رفته ام یک عالمه دانه خریده ام برای گنجشک ها ( یادم باشد بروم برای آهو ها سیب بخرم. آنها هم گهگاه به مهمانی ام میآیند )
صبح که میشود میآیم برای گنجشک ها دانه میریزم ؛ خودم گوشه ای می ایستم به تماشا.
یکی یکی شان از شاخه ها پر میکشند میآیند پایین ؛ با تردید و هراس نگاهی به اینسو و آنسوی شان می اندازند یکی دو تا دانه بر میدارند می پرند روی شاخه ها .
از خودم می پرسم : از چه می ترسند ؟ از ما آدم ها ؟از کجا ذات ما آدم ها را می شناسند ؟ چرا به ما اعتماد نمیکنند ؟
بعد به خودم میگویم : حق دارند ! مگر غزالی نگفته بود خونخوار تر از نوع بشر جانوری نیست؟
گوشه ای می ایستم به تماشا . چه رنگ های زیبایی دارند . تا امروز به رنگ شان دقت نکرده بودم ؛ بعضی ها عینهو فرش های ایرانی را میمانند ؛ هزار رنگ ؛ و رنگ ها چه هماهنگی شگفتی دارند .
میآیند دانه ای بر می چینند و می روند ؛ دوباره بر میگردند ؛ این یکی میرود آن یکی میآید ؛ هیچ جنگ و دعوایی ندارند ؛ هیچیک سهم بیشتری نمی خواهد ، هیچیک آن دیگری را نمی تاراند .
میآیند دانه ای بر می چینند و می پرند ، همچنان با تردید و هراس.
بیاد شعری می افتم که گویی هزار سال پیش جایی خوانده بودم ؛ نمیدانم سراینده اش کیست :
تو چرا میگویی
انسان خوب است و عطوفت با اوست
به سر حوض نگر
که کبوتر های چاهی
با تردید و هراس
قطره آب تلخی به گلو میریزند