هژیر پلاسچی
محمود دولتآبادی آدم شناخته شدهیی است. اهالی ادبیات ایران ممکن است با هم سر دولتآبادی دعوا داشته باشند اما حتمن یکی از رمانهای «کلیدر»، «روزگار سپری شدهی مردم سالخورده» یا «جای خالی سلوچ» را به عنوان منتخبی از ده رمان برتر تاریخ ادبیات ایران به رسمیت میشناسند.
محمود دولتآبادی آدم شناخته شدهیی است. تعداد زیادی رمان و نوول و داستان کوتاه نوشته است و من یکی معتقدم در خیلی از آنها قلماش حرف ندارد. در کتاب «رد. گفت و گزار سپنج» مجموعه مقالههایش را منتشر کرده که در میان آنها برخی را باید بارها و بارها خواند. یک گفت و گوی دراز آهنگ با او هم منتشر شده است که پهلو به عالی میزند.
محمود دولتآبادی آدم شناخته شدهیی است. در چند فیلم بازی کرده است که معروفترینشان «گاو» یکی از سه فیلمی است که تاریخ سینمای ایران را تکان داد. چند فیلمنامه نوشته است. چند نمایشنامه نوشته است. در تئاتر بازی کرده است و همبازی و همبند سعید سلطانپور بوده است. از میان نوشتههایش آوسنههای بابا سبحان را مسعود کیمیایی در خاک فیلم کرده است. همین کیمیایی در «گوزنها» هم گوشهی چشمی به «تنگنا» داشته است. و این گوزنها به طرز حیرتآوری با سینما رکس آبادان و جنبش چریکی پیوند خورده است.
محمود دولتآبادی آدم شناخته شدهیی است. در ابتدای انقلاب دبیر سندیکای هنرمندان تئاتر بوده است. عضو شورای نویسندهگان و هنرمندان ایران بوده است. در دورهی سوم کانون نویسندهگان ایران فعال بوده و عضو هیات برگزاری مجمع عمومی و نیز عضو نهمین و دهمین هیات دبیران کانون بوده است.
محمود دولتآبادی آدم شناخته شدهیی است و وقتی در مورد خودش و شاملو میگوید: «ما از نسل دایناسورهاییم» یعنی هم بزرگیم و هم داریم منقرض میشویم، آدم باورش میشود. درست به همین اعتبار، آدمی که مدعی خیلی چیزها باشد و پوپر و لوتر ایرانی باشد و دائم حافظ و مولوی قرقره کند، بدون هیچ پردهپوشی اخلاقی گه میخورد که دولتآبادی را نشناسد و بنویسد: «به جستجو برآمدم که قصه چیست و محمود دولتآباد کیست» و بعد از دوستانش که لابد بعد از سالها از راهروهای اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات و سانسورخانههای اسلامی بیرون آمدهاند تا در حلقهی «کیان»، کیان نظام را حفظ کنند، بپرسد و بفهمد که «خبر آوردند خفتهای است در غاری نزدیک دولتآباد که پس از 30 سال ناگهان بیخواب شده و دست و رو نشسته به پشت میز خطابه پرتاب شده و به حیا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با "سخافت و شناعت" از معلمی به نام عبدالکریم سروش سخن رانده و او را "شیخ انقلاب فرهنگی" خوانده و دروغ در دغل کرده و متکبرانه با حق جدل کرده است».
عبدالکریم سروش هم آدم شناخته شدهیی است. اول انقلابیها خوب او را به یاد میآورند که حنجرهاش را برای انقلاب فرهنگی و ایدئولوژی انقلاب که حالا اسلامی شده بود، میدراند. اول انقلابیها به خصوص آن دانشجویان و استادانی که اخراج شدند و سر از اوین در نیاوردند یا درآوردند و بر حسب اتفاق در خاورانها پنهانشان نکردند، او را خوب میشناسند.
عبدالکریم سروش آدم شناخته شدهیی است و هرچه هم که فلسفیده باشد فرقی نمیکند. یک عده آدم بیکار هنوز در این جهان پیدا میشوند که نگذارند جلادها و تصفیهچیها خودشان را «پانزدهمین فیلسوف تاثیرگذار جهان» جا بزنند. هر چقدر هم که بگوید: «اگر تصفیه یا کار خلافی بوده که در شورا انجام شده است، همه بودند»، باز یک عده پیدا میشوند که او را چون شناخته شده است بشناسند و بگویند آن «همهی» دیگر را هم فراموش نمیکنیم، خودت را بین جمعیت گم نکن!
