؛ همسر دوم برادر این شخص، یک زن یهودی بوده است.
 
( ه- آ)  پس ازملاقات با مئیر عزری و بازگشت از سفر اسرائیل ابتدا درچند کشور اروپایی با برخی از ایرانیان از جمله امیر اصلان افشار تماس گرفت، وی برای دیدار افشار در جنوب فرانسه به دیدار سناتور موسوی از سیاسیون دوران شاه رفت و با معرفی موسوی با اصلان افشار ملاقات کرد.
 
سناتور موسوی از نظر احتیاط، در تماس تلفنی، جریان ملاقات ( ه- آ) را با خود و اصلان افشار برای دوستی که در بالا یاد آور شدم که از افسران سابق ارتش ایران بوده است تعریف کرده و از این دوست خواسته بود که در باره حرفهای ( ه- آ) تحقیق کند. سناتور موسوی که مرد سالخورده ای بود بیش از یکسال قبل در فرانسه در گذشت.
 
در اینجا باید به سخنان میرفطروس توجه کرد، وی در نامه برائت خود، از گفتگوی میان امیر اصلان افشار و مئیر عزری خبر داده بود. میرفطروس با سناتور موسوی در ارتباط بود و از طریق وی با امیر اصلان افشار آشنا شده بود.
 
در نوامبر 2009، همان تاریخی که میرفطروس مدعی ملاقات ناخواسته خود با نمایندگان اسرائیل است، یک یهودی اهل کردستان ایران بنام (ب- ا) که مقیم اسرائیل است و در محافل ایرانی پرسه میزند، و خود را شاعر، نویسنده، روزنامه نگار و عکاس معرفی میکند، به فرانسه سفر کرد، این شخص با مئیر عزری نیز در ارتباط بود. در همان زمان ( ه- آ) ماًمور دیگر اسرائیل که در بالا از او نام بردم  به پاریس سفر کرده بود.
 
ملاقات های ( ه- آ) و (ب- ا) با ایرانیان، لیست بلندی میشود، در فرانسه ، با چند نفر از جمله شجاع الدین شفا، علی میرفطروس، هوشنگ معین زاده که از ساواکی های سابق بوده و چند ایرانی دیگر، ملاقات و آنان را دعوت به عضویت در شبکه فرهیختگان! کردند. برخی از این ملاقات ها در زیر زمین ساختمانی در خیابان ویکتور هوگو در پاریس انجام شده بود.
 
( ه- آ) سپس به آمریکا مسافرت کرد و در آنجا با برخی از ایرانیان تماس هایی گرفت، وی در یک ملاقات خصوصی با یکی از افسران سابق نیروی دریایی ایران به این افسر پیشنهاد کرده بود که عضو این شبکه شود و گفته بود که اسرائیلی ها بوی ماًموریت محرمانه ای واگذار کرده اند. این افسر که در دوران شاه درجه ناخدایی داشته است این پیشنهاد را رد کرده بود. ناخدا ( ن- آ)  چندی بعد این  ماجرا را برای یکی از وزیران سابق دوران شاه، که مقیم آمریکا میباشد، تعریف کرده بود.
 
در آمریکا، مخارج ( ه- آ) را یک یهودی ایرانی بنام مهندس ( سیمون- ش) مقیم آمریکا پرداخت میکرد. سیمون، در سال 1980،هنگام جنگ میان ایران و عراق، به اتفاق دو شریک دیگرش از طریق یکی از بنادر پرتغال مقدار زیادی اسلحه و مهمات به جمهوری اسلامی قاچاق کرده بود، به همین جرم، برای مهندس! و شرکایش در دادگستری آمریکا پرونده قضایی تشکیل شد که هنوز با گذشت بیش از سی سال پایان نیافته است. یکی از شرکای مهندس سالها است که  مفقود الاثر شده و دومین شریکش نیز دو سال پیش درگذشت.
به نظر میرسد با این گزارش، بخشی از ماجرایی که تاکنون هیاهوی زیادی به پا کرده است، روشن شده باشد، البته یاد آور میشوم که در دنباله این داد وستد ها، ملاقات های دیگری نیز در لندن و پاریس رخ داده است که شرح آنان را اینباربه قلم خود آقای میرفطروس واگذار میکنم. آقای میرفطروس با خواندن این مقاله در خواهد یافت که کسانی وجود دارند که از پشت پرده با خبرهستند.
 
تاریخ نگارکبیر! دیگر نمیتواند مانند کبک سر خود را در برف فرو کند! و یا با تهدید به شکایت بر دهانها قفل بزند و با فرستادن ایمیل های ناشناس به بزرگنمایی خود پرداخته و مردم را به نشانی عوضی حواله دهد.
 
بی هیچ تردیدی میتوان حدس زد که پول های کلانی در این رابطه و رفت و آمد ها ردو بدل شده است، و نباید باور کرد که همه این کنفرانس ها، ماًموریت ها وسفر ها  بگوشه و کنار دنیا، تنها و بخاطر وطنپرستی یک گروه از فرهیختگان ایرانی! بوده است.  
 
امیدوارم، میرفطروس که خود را به نمایندگان اسرائیل، پژوهشگر تاریخ! معرفی کرده است، قادر باشد حداقل برای یکبار در زندگی اش، بدون تحریف تاریخ ، با افشای ماجرایی که در آن شرکت داشته است، از عذاب وجدان خود بکاهد و مردم ایران را از واقعیت این ماجرا آگاه نماید.
 
آنطور که بنظرمیرسد دوستان میرفطروس در شبکه جاسوسی فرهیختگان ایرانی! پس از واکنش های شدید مردم علیه جنگ طلبان، به ناچار و از ترس آبرو ریزی بیشتر، یار و هم پیمان خود را تنها رها کردند و هریک به سوراخی خزیده و سکوت پیشه کردند. خانواده پهلوی هم تاکنون از میرفطروس به نحوه احسن استفاده ابزاری کرده است  و از این پس، میرفطروس، یک مهره سوخته! و شکست خورده! بنظر میرسد و نجات اش در گروعقل و تدبیر خویش بستگی دارد.
 
مدارک تحصیلی مشکوک!
میرفطروس، در سایت شخصی خود مدعی است که دردانشگاه‌های ايران! تاريخ و حقوق قضائی خواند ه است و تحصيلات عاليه را در مدرسه‌ء مطالعات عالی دانشگاه سوربن پاريس ادامه داده است. میرفطروس در مصاحبه با فصلنامه کاوه، شماره 83، آلمان، زمستان 1375گفته بود :«  من در سال 47 در دانشكده ادبيات شيراز (در رشته تاريخ) قبول شده بودم، اما فضای آمريكايی دانشگاه شيراز با روحيه شهرستانی من، سازگاری نداشت، بهمين جهت، سال بعد در كنكور دانشگاه تبريز قبول شدم ». اما میرفطروس روشن نمیکند که بالاخره تاریخ خوانده یا حقوق قضائی یا هر دو با هم ، و در کدام دانشگاهها ؟
 
میرفطروس عنوان دکتری را یدک میکشد و مدعی است که در دانشگاه سوربن فرانسه درس خوانده است او در سایت خود مینویسد:
« در سال ۱۹۹۲ به همّت استاد احسان یارشاطر، میرفطروس به یکی از برجسته ‌ترین ایران‌شناسان فرانسوی،پروفسور« ژان کالمار» معرّفی شد و او با همین استاد برجسته،درمدرسهء مطالعات عالیهء دانشگاه سوربن پاریس، دورهء کارشناسی ارشد در رشتهء تاریخ ایران را گذراند (۱۹۹۴)، وسپس، موضوع رسالهء دکترای میرفطروس با نام « جنبش‌های اجتماعی ایران در قرن‌های ۱۶-۱۵ میلادی: جنبش حروفیان و نهضت پسیخانیان»  از سوی پروفسور «ژان کالمار» تأیید شد.»
 
او با زیرکی مینویسد : « موضوع رساله دکترایش از سوی پروفسور «ژان کالمار» تأیید شد!» یعنی میرفطروس دکتر! شد. میدانیم که تاًیید موضوع! رساله یا پایان نامه دکتری، دلیلی بر تاًیید خود رساله نیست، منظور از تاًیید موضوع! این است که میان دانشجو و استاد راهنما بر سر موضوع رساله توافق شده است، ولی تا زمانیکه دانشجو در برابر هیئت استادان از رساله خود دفاع نکند و رساله اش پذیرفته نشود و مدرک دکتری دانشجو با مهر  وامضای رئیس دانشگاه به تاًیید وزارت علوم نرسد، دانشجو نمی تواند از لقب دکتری استفاده کند. حالا اگر صد تا میبدی! هم جمع شوند و این شخص را دکتر! خطاب کنند، این دکتری از حوزه میبد! فراتر نخواهد رفت.
 
مطلب مهم دیگر اینکه تا سال 2004 میلادی، در سیستم آموزشی فرانسه، پس از مدرک فوق لیسانس و پیش از مدرک دکتری یک مدرک (DEAوجود داشت، که ترجمه آن ( دیپلم تحصیلات عمیق) میشود، و کسی که قصد داشت در دوره دکتری ثبت نام کند بالاجبار بایستی این دوره را میگذراند. این دیپلم در سال 2004 با تغییراتی در سیستم آموزش عالی فرانسه  نام ( مَستِر) را بخود گرفت. میرفطروس در مورد مدارک تحصیلی خود ابدا! اشاره یی به این مسئله نمیکند. چگونه میرفطروس این دوسال را جهیده و در دوره دکتری ثبت نام کرده است ؟
 
وقتی تاریخ نویس کبیر! تاریخ را اشتباه میکند!
میرفطروس مینویسد: « پاریس،1988وخصوصاً مقایسهء تطبیقی اندیشه های آیت الله خمینی با توتالیتاریسم و فاشیسم،و تهدیداتِ سربازان گمنام امامزمان وحضورداس ها وهراس ها و نیز بدنبال قتل دکترشاپوربختیار،فریدون فرّخزاد ودیگران ودرنتیجه،اختفای مُجدّدِ میرفطروس،این رساله   فرصت دفاع دردانشگاه سوربُن را نیافت».
 
