دانشمندان سیاره جدیدی کشف کرده اند که دو سه برابر کره زمین است
این سیاره هم آب دارد هم هوای مناسب برای زیستن . فی الواقع جان میدهد آدم برود آنجا باغ و باغستان وتاکستان بسازد و گندم بکارد ، گهگاهی هم بنشیند لب جویبار و گذر عمر را تماشا کند
چطور است قبل از آنکه پیامبری پیدا بشود و این سیاره جدید را به گنداب اندیشه های وهم آلود مالیخولیایی خود به گند بکشد پا بشویم برویم آنجا یک تابلوی گل گنده هم آنجا بزنیم که :
بهنگام صدارت میرزا تقی خان امیر کبیر ، معجزه ای در تبریز رخ میدهد که تنور ملایان را برای مدتی گرم نگهمیدارد.
داستان از اینقرار است که “ گاوی را برای کشتن می بردند .گاو بند گسیخت و به بقعه صاحب الامر تبریز پناهنده گردید .چون قصاب خواست آن را بیرون کشد در دم سکته کرد و افتاد و جان داد ! و گاو از آنجا یکسره به خانه میرزا حسن متولی بگریخت . »
پس گفتند :« حضرت صاحب الامر علیه السلام معجزه کرد »
همه دکان ها پر چراغ و بانگ صلوات بود و تهنیت همی گفتند که تبریز شهر صاحب الامر شد و از مالیات و حکم حکام معاف است .
پس از این ، مسجد و مقام سراسر پر چراغ بود و لولیان بر بام بودند و کوس همی زدند(نقل از کتاب تاریخ و جغرافیای تبریز )
نادر میرزا که ناظر این صحنه نمایش بود می نویسد « آن گاو را میر فتاح برده بود . جلی از بافته کشمیر بر او انداخته، فوج همی رفتند و بر سم آن حیوان بوسه همی زدند و قیمه آن حیوان به تبرک همی ربودند .
بزرگان بدان چراغدان ها و پرده ها به نذر همی بردند تا به جایی که سفیر انگلیس چلچراغی بلور بفرستادو بیاویختند … آنجا خدام و فراش ها بگماشته ،مردم نواحی فوج فوج با چاوشی به زیارت همی آمدند . همه روزه معجزه دیگر همی گفتند که فلان کور بینا شد و فلان گنگ به زبان آمد و فلان لنگ پای گرفت
برخی بزرگان بدین کار قوت همی دادند . تا یک ماه کس را قدرت نبود سخنی در این کند ( نقل از تاریخ و جغرافیای تبریز )
بلوای معجزه گاو ، قدرت روحانیت را موقتا بر سیاست غالب گردانید خاصه اینکه سخن از این رفت که تبریز شهر مقدس و از مالیات و حکم حکام معاف است ….
• نگاه کنید به کتاب «امیر کبیر و ایران - فریدون آدمیت - ص۴۲۸
در زوریخ با یک دانشجوی ایرانی هم اتاق شده بودم. نامش آقای میلانی . پدرش در تهران ماشین فروش بود که بقول سعدی « گربه بوهریره را به لقمه ای ننواختی و سگ اصحاب کهف را استخوانی نینداختی » .
خوابگاه مان بر فراز تپه ای بود با چشم اندازی بسیار زیبا.
از سرزمین برزن ها و خانه های کاهگلی دود نشسته و از جولانگاه گردنه گیرها ومعرکه گیرها به سرزمینی کوچیده بودم که بنظرم همان بهشتی بود که خدا در قرآن و تورات و انجیلش وعده داده بود .
هنوز راه و رسم زندگی دانشجویی را نمیدانستم ولی هزار و یک سودا بسر داشتم . من و رفیقانم اگر چه اسب مان بی جوبود و نمد زین مان به گرو ، اما بجای درس خواندن میخواستیم جهان را با دستان ناتوان خودمان تغییر بدهیم. می خواستیم وطن مان ، آن « میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک » را با چلچراغ های رویایی خود آذین کنیم .
آخرش هم درس و مشق را رها کردیم و به ایران برگشتیم.
پای در زنجیر پیش دوستان
به که با بیگانگان در بوستان
رفیقم آقای میلانی از آن گران گوشان بلشویکی بود که غیر از جزوه های سازمانی هیچ کتاب دیگری نخوانده بود . طوری بود که به مرغ آقا کیش نمیشد گفت . من گهگاه سر بسرش میگذاشتم میگفتم چطوری رفیق لنین ؟میگفت: یا بمیران یا بمیر ! از تاریخ ایران هیچ نمیدانست . از ادبیات ایران بی خبر بود اما تا تکان میخوردی از لنین و مارکس نقل قول میکرد و چنان تعصبی داشت که صد رحمت به کبلایی حسینقلی مرثیه خوان مسجد آسید عزیز الله .
بر گشتیم ایران . به سرزمین منار و مزار و تکبیر و صلوات . من پس از داغ و درفش هایی اندوهبار در غبار زمانه گم شدم واو در خاوران به خاک رفت .
کاشکی زنده بود سر به سرش میگذاشتم میگفتم : چطوری رفیق لنین !