پس به اعتبار همهی این خطهایی که در بالا به قول قدما «نوشته آمد»، جنس شناخته شدهگی محمود دولتآبادی و شناخته شدهگی عبدالکریم سروش با هم فرق میکند و درست اینجاست که باید به محمود دولتآبادی برگشت. اگر یقهی کسی گرفتنی باشد این محمود دولتآبادی است.
لطفن متعهد نباشید استاد!
روزگاری هنرمندان و نویسندهگان متعهد یقهی هرچه هنرمند و نویسندهی غیرمتعهد بود را میگرفتند و به زور میخواستند تعهد را به طرف حقنه کنند. انقلاب که اسلامی شد، تازه بر تختنشستهگان دمار از روزگار متعهدهای «ضدانقلاب» و غیرمتعهدهای «فاسد و غربزده» با هم درآوردند. بعد بین متعهدها و غیرمتعهدها آتشبس اعلام شد. یک بازار مکارهیی هم ساختند که هر از چندی یک بار کسی برود آرمانش را یا هنرش را بفروشد و قدر ببیند و بر صدر بنشیند.
این آتشبس ادامه پیدا کرد. نه که بحث وظیفهی اجتماعی هنر و ادبیات تمام شده باشد اما همه فهمیدیم که به زور نمیشود کسی را متعهد کرد و هر اثر غیرمتعهدی را هم نباید روانهی چالهی مستراح کرد. حتا کم کم فهمیدیم میان آثار متعهد هم خیلیها هستند که باید انداختشان دور. حالا اگر کسی هم پیدا شود و بخواهد یقهی غیرمتعهدها را بگیرد دیگر کسی برایش تره هم خورد نمیکند.
محمود دولتآبادی در این میان از آنهایی است که اصرار دارد متعهد باقی بماند و چه چیزی خجستهتر از این در زمانهی بی همه چیز بی مبالاتی. شکی نیست که دولتآبادی متعهد است. شکی نیست که وجدان دولتآبادی از در خانه ماندن معذب میشود. شکی نیست که دولتآبادی حرف دایناسور همنسلش، بامداد شاعر را قبول دارد که میگفت: «رسالت تاریخی روشنفکران پناه امن جستن را تجویز نمیکند». با این وجود مشکل از همین نقطه آغاز میشود. از تعهد محمود دولتآبادی در روزگار انقراض متعهدها.
وقتی «میشود» متعهد باش
محمود دولتآبادی متعهد است. او در هشت سال دولت خاتمی تا جایی که میتوانست از خاتمی و طرفدارانش دفاع کرد، در انتخابات ریاست جمهوری و مجلس و شوراها و حتا کنفرانس برلین. مانند خیلی از ما که این کار را میکردیم و هنوز هم میتوانیم از کارهایی که آن زمان کردیم دفاع کنیم. بعضی وقتها هم زیادی دفاع کرد مانند نامهی سرگشادهیی که برای خاتمی نوشت و همین کنفرانس برلین. بعد از محمد معین حمایت کرد. بعد که نشد از ترس «فاشیسم» از علیاکبر هاشمی رفسنجانی حمایت کرد. حالا هم دارد از میرحسین موسوی حمایت میکند.
محمود دولتآبادی تنها نیست. صفحههای روزنامههای موسمی این روزها پُرند از هنرمندان و نویسندهگانی که مانند محمود دولتآبادی نتوانستهاند در برابر وجدان معذبشان سکوت کنند و این روزها دارند تند و تند از میرحسین موسوی و مهدی کروبی حمایت میکنند. آنها هنرمندان و نویسندهگانیاند که هر چند سال یک بار برای حضور در نمایش انتخابات به میدان میآیند تا هم متعهد باشند و هم متعهد نباشند.
هنوز آنقدر خارجنشین نشدهام که گمان کنم هر کسی رای بدهد یا برای یکی از گزینههای انتخاباتی حکومت تبلیغ کند، خائن است یا گمان کنم که هر کسی در ایران نفس میکشد و اثرش، مثله شده و پاره پاره، از زیر ساتور ارشاد اسلامی رد میشود، حتمن باید به جایی وابسته باشد. اما یک پرسش جانم را آزار میدهد. بسیاری از هنرمندان و نویسندهگانی که این روزها به میدان آمدهاند به اینترنت دسترسی دارند. بسیاری از آنها سایت و وبلاگ و فیس بوک و اورکات دارند. لااقل میتوان فکر کرد وقتشان را در اتاقهای چت و سایتهای پورنو نمیگذرانند (آنگونه که اکثریت کاربران اینترنت در ایران در چنین فضاهایی جولان میدهند) یا حداقل همهی وقتشان را در چنین فضاهایی نمیگذرانند. پس لابد باید خبر داشته باشند که در ایران حوادث دیگری هم غیر از انتخابات رخ میدهد.
