دنبال کننده ها

۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۰

صفحه اصلی | اجتماعی | آنکه میخندد؛ و آنکه می گرید

آنکه میخندد؛ و آنکه می گرید

توسط
اندازه حروف Decrease font Enlarge font
هموطنان آذربایجانی ما ضرب المثلی دارند که میگوید: آنکه می گرید یک درد دارد اما آنکه می خندد هزار درد .
برتولد برشت میگوید : آنکس که می خندد هنوز خبر فاجعه را نشنیده است .
و همولایتی های گیلانی ام هم اصطلاحی دارند بنام " درد خنده " . یعنی وقتی نمی توانی از زور درد گریه کنی ؛ می خندی ؛ حالا نخند کی بخند . این را میگویند درد خنده .
در زمان و زمانه ای که بقول مولانا :
احمقان سرورشدستند و زبیم
عاقلان سر ها کشیده در گلیم
در زمان و زمانه ای که :
هر جا که سری بود فرو رفت به خاک
هر جا که خری بود بر آورد سری !!
در زمان و زمانه ای که بقول حافظ :
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده اند
جز آه اهل فضل به کیوان نمی رسد
در زمان و زمانه ای که بقول سنایی :
هر که ظالم تر است ملک او راست
در زمان و زمانه ای که انتخابات آزاد ؛ انجمن های آزاد ؛ روزنامه های آزاد ؛ مجالس آزاد ؛ و همه آنچه که رنگ و بوی آزادی و آزادگی دارد به افسانه ها پیوسته است ؛ " طنز " تنها پناهگاهی است که انسان به آن پناه می برد و از زبان کوته آستینان سخن میگوید و درد هایشان را با ایماء و اشاره و طنازی و لوندی باز میگوید .
طنز ؛ یعنی نگاه انسان معترض . نگاه انسانی آرمانگرا به جهان و انسان و پیرامونش . طنز پرداز کسی است که برای ارزش های مرسوم قرار دادی تره هم خرد نمی کند ؛ لاجرم همواره گرفتار درد سر و پریشانی و آوارگی و فقر و فلاکت وداغ و درفش و شکنجه و زندان است .
چهره طنز در ایران متاسفانه در پرده ابهام مانده است . بسیاری از شاعران و نویسندگان بزرگ ما ؛ طنز پردازان شگفت انگیزی هستند اما بسبب ملاحظات دینی و اخلاقی و سنتی ؛ چهره طنز آنان نا شناخته مانده است .
عطار ؛ از بیم گزمگان و متشرعان و زور مداران ؛ حرف های حسابی زمانه را بر زبان دیوانگان ( بهلول ) میگذارد . سلمان ساوجی عبید زاکانی را " جهنمی هجا گو " می نامد . سعدی هم هزلیات و هجویات و اشعار سراسر از طنزش تا این اواخر در هیچیک از کلیاتش چاپ نشده بود . دهخدا هم از ترس حکومتیان ؛ نام نوشته هایش را " چرند و پرند " گذاشته تا به این بهانه بتواند از چنگال مفتشان بگریزد .
اما طنز پرداز ؛ برای آنکه زبان سرخش سر سبزش را به باد ندهد ؛ شگرد های مخصوص بخود را بکار میگیرد . دو پهلو حرف میزند تا چماق بدست چماقداران ؛ و شمشیر به دست شریعتمداران ندهد . دو نمونه از اینگونه طنز را برای شما باز گو میکنم :
به گلپایگان رفت شخصی ز اردو
که قاضی شود ؛ صدر راضی نمیشد
به رشوت خری داد و بستد قضا را
اگر خر نمی بود قاضی نمیشد .....
انوری میگوید :
دی محتسبی به راه دیدم
بر دست گرفته چوب ارزن
مهرو زنکی گرفته ؛ میزد
نظاره بر او ز بام و روزن
پرسیدم از آن میان یکی را