لازم بیاد آوری است که؛ شاپور بختیار درششم ماه اوت سال 1991و فریدون فرخزاد یکسال بعد از آن تاریخ، در ششم اوت 1992،  بقتل رسید. یعنی چند سال بعد از این ادعای میرفطروس، حالا روشن نیست چرا میرفطروس چند سال پیش از کشته شدن این دو مخالف رژیم در اختفای مجدد! بوده و نتوانسته چند ساعت به دانشگاه سوربن برود و از رساله دکتری خود دفاع کند ؟ و چرا بهانه نرفتن و دفاع نکردن از رساله ادعایی خود را به کشته شدن این دو ایرانی ربط میدهد؟
 
میرفطروس سپس بخود تبریک میگوید و مینویسد: « امّاانتشار «کتاب‌شناسی و نقد منابع ِ جنبش حروفیان به زبان فرانسه و نشر ِ فارسی ِ بخش دیگری از این رسالهء دکترا، با نام «عمادالدّین نسیمی؛ شاعر حروفی» در ۲۲۰ صفحه، غنای علمی و ارزش‌های آکادمیک این رسالهء دکترا را عیان می‌کنند.»
میرفطروس با این سخنان غیر آکادمیک! میخواهد بگوید که با اینکه دکتری ندارد!  ولی دکتر است! این گفتار میرفطروس آدم را بیاد ادعا های بنی صدر و قطب زاده می اندازد. آگاهان میدانند که سطح آگاهی میرفطروس از زبان فرانسه در سطح  بنی صدر میباشد.
لازم بیاد آوری است که در سایت « مدرسه‌ء مطالعات عالی دانشگاه سوربن پاريس » نیز هیچ اثری از نام میرفطروس دیده نمیشود!
 
اگر مدارک علمی وادعا های میرفطروس درست بود، نیازی به آن نداشت که بگفته خودش در سال ۱۹۹۲ به همّت استاد احسان یارشاطر، به یکی از برجسته ‌ترین ایران‌شناسان فرانسوی،پروفسور« ژان کالمار» معرّفی شود.
مگرهزاران دانشجوی ایرانی در فرانسه و یا کشور های دیگر جهان به همّت! کسی  به دانشگاهها معرفی شده اند ؟
 
از کشته شدن بختیار و فرخزاد بیش از بیست سال میگذرد و سالها است که میرفطروس آزادانه و بدون هراس به همه جا سفر کرده و مصاحبه های رادیو تلویزیونی انجام میدهد. پرسش در این است که چرا میرفطروس که مدعی است رساله اش بار ها بچاپ رسیده و سالها پیش آماده دفاع در دانشگاه سوربن بود، قدم رنجه نفرمود و برای چند ساعت به سوربن نرفت تا از رساله دکتری خود دفاع کند و ناچار نباشد که به دکتری افتخاری! اهدایی دکتر صمدانی دلخوش کند، همان مدرکی که با بی آبرویی پس گرفته شد.
 
با توجه به نکاتی که برشمردم آیا میتوان اندیشید؛ شخصی که در باره مدارک تحصیلی خود دروغ میگوید! و تاریخ رویداد ها را اشتباه میکند، چگونه میتواند بیطرفانه به پژوهش تاریخی بپردازد ؟
 
میرفطروس، میتواند ادعای پژوهشگری، نویسندگی،شاعری و دکتری نماید، ولی همه این محسنات نمیتواند دلیلی بر وطنپرستی کسی تلقی شود. یک وطنپرست میتواند هیچیک از این تولیدات فکری را نداشته باشد ولی به سرنوشت مردم و کشورش علاقمند باشد و اشتباهاتی از نوع میرفطروس ها! انجام ندهد.
 
سوم آبان- بیست و چهارم اکتبر 2012
غلامعلی بیگدلی، دکتردر حقوق از دانشگاه تولوز- فرانسه
 
پانوشت ها:
مصاحبه چاپ شده در فصلنامه کاوه، شماره 83، آلمان، زمستان 1375
 
نامه اى به سناتور لیندسی گراهام ،سناتورجمهوريخواه آمريكا
 
زندگینامه میرفطروس
 
مدرسهء مطالعات عالیهء
 
مشاطه گری های علی میر فطروس، حسن رجب نژاد