احتمالن خبر دارند که کارگرانی اعتصاب میکنند و بازداشت میشوند و تشکلهایی کارگری وجود دارند. احتمالن خبر دارند که کمپین یک میلیون امضایی وجود دارد که اعضایش به شکلی مداوم بازداشت میشوند اما هنوز به مبارزهاش ادامه میدهد. احتمالن خبر دارند که دهها دانشجو در ماههای اخیر به زندان رفتهاند و احتمالن خبر دارند که دانشگاه هرگز سکوت پادگانی را نپذیرفته است. احتمالن از مبارزات معلمان و اقوام غیرفارس خبر دارند. آیا در جای دیگری غیر از ستادهای انتخاباتی نمیتوان و نباید متعهد بود؟
ماجرا همه این است. ستادهای انتخاباتی همان محلی است که هم میتوان متعهد بود و هم نبود. میتوان خواهان تغییر همه چیز شد اما تنها تا آنجایی که به واقع هیچ چیز تغییر نکند. تا آنجایی که راحت «آرامسایشگاه» در هم نریزد. میتوان تا آنجایی از پناه امن بیرون آمد که میگذارند و میشود. تا آنجایی که گزندی در کار نیست.
روایت تلخی ولی در کار است. لیلا حاتمی، یکی از ستایشبرانگیزترین هنرپیشههای چند سال اخیر سینما برای آمدن خاتمی گریه میکند. محمود دولتآبادی، بزرگترین رماننویس زندهی نسل قبل در مراسم میر حسین موسوی سخنرانی میکند. بابک احمدی که کتاب عظیمی هم در نقد مارکس دارد، زیر سایهی کروبی مینشیند. و همهی ما و آنها فراموش میکنیم تنها چهار سال پیش همین هنرمندان و نویسندهگان و حتا بیشتر از اینان به صحنه آمدند تا هاشمی رفسنجانی را بر تخت بنشانند و محمود احمدینژاد از صندوق برآمد.
بازی در حال تکرار است. کار به دستان حکومتی آزمودهاند چگونه مردم را وارد نمایش کنند. صدا و سیما برای موسوی محدود میشود. شایعه پشت شایعه تا مردم باور کنند که موسوی آمده تا «پرده و پر بگشاید». شایعه میآید که مقام رهبری دلش با احمدینژاد است و هیچ کس از خودش نمیپرسد اگر آن خبری که آمد و روایت کرد موسوی پس از گرفتن تضمینهایی از خامنهیی به میدان آمده است، درست بود، چرا این مقام معظم رهبری از همان اول این تضمینها را داد؟ چرا کاری نکرد که موسوی اصلن نیاید که حالا مجبور شود به ایما و اشاره برساند که دلش با کیست؟ و هیچکس به یاد نمیآورد همانهایی که سالهاست در شرق و هممیهن و شهروند امروز در مضرات حضور سیاسی هنرمندان و نویسندهگان مینویسند این روزها دم به دم دنبال امضا و گفت و گو و یادداشت حمایتی میگردند.
این صحنهی نمایش است. یک تئاتر زندهی واقعی که نویسندهگان و هنرمندان را برای آرایش آن نیاز دارند. اما تنها برای آرایش آن چرا که مردم را با چیز دیگری وارد نمایش کردهاند. مردم را با زندگی واقعی میتوان به صحنه کشید. زندگی واقعی یعنی درست آنجایی که هنرمندان و نویسندهگان سالهاست در آن غایبند. آنها تنها فریفتهی سیمای خود شدهاند، هرچند همین چهار سال پیش این لعاب دروغین فرو ریخته باشد. اینجاست که به تلخی باید نوشت: آنها تنها مترسکند. مترسکهایی که حتا کلاغهای جالیز هم جدیشان نمیگیرند.
دنبال کننده ها
۱۳ خرداد ۱۳۸۸
۸ خرداد ۱۳۸۸
۶ خرداد ۱۳۸۸
چگونه يک زن را می توان خوشحال کرد ؟؟
براي خوشحال کردن يک زن...
يک مرد بايد چنين باشد :
1. يک دوست
2. يک همدم
3. يک عاشق
4. يک برادر
5. يک پدر
6. يک استاد
7. يک سرآشپز
8. يک الکتريسين
9. يک نجار
10. يک لوله کش
11. يک مکانيک
12. يک متخصص دکوراسيون داخلي منزل
13. يک متخصص مد
14. يک متخصص علوم جنسي
15. يک متخصص بيماري هاي زنان
16. يک روانشناس
17. يک دافع آفات
18. يک روانپزشک
19. يک شفا دهنده
20. يک شنونده خوب
21.. يک سازمان دهنده
22. يک پدر خوب
23. خيلي تميز
24. دلسوز
25. ورزشکار
26. گرم
27. مواظب
28. شجاع
29. باهوش
30. بانمک
31. خلاق
32. مهربان
33. قوي
34. فهميده
35. بردبار
36. محتاط
37. بلند همت
38. با استعداد
39. پر جرأت
40. مصمم
41. صادق
42. قابل اعتماد
43. پر حرارت
بدون فراموش کردن :
44. تعريف کردن مرتب از او
45. عشق ورزيدن به خريد
46. درستکار بودن
47. بسيار پولدار بودن
48. تنش ايجاد نکردن براي او
49. نگاه نکردن به بقيه دختران
و در همان حال، شما بايد :
50. توجه زيادي به او بکنيد، و انتظار کمتري براي خود داشته باشيد
51. زمان زيادي به او بدهيد، مخصوصاً زمان براي خودش
52. اجازه رفتن به مکانهاي زيادي را به او بدهيد، هيچگاه نگران نباشيد او کجا مي رود.
بسيار مهم است :
53. هيچگاه فراموش نکنيد :
* سالروز تولد
* سالروز ازدواج
* قرارهايي که او مي گذارد
چگونه يک مرد را خوشحال کنيم :
. تنهاش بگذاريد!!!!
يک مرد بايد چنين باشد :
1. يک دوست
2. يک همدم
3. يک عاشق
4. يک برادر
5. يک پدر
6. يک استاد
7. يک سرآشپز
8. يک الکتريسين
9. يک نجار
10. يک لوله کش
11. يک مکانيک
12. يک متخصص دکوراسيون داخلي منزل
13. يک متخصص مد
14. يک متخصص علوم جنسي
15. يک متخصص بيماري هاي زنان
16. يک روانشناس
17. يک دافع آفات
18. يک روانپزشک
19. يک شفا دهنده
20. يک شنونده خوب
21.. يک سازمان دهنده
22. يک پدر خوب
23. خيلي تميز
24. دلسوز
25. ورزشکار
26. گرم
27. مواظب
28. شجاع
29. باهوش
30. بانمک
31. خلاق
32. مهربان
33. قوي
34. فهميده
35. بردبار
36. محتاط
37. بلند همت
38. با استعداد
39. پر جرأت
40. مصمم
41. صادق
42. قابل اعتماد
43. پر حرارت
بدون فراموش کردن :
44. تعريف کردن مرتب از او
45. عشق ورزيدن به خريد
46. درستکار بودن
47. بسيار پولدار بودن
48. تنش ايجاد نکردن براي او
49. نگاه نکردن به بقيه دختران
و در همان حال، شما بايد :
50. توجه زيادي به او بکنيد، و انتظار کمتري براي خود داشته باشيد
51. زمان زيادي به او بدهيد، مخصوصاً زمان براي خودش
52. اجازه رفتن به مکانهاي زيادي را به او بدهيد، هيچگاه نگران نباشيد او کجا مي رود.
بسيار مهم است :
53. هيچگاه فراموش نکنيد :
* سالروز تولد
* سالروز ازدواج
* قرارهايي که او مي گذارد
چگونه يک مرد را خوشحال کنيم :
. تنهاش بگذاريد!!!!
۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۸
۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
در يک روز بی همه چيز بهاری .....!!!!
از عمران صلاحی
***********
در يک روز بهاری ؛ زير درختی پر شکوفه ؛ در پارک لاله
مردى كه آستين دست چپش را توى جيبش گذاشته بود, روى
نيمكتى, بامردى كه معلوم بود تازه بازنشسته شده است صحبت
مى كرد:
-درست مى فرماييد, فشارهاى اقتصادى هميشه باعث حذف
و تعديل در زندگى مى شود. نمى توان نان و گوشت و روغن نخريد ؛
اما می توان مثلا کتاب را از برنامه زندگی حذف کرد . آدم اگر
غذا نخورد ميميرد ؛ اما اگر کتاب نخواند طوريش نمی شود .