کان چوب چرا زند بدان زن ؟
گفتا : زنکی است روسپی این
و آن محتسبی است روسپی زن !
می بینید که شاعر ؛ با دو پهلو سخن گفتن ؛ راه گریز از داغ و درفش را برای خود باز گذاشته است .
متاسفانه ؛ در جامعه ما ؛ طنز پرداز بزرگی چون عبید زاکانی خیلی دیر شناخته شد و یا طنز پردازان بزرگ دیگری چون مولانا و سنایی هنوز هم آنطور که باید به طنز شناخته نیستند.
وظیفه طنز پرداز این است که با سلاح سهمگین طنز قفل " توهم " را در هم بشکند
طنز نویس می خواهد با شادی ؛ درد های جهان را تسکین دهد .
طنز می خواهد مرهمی باشد به درون مضطرب انسان .انسانی که زندگی اش همواره به ترس آمیخته است .
طنز نویس انسان را از این هراس ابدی رها میکند .
رند طنز اندیش ؛ مصلحت گرا نیست . او کوشش های جانفرسای آدمیان را در این چنبره خوف و خطر ارج می نهد اما آنرا کار ساز نمی یابد .
دکتر ابراهیم باستانی پاریزی - که خود از فرزانگان عرصه ادب و تاریخ است - به نکته بسیار ظریفی در باره طنز و طنز پردازی اشاره کرده است . او میگوید :
فکاهه نویسی در ایران ؛ یک نوع مجاهدت است . از نوع ریاضت قدیم درویشان چله نشین - که چهل روز در ته چاه چله می نشستند و خوراک شان روزانه یک مغز بادام و یک انگشتانه آب بود . و این امر کار هر کسی نیست .
طنز پرداز ؛ تراژدی حیات آدمی را با حیرت و اندوه می نگرد و با بصیرتی که حاصل شعور تاریخی انسان و حاصل آنهمه شکست و رنج و عشق و فرزانگی است ؛ به وصف جهان می پردازد و شاد خویانه از آن حکایت میکند .
هنری که از طنز عاری باشد ؛ انسانی و کامل نیست .
**** *****
اینک چند نمونه از طنز پارسی :
----------------------
در سال 877 هجری که مولانا جامی عازم سفر حج بود ؛ دو تن از شعرای زمان بنام " ویسی " و " ساغری " وعده کردند با او به سفر بروند . اما در آستانه سفر ویسی به این بهانه که خری ندارد تا سوارش شود و پیاده رفتن هم برایش دشوار است از مسافرت چشم پوشید.ساغری هم که ثروتمندی خسیس بود چون از مخارج سنگین سفر حج آگاه شد ؛ از همسفری با جامی منصرف شد .
اما امیر نظام احمد سهیلی با این قطعه لطیف حق آن دو رفیق را ادا کرد :
ویسی و ساغری به عزم حرم
گشته بودند هر دو شان سفری
نیمه ی راه هر دو واماندند
آن یک از بی خری و این ز خری !
****
بیژن اسدی پور در خاطراتش میگوید :
من و عمران صلاحی از جوان ترین نویسندگان توفیق بودیم .مستخدم توفیق غروب که میشد میرفت برای بچه ها چیزی بخرد .
تا من و عمران می خواستیم چیزی سفارش بدهیم آقای حسین توفیق به مستخدم میگفت : برای بیژن و عمران هم دو تا شیر پاستوریزه با پستانک بگیر !
****
در افغانستان ؛ داوود که هم میخواست داماد ظاهر شاه باشد و هم با شوروی سوسیالیستی لاس بزند ؛ دست به کودتایی رندانه زد و ظاهر شاه را به رم تبعید کرد و بساط جمهوری در افغانستان گسترد . اما اندکی نگذشت که افسران خود او کاخ ریاست جمهوری اش را بمباران کرده و خانه و خانواده و خود او را تکه پاره کردند .
استاد خلیل الله خلیلی شاعر بزرگ معاصر افغان ؛ در این باره این دو بیتی را سروده است :
داوود ! چه خوش زمانه را پاییدی
رندانه چو رنده ؛ تخت را ساییدی
هم بر سر پادشاه جمهوریدی !!
هم خواهر پادشاه را گاییدی !!
****
مرحوم حسین توفیق - پایه گذار مجله توفیق - در جلسات هفتگی نویسندگان توفیق بصورت شوخی نیمه جدی ؛ وقتی تیتر روزنامه ها را می خواند سر بر میداشت و میگفت :
- چرا اینقدر میگویند اعلیحضرت شهریاری ؟ این که اصلا مازندرانی است !!
****
در آن روز هایی که دکتر پرویز ناتل خانلری کیا و بیایی داشت و وزیر و سناتور و رییس بنیاد فرهنگ میشد ؛ این شعر را دکتر سادات ناصری در باره او گفته است :
سه تایند دیوان مازندری
کیا و صفا ؛ پهلوان خانلری
کیا و صفا ؛ روستا زاده اند
پدر بر پدر تخم خان خانلری
صفا و کیا با دکانی خوش اند
به صد جای دارد دکان خانلری
گر از نقره زد عنصری دیگدان
ز زر ساخت آلات خوان خانلری
کیا و صفا با موتور میروند
و لیکن بود بنز ران خانلری
به هر منزلی مرکبش بنز شد
ندانست قدر ژیان خانلری
ابوالقاسمی پرورانید او
ابولدوست بود آن زمان خانلری
صفا و کیا ؛ نان جو خورده اند
خورد آب جو جای نان خانلری
****
این شعر هم از شیخ الاسلام طباطبایی تبریزی است :
این خوردن شیر خر ؛ که رسمی است کهن
گیرم که کند سرخ رخ و ؛ فربه تن
این را چه کنم که بعد از این کره ی خر
گوید که : برادر رضاعی است به من ؟
****
ابراهیم صهبا ؛ شاعر نغز گوی ایرانی ؛ وقتیکه کتاب " نون جو و دوغ گو " نوشته دکتر ابراهیم باستانی پاریزی را خواند ؛ این شعر را خطاب به او سرود :
تو ای باستانی که دود چراغ
پی درس تا نصف " شو " خورده ای
به پاریز تا نیمه ی زندگی
مسلم بود نون جو خورده ای
ولی چون شدی اوستادی شهیر
فسنجان و مرغ و پلو خورده ای
به افشار چون گشته ای یار غار
بهمراه او آبجو خورده ای
دهان پاک کردی به سال جدید
که حلوا و خرمای نو خورده ای
بنازم به عیاریت ؛ چون قفا
نه هیچ از عقب ؛ نه جلو خورده ای
مقالات نغزت گواهی دهد
که نان جو و دوغ گو خورده ای !
*****
عمران صلاحی می نویسد :
در خیابان نادری ؛ کافه ای بود بنام " فرما " که پاتوق اهل قلم بود
یک شب شاعر معروفی وارد کافه میشود و شاعر معروف دیگری را آنجا می بیند .
شاعرمعروف اول میگوید : من همین حالا به هفتاد تومان پول احتیاج دارم
شاعر معروف دوم میگوید :من پولم کجا بود ؟ اینجا هم نسیه می خورم . چوب خطم هم پیش موسیو پر شده !
شاعر معروف اول میرود و بعد از یک ربع بر میگردد و سی تومان همراه با یک خودکار به شاعر دوم میدهد .
شاعر معروف دوم تعجب میکند و میگوید : تو که حالا از من پول میخواستی پس این پول چیست که بمن میدهی ؟
شاعر معروف اول گفت : دیدم کت جنابعالی از گل میخ آویزان است .بردم فروختم صد تومان . هفتاد تومانش را بر داشتم . این سی تومان هم بقیه اش است . این خودکار هم توی جیب ات بود !!
*****
* با بهره گیری از کتاب " نون جو و دوغ گو " نوشته دکتر باستانی پاریزی



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر