پدرم چند سالی مامور وصول عوارض دروازه ای شهرداری بود ، در شهرکی بنام آستانه اشرفیه .
از آستانه اشرفیه چیزهایی به یادم مانده است ؛ بقعه و بارگاهی که عطرشمع و گلاب میداد .
تصاویری از پنجشنبه بازارش ، بادام زمینی داغ و پر نمکش ، خانه دو طبقه مان با پله های چوبی اش وخیابانی ماسه ای با ماسه هایی نرم هنوز در ذهن و ضمیرم باقی است .
غروب که میشد یکنفر مامور بلدیه با قوطی حلبی کوچکی از راه میرسید و توی چراغ های گرد سوزی که در حاشیه خیابان روی چوب بلندی نصب شده بود نفت میریخت و روشن شان میکرد .
مغازه آقای خیر خواه هم کنار خانه مان بود .میرفتیم آنجا قند و شکر و ماش و لوبیا و وینجه می خریدیم ، نسیه هم میخریدیم.
پدرم شب ها خسته و مانده از راه میرسید ، شامش را میخورد و میرفت سراغ چرتکه اش ، باید حساب کتاب هایش را راست و ریست میکرد .
شب های زمستان برای مان کتاب میخواند . یک کتاب بسیار قدیمی داشت با برگ های سبز رنگ . داستان جنگ های سید جلال الدین اشرف را برای مان میخواند .
ما نمیدانستیم سید جلال الدین اشرف کیست اما از اینکه می توانست با شمشیر گردن دشمنانش را بزند کیف میکردیم .
پدرم مصدقی بود . بعد از کودتا شغلش را رها کرده بود آمده بود حول و حوش بقعه شیخ زاهد گیلانی روی زمین هایی که به مادرم ارث رسیده بود کشاورزی میکرد . باغات چایکاری داشت ، باغ سیب و آلبالو داشت .
میگفت دیگر نمی خواهم «نوکر دولت » باشم .
نمیدانم عذرش را خواسته بودند یا اینکه خودش عطای نوکری دولت را به لقایش بخشیده بود .
روزگاری بود که ترس در هوا موج میزد . توده ای ها را تیر باران میکردند . مصدقی ها را دستگیر میکردند .
توده ای ها شب نیمه شب میآمدند اسناد و مدارک شان را توی سفید رود میریختند.
دفتر و دستک شان را به آب می سپردند.
آنجا کنار آرامگاه شیخ زاهد از فراز کوه از بن تخته سنگی عظیم و خزه بسته ، آبشاری می جوشید . آبشاری که زلال ترین و گوارا ترین آب دنیا را داشت .
تابستان که میشد پای آبشار آبتنی میکردیم .
در حاشیه آبشار چند تا درخت سیب کاشته بودند . سیب ها میرسید و در آب فرو می افتاد ، خوشمزه ترین سیب دنیا بود .
بعد از کودتا دیگر صدای ترق توروق چرتکه پدرم را نشنیدیم . داستان سید جلال الدین اشرف هم آهسته آهسته از یادمان رفت ، در عوض خدا شاه میهن یاد گرفتیم
هرگز نتوانستم چرتکه زدن را یاد بگیرم ، اصلا میانه ای با اعداد و ارقام ندارم از فرمول های ریاضی چیزی نمیدانم ، نوه ام- نوا جونی- هم به من رفته است ، از ریاضی گریزان است ، خوب می نویسد ، خوب کتاب می خواند اما ریاضیات را دوست نمیدارد.
پدرم خط بسیار زیبایی داشت. من از هیجده سالگی آواره کشورها و قاره ها بودم ، همه نامه هایش را با خطی خوش می نوشت و در همه آنها آرزو میکرد « فرزند عزیزش از بلیات ارضی و سماوی محفوظ و محروس بوده باشد»
طفلکی نمیدانست بد ترین بلایا « بلیات ارزی» ! است
دلم برای ترق توروق چرتکه پدرم تنگ شده است