تازه ممکن است ترقی هم بکند . خلاصه ؛ حذف چيزهای غير ضروری
به آدم لطمه ای نمی زند .
اينجانب پنج تا دختر دارم . چهار تا از آنها به هوای پسر
متولد شده اند .
پنج سال پيش ؛ دختر اولی به سن شوهر کردن رسيده بود . می خواستم او را
شوهر بدهم .اما پول نداشتم برايش جهيزيه تهيه کنم . نه پس اندازی داشتم
و نه چيز بدرد بخوری که بتوانم بفروشم . امکان وام گرفتن هم
برايم نبود. يك روز در همين پارك نشسته بودم و داشتم
روزنامه مى خواندم. ديدم در يك آگهى مناقصه نوشته اند " "کليه خريداريم... "
با خودم فكر كردم خيلى ها توى
دنيا با يك كليه زندگى مى كنند. چرا از اين سرمايه ى
خدادادى استفاده نكنم. يكى از كليه هايم را فروختم
ودختر اولم را به خانه ى بخت فرستادم.
يك سال بعد, دختر دوم به سن شوهر كردن رسيد. باز
همان بساط بود و همان تنگناهاى مادى. من آبرو داشتم
و نمى توانستم دختر دومى را بدون جهيزيه به خانه شوهر
بفرستم. باز يك روزى روى همين نيمكت نشستم و به
اعضاى ديگر بدنم فكر كردم. البته به اعضايى كه يك
جفت از آنها را داشتم. مثلاً به چشمم. با خودم گفتم دو
تا چشم را مى خواهم چه كار. مگر چيز جالبى براى ديدن
وجود دارد? براى چه دنياى وارونه را دوبرابرببينم و
دوبرابر عذاب بكشم. هرچه صفحه ى آگهى روزنامه را
نگاه كردم, ديدم كسى خريدار چشم نيست. خودم يك
آگهى مزايده دادم در يكى از روزنامه ها چاپ كردند.
روز بعد, خريدارى پيدا شد و دختر دومم هم به خانه ى
شوهر رفت. حالا يكى از چشم هايم شيشه اى است.
يك سال بعد, وقت شوهر كردن دختر سوم بود. همه ى
درها به رويم بسته بود. نمى دانستم چه كار كنم. داشتم
از غصه دق مى كردم. به گوشهايم فكر كردم. گفتم يكى
از آنها را مى فروشم, اما كى هست كه گوش بخرد? با
نااميدى در همان پارك نشسته بودم و روزنامه اى را
ورق مى زدم, ديدم در صفحه ى آگهى ها نوشته اند:.« همه گونه اعضاى بدن خريداريم »انگاردنيا را
من داده بودند. تلفن زدم پرسيدم : گوش هم مى خريد ؟
گفتند: يك نفر به مؤسسه ى آنها مراجعه كرده مى گويد
كه يكى از گوش هايش را در نزاعى از دست داده حالا
نمى تواند بدون گوش كتاب بخواند.
پرسيدم گوش چه ربطى به كتاب خواندن دارد? گفتند
متقاضى گوش را براى اين مى خواهد كه دسته عينك
مطالعه را روى آن قرار دهد. خيلى زود معامله انجام
شد. دختر سومم هم به خانه ى شوهر رفت. حالا موهايم
را بلند كرده ام و معلوم نمى شود كه يك گوش ندارم.
سال بعد نوبت دختر چهارمم بود. كاملاً نااميد شده
بودم. درست در اوج نااميدى از همان مؤسسه با من
تماس گرفتند كه فورى احتياج به يك دست دارند. از
خوشحالى ديگر نپرسيدم براى چه مى خواهند. فوراً به
بيمارستان مراجعه كردم, دست چپم را دادم و با پول آن
دختر چهارم را روانه ى خانه شوهر كردم. دست خيلى
خوبى بود يك انگشتش شكسته بود, ولى خوب كار مى
كرد. از آن به بعد حلقه ى عروسى ام را به انگشت دست
راستم انداخته ام. خريدار با دست من چه كارهايى انجام
مى دهد, خدا مى داند.
سال بعد, بايد دختر آخرى را شوهر مى دادم. باز همان
بى پولى بود وهمان گرفتارى. آمدم اينجا كنار استخر
نشستم و به اعضاى باقى مانده ام فكر كردم. پا را به
هيچ وجه نمى شد فروخت. ماشين بدون آينه ى بغل و
بدون در و سپر راه مى رود اما بدون چرخ هرگز. دماغم
را هم نمى شد فروخت چون از ريخت و قيافه مى افتادم.
زبانم راهم نمى خريدند, مى گفتند تند و تيز است. به
زبانى احتياج داشتند كه تملق بگويد. نمى دانيد با چه
مكافاتى دختر آخرى را شوهر دادم. رفت سر خانه وزندگى اش. اما حالا خودم از خانه و زندگى آواره شده ام. زنم مرا به خانه راه نمى دهد وميگويد ديگر به چه اميدی با تو زندگی کنم
***********
در يک روز بهاری ؛ زير درختی پر شکوفه ؛ در پارک لاله
مردى كه آستين دست چپش را توى جيبش گذاشته بود, روى
نيمكتى, بامردى كه معلوم بود تازه بازنشسته شده است صحبت
مى كرد:
-درست مى فرماييد, فشارهاى اقتصادى هميشه باعث حذف
و تعديل در زندگى مى شود. نمى توان نان و گوشت و روغن نخريد ؛
اما می توان مثلا کتاب را از برنامه زندگی حذف کرد . آدم اگر
غذا نخورد ميميرد ؛ اما اگر کتاب نخواند طوريش نمی شود .
تازه ممکن است ترقی هم بکند . خلاصه ؛ حذف چيزهای غير ضروری
به آدم لطمه ای نمی زند .
اينجانب پنج تا دختر دارم . چهار تا از آنها به هوای پسر
متولد شده اند .
پنج سال پيش ؛ دختر اولی به سن شوهر کردن رسيده بود . می خواستم او را
شوهر بدهم .اما پول نداشتم برايش جهيزيه تهيه کنم . نه پس اندازی داشتم
و نه چيز بدرد بخوری که بتوانم بفروشم . امکان وام گرفتن هم
برايم نبود. يك روز در همين پارك نشسته بودم و داشتم
روزنامه مى خواندم. ديدم در يك آگهى مناقصه نوشته اند " "کليه خريداريم... "
با خودم فكر كردم خيلى ها توى
دنيا با يك كليه زندگى مى كنند. چرا از اين سرمايه ى
خدادادى استفاده نكنم. يكى از كليه هايم را فروختم
ودختر اولم را به خانه ى بخت فرستادم.
يك سال بعد, دختر دوم به سن شوهر كردن رسيد. باز
همان بساط بود و همان تنگناهاى مادى. من آبرو داشتم
و نمى توانستم دختر دومى را بدون جهيزيه به خانه شوهر
بفرستم. باز يك روزى روى همين نيمكت نشستم و به
اعضاى ديگر بدنم فكر كردم. البته به اعضايى كه يك
جفت از آنها را داشتم. مثلاً به چشمم. با خودم گفتم دو
تا چشم را مى خواهم چه كار. مگر چيز جالبى براى ديدن
وجود دارد? براى چه دنياى وارونه را دوبرابرببينم و
دوبرابر عذاب بكشم. هرچه صفحه ى آگهى روزنامه را
نگاه كردم, ديدم كسى خريدار چشم نيست. خودم يك
آگهى مزايده دادم در يكى از روزنامه ها چاپ كردند.
روز بعد, خريدارى پيدا شد و دختر دومم هم به خانه ى
شوهر رفت. حالا يكى از چشم هايم شيشه اى است.
يك سال بعد, وقت شوهر كردن دختر سوم بود. همه ى
درها به رويم بسته بود. نمى دانستم چه كار كنم. داشتم
از غصه دق مى كردم. به گوشهايم فكر كردم. گفتم يكى
از آنها را مى فروشم, اما كى هست كه گوش بخرد? با
نااميدى در همان پارك نشسته بودم و روزنامه اى را
ورق مى زدم, ديدم در صفحه ى آگهى ها نوشته اند:.« همه گونه اعضاى بدن خريداريم »انگاردنيا را
من داده بودند. تلفن زدم پرسيدم : گوش هم مى خريد ؟
گفتند: يك نفر به مؤسسه ى آنها مراجعه كرده مى گويد
كه يكى از گوش هايش را در نزاعى از دست داده حالا
نمى تواند بدون گوش كتاب بخواند.
پرسيدم گوش چه ربطى به كتاب خواندن دارد? گفتند
متقاضى گوش را براى اين مى خواهد كه دسته عينك
مطالعه را روى آن قرار دهد. خيلى زود معامله انجام
شد. دختر سومم هم به خانه ى شوهر رفت. حالا موهايم
را بلند كرده ام و معلوم نمى شود كه يك گوش ندارم.
سال بعد نوبت دختر چهارمم بود. كاملاً نااميد شده
بودم. درست در اوج نااميدى از همان مؤسسه با من
تماس گرفتند كه فورى احتياج به يك دست دارند. از
خوشحالى ديگر نپرسيدم براى چه مى خواهند. فوراً به
بيمارستان مراجعه كردم, دست چپم را دادم و با پول آن
دختر چهارم را روانه ى خانه شوهر كردم. دست خيلى
خوبى بود يك انگشتش شكسته بود, ولى خوب كار مى
كرد. از آن به بعد حلقه ى عروسى ام را به انگشت دست
راستم انداخته ام. خريدار با دست من چه كارهايى انجام
مى دهد, خدا مى داند.
سال بعد, بايد دختر آخرى را شوهر مى دادم. باز همان
بى پولى بود وهمان گرفتارى. آمدم اينجا كنار استخر
نشستم و به اعضاى باقى مانده ام فكر كردم. پا را به
هيچ وجه نمى شد فروخت. ماشين بدون آينه ى بغل و
بدون در و سپر راه مى رود اما بدون چرخ هرگز. دماغم
را هم نمى شد فروخت چون از ريخت و قيافه مى افتادم.
زبانم راهم نمى خريدند, مى گفتند تند و تيز است. به
زبانى احتياج داشتند كه تملق بگويد. نمى دانيد با چه
مكافاتى دختر آخرى را شوهر دادم. رفت سر خانه وزندگى اش. اما حالا خودم از خانه و زندگى آواره شده ام. زنم مرا به خانه راه نمى دهد وميگويد ديگر به چه اميدی با تو زندگی کنم
۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
بلند ترين پل دنيا.....لطفا روی عکس کليک کنيد
The Millau Viaduct is part of the new E11 expressway connecting
Paris and Barcelona and features the highest bridge piers ever
constructed. The tallest is 240 metres (787 feet) high and the
overall height is an impressive 336 metres (1102 feet), making this
the highest bridge in the world. It's taller than the Eiffel Tower
Interestingly, the Millau Viaduct is not straight. Why?
It's because a straight road could induce a floating sensation as you drive across it. So, a slight curve remedies that feeling.
The curve is 20km in range. Moreover, the road has a light incline of 3% to improve the visibility and reassure the driver.
An amazing engineering feat!
اين پل پاريس را به بارسلونا وصل ميکندو ارتفاع آن از برج ايفل بيشتر است
۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۸
چادر فاطمه زهرا 80 نفر را مسلمان کرد ...!!!!
ابن شهر آشوب وقطب راوندى روايت كرده اند كه : روزى حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام مـحـتـاج بـه قرض شد وچادر حضرت فاطمه عليهاالسّلام را به نزد مردی يهودى كه نامش زيـد بود رهن گذاشت وآن چادر از پشم بود وقدرى از جوبه قرض گرفت . پس يهودى آن چـادر را بـه خـانـه بـرد ودر حجره گذاشت ، چون شب شد زن يهودى به آن حجره درآمد ؛ نـورى از آن چـادر ساطع ديد كه تمام حجره را روشن كرده بود. چون زن آن حالت غريب را مـشـاهـده كـرد بـه نـزد شـوهـر خـود رفـت وآنـچـه ديـده بـود نـقـل كـرد، پـس يـهـودى از اسـتـمـاع آن حـالت در تـعـجب شد وفراموش كرده بود كه چادر حـضـرت فـاطـمـه عـليـهـاالسـّلام در آن خـانـه اسـت . بـه سـرعـت شـتـافـت وداخل آن حجره شد كه ديد شعاع چادر آن خورشيد فلك عِصْمت است كه مانند بَدْر مُنير خانه را روشـن كـرده اسـت ، يـهودى از مشاهده اين حالت تعجبش زياده شد پس يهودى وزنش به خانه خويشان خود دويدند وهشتاد نفر از ايشان را حاضر گردانيدند واز بركت شعاع چادر فاطمه عليهاالسّلام همگى به نور اسلام منوّر گرديدند.......!!!منابع: (مـنـاقـب ) ابـن شـهـر آشـوب 3/387 تـحـقيق : دكتر بقاعى ؛2- (الخرائج راوندى ) 2/537 - 3-منتهی الامال قمی/باب دوم/ فصل دوم
۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
حل مشکلات ناموسی جانوران توسط امام محمد باقر ...!!!
