دوچرخه ابوطیاره ای داشتم که بهار و پاییز و زمستان سوارش میشدم مدرسه میرفتم .
رفیقی داشتم نامش حسن . ما دوتا حسن بودیم . رفیق گرمابه و گلستان . حسن پدرش را در کودکی از دست داده بود .
گهگاه تابستان ها هندوانه ای میخریدیم می بستیم ترک دوچرخه مان . یکساعت پا میزدیم میرفتیم رودخانه ای ، جویباری ، آبشاری ، سبزه زاری ، جای خوش آب و هوایی پیدا میکردیم می نشستیم هندوانه میخوردیم .
گاهی دوچرخه مان پنچر میشد . خودمان می نشستیم با چسب و سنباده پنچری اش را میگرفتیم . یکساعت تلمبه اش میزدیم بادش میکردیم . اگر زنجیرش پاره میشد که دیگر واویلا . با چه زور و زحمتی زنجیر را جا می انداختیم .
آنوقت ها نمیدانستیم چرا یهودی ها و مسلمان ها به جان هم افتاده اند. نامی از عبدالناصر می شنیدیم . میدانستیم یهودی ها رفته اند صحرای سینا وبلندی های جولان را تسخیر کرده اند . اینها را از رادیوی ترانزیستوری خانه مان شنیده بودیم .
نمیدانستیم صحرای سینا کجاست . نمیدانستیم کرانه های رود اردن کجاست . نامی از غزه نشنیده بودیم . اصلا نمیدانستیم صهیونیزم چیست .
هنوز نامی از امپریالیسم و سوسیالیسم به گوش مان نخورده بود . نمیدانستیم دلار چیست .
آقای جزایری پیشنماز محله مان غیر از امام موسی بن جعفر و سالار شهیدان و امیر المومنین هیچکس دیگر را نمی شناخت . نمیدانست حافظ اسد و عبدالناصر و حبیب بورقیبه و آیرنهاور و خروشچف کیستند . نام شان را نشنیده بود . به رادیو گوش نمیداد . میگفت رادیو حرام است . میگفت رادیو فرزندان ما را از مسلمانی می اندازد . کافرشان میکند .
من و حسن سوار دوچرخه مان میشدیم در محله مان جولان میدادیم . میرفتیم امیر شهید . میرفتیم چهار پادشاه . میرفتیم رودبنه .
دوچرخه حسن زنگ و چراغ و دینام و ترکبند داشت . دوچرخه ام اما هیچکدام از آنها را نداشت .
حسن را گویی قرن هاست در کوچه های غبار آلود خاطره گم کرده ام . از آن دوچرخه قراضه هم تنها تصویری مه آلود در ذهن و ضمیرم باقی مانده است. دیگر نام ونشانی از عبدالناصر و خروشچف و آیرنهاور نیست . آقای جزایری هم سال هاست بقول خودش به اسیران خاک پیوسته است . اما هنوز و همچنان مسلمان ها و یهودی ها چنگ در گریبان هم دارند . هنوز می کشند و کشته میشوند.
نگاهی به دو چرخه های امروزی می اندازم . نماد کامل هنر و خلاقیت و زیبایی.
میگویم : ما چه دوچرخه هایی سوار میشدیم حالا ببین فرزندان ما چه دوچرخه هایی سوار میشوند ! حسودی ام میشود .
میگویم : های …..حسن کجایی ؟ کاشکی میآمدی با دوچرخه های مان در کوچه های پرت جهان پرسه میزدیم .
های… حسن کجایی…؟!