دنبال کننده ها

۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

مستر براون به مرخصی میرود

کلاس هفتم هشتم بودیم . آقای معاف معلم انگلیسی مان بود . کله کوچکی داشت تنه ای لندهور . کله اش با تنه اش هیچ جور هماهنگی نداشت . آمده بود به ما انگلیسی یاد بدهد . بما گفته بود باید کتاب دایرکت متد Direct Method را خریداری کنیم .
رفتیم کتابفروشی آقای سعادتمند . کتاب دایرکت متد را نداشت . گفت سفارش میدهم از تهران بیاورند . یکی دو هفته ای چشم براه ماندیم تا کتاب دست مان رسید . کتاب جیبی کوچکی بود به رنگ زرد و با کاغذ کاهی .یکی دوماه طول کشید تا حروف انگلیسی آموختیم . البته با تلفظ غلط .
وسط های زمستان بود که آقای معاف تصمیم گرفت از روی کتاب دایرکت متد بما انگلیسی یاد بدهد . میآمد ته کلاس گوشه ای می نشست و بما میگفت بخوان . تا دم دمای امتحان آخر سال فقط چهار پنج جمله اش را یاد گرفته بودیم .
شش ماه طول کشید تا یاد گرفتیم مستر براون دست زن و بچه اش را گرفته است سوار ترن شده است و راهی کنار دریا شده است و پنجره ترن را باز کرده است تا هوای تازه ای استنشاق بفرماید !
ما در آن عالم نوجوانی چقدر دل مان میخواست کاشکی می توانستیم همراه شان برویم کنار دریا دست دختران مستر براون را بگیریم و برویم توی آب و با آنها آب بازی کنیم.
تابستان آمد و ما شب ها خواب دختران آقای مستر براون را میدیدیم و در عالم خیال با آنها در آبهای نیلگون دریا غوطه میزدیم !
تعطیلات تابستان که تمام شد رفتیم کلاس نهم. آقای معاف همچنان معلم انگلیسی مان بود .دوباره شروع کردیم با مستر براون و دو تا دختر هایش رفتن به کنار دریا.
کلاس نهم را تمام کردیم . آقای براون همچنان گرمش بود و پنجره ترن را باز کرده بود .
کلاس دهم و یازدهم و دوازدهم را هم تمام کردیم اما این مستر براون بیچاره هنوز به ساحل نرسیده بود . همچنان هوا گرم بود و پنجره های ترن هم همچنان باز مانده بود . دختر هایش لابد شوهر کرده بودند و دیگر در رویاهای شبانه مان جایی نداشتند .
خلاصه کلام اینکه اگر ما چهل سال امریکا هستیم اما هنوز دو کلام انگلیسی یاد نگرفته ایم همه اش تقصیر این مستر براون لاکردار است .
خدا ترا نبخشد و نیامرزد ای مستر براون که نگذاشتی ما با آن دوتا دختر تپلی موطلایی ات بیاییم کنار دریا و گرگم به هوا بازی کنیم و چهار کلام انگلیسی یاد بگیریم !
May be an image of 1 person and tree
See insights and ads
All reactions:
Farhad Ghasemzadeh, Siavash Roshandel and 114 others

۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

خدای ایرانیان

سعیدی سیرجانی در همایشی که به مناسبت هزارمین سال سرایش شاهنامه در آلمان برگزار شده بود به برخوردهای گوناگون سرایندگان ایرانی به "خدا" اشارۀ کوتاهی کرد:
او میگوید : بر خورد شیخ سعدی برخورد راحت قرآنی است. او شیخ مسلمان است؛ مسلمان کافرکُش! (خود به قتل کافر اعتراف می کند)
« هندو را نگونش به چاهی درانداختم»
او‌ می خواهد ترویج اسلام کند؛ صادر کند اسلام را.
«از خدا دان خلاف دشمن و دوست -
که دل هر دو در تسلط اوست»
او خدای قرآن را می شناسد و می
داند قهار است؛ جبّار است، قاتل است؛ کشندۀ مشرکین است؛ بنابراین هر بدی که پیش بیاید؛ هر بلایی که بر شهری نازل شود، نسبتش را می‌دهد به خدا.
مدعی می شودبندگان چون عبادت خدا نکردند؛ کفران نعمت کردند؛ خدا حکم داد که شهرشان زیر و رو شود؛ سقف بر سرشان بریزد.
خدای سعدی عیناً مانند چنگیز خان مغول است . نشسته بر مسند و شمشیر می کشد و شکم پاره می‌کند:
«به تهدید چون برکشد تیغ حکم
بمانند کرّوبیان صُم بُکم"
سعیدی سیرجانی سی سال پیش
از آن سروده بود:
ای شیخ، من خدا ناشناسم اگر این
خداست"
خدائى‌که جز در زبان عرب -
به ديگر زبانى نـفهمدکلام
خدائى‌که ناگه شود درغضب
بسوزد به کين خرمن‌خاص‌و عام
...
روشن است که در برابر چنین خدایی همه دان و همه توان « بنده" شهامت بکار بردن عقل و جرأت شک کردن در "باورهای با شیر اندرون شده" را نمی یابد.
بدین سبب در جوامعی با چنین مؤمنانی نوجویی و ابتکار رواج ندارد.
طرف دیگر چنین "خداشناسی"
این است که «مؤمن" در عین زبونی و تسلیم ، خود را وابسته به قدرت او می یابد و باید حاضر باشد برای جلب"لطف" او به هر کاری دست بزند و در راهش از "قتل مشرکین، غارت ملحدین و تنبیه نافرمانان»ابا نداشته باشد.
از آنجا که دستش به خدا نمی رسد همۀ اینها را در خدمت "نمایندگان" او بر روی زمین انجام می‌دهد و باید در برابر آنان نیز تسلیم محض باشد:
".. به افعالِ خداوند یا کسانی که بر افعال آنها اعتراض جایز نیست ، رضایت بدهد و آنها را بپذیرد، اگر چه موافق میل او نباشد"(نصیرالدین