محمد بن مسلم گويد: روزى خدمت امام باقر عليه السلام بودم كه يك جفت قمرى آمدند و روى ديوار نشسته طبق مرسوم خود بانگ مى كردند، و امام باقر عليه السلام ساعتى به آنها پاسخ مى گفت، سپس آماده پريدن گشتند، و چون روى ديوار ديگرى پريدند، قمرى نر يكساعت بر قمرى ماده بانگ مى كرد، سپس آماده پريدن شدند، من عرض كردم: قربانت گردم، داستان اين پرندگان چه بود؟ فرمود: اى پسر مسلم هر پرنده و چاپار و جاندارى را كه خدا آفريده است نسبت بما شنواتر و فرمانبردارتر از انسانست، اين قمرى به ماده خود بدگمان شده و او سوگند ياد كرده بود كه نكرده است و گفته بود بداورى محمد بن على راضى هستى؟ پس هر دو بداورى من راضى گشته و من بقمرى نر گفتم: كه نسبت بماده خود ستم كرده ئى او تصديقش كرد. اصول كافى جلد 2 صفحه 375 روايت 4
بيله ديگ ؛ بيله چغندر......
هفت تیر 7tir.com: راننده يک خودروي سواري به اين خاطر که آمبولانس در حال انجام وظيفه به او اجازه سبقت گرفتن نداده بود، تکنسين اورژانس را به شدت مورد ضرب و جرح قرار داد و مجروح کرد .به گزارش خبرنگار مابعدازظهر ديروز وقتي به مرکز 115 اطلاع داده شد يک اتومبيل در بزرگراه چمران واژگون و راننده اش مجروح شده است دو تکنسين اورژانس ماموريت يافتند براي کمک هاي اوليه و انتقال مصدوم به بيمارستان به محل حادثه بروند اما پس از آنکه آمبولانس به بزرگراه چمران رسيد به خاطر ترافيک سنگين در ادامه مسير به سمت خودروي سانحه ديده دچار مشکل شد. در اين بين راننده خودروي اورژانس که جان فرد مجروح را در خطر مي ديد و مي دانست تاخير او و همکارش شايد ضايعه غيرقابل جبراني را به بار بياورد تلاش کرد با به صدا درآوردن آژير راه را براي خود باز کند. در چنين شرايطي که امدادگران در اضطراب به سر مي بردند راننده يک خودروي سانتافه که پشت آمبولانس در حرکت بود مرتب با بوق و چراغ از تکنسين اورژانس مي خواست کنار برود و به او اجازه سبقت دهد. اين اقدام راننده سواري به صورت ممتد در مسافتي طولاني ادامه پيدا کرد اما مامور اورژانس که لاين کناري را بسته مي ديد و فرصت اين را نداشت که در ترافيک قفل شده گرفتار بماند سعي کرد بدون توجه به درخواست غيرمنطقي مرد جوان به مسير خود ادامه دهد. بالاخره بعد از دقايقي آمبولانس به محل حادثه رسيد و دو تکنسين شتابان به سمت مرد مصدوم رفتند اما در اين هنگام راننده سانتافه نيز توقف کرد و با پياده شدن از خودرو اش به سمت يکي از امدادگران دويد و وي را به شدت مورد ضرب و جرح قرار داد. در حالي که تکنسين اورژانس زخمي و دچار خونريزي شديد شده بود ماموران نيروي انتظامي که شاهد اين صحنه بودند جوان مهاجم را بازداشت کردند.از سويي بعد از کمک رساني به راننده حادثه ديده، امدادگران مجروح نيز به بيمارستان منتقل شدند.بنا بر اين گزارش جوان مهاجم در بازجويي ها گفته است چون عجله داشته و آمبولانس به او اجازه سبقت گرفتن نمي داده عصباني شده و به همين دليل به امدادگر اورژانس حمله کرده است. در حال حاضر اين متهم در بازداشت به سر مي برد و پرونده يي قضايي عليه او گشوده شده است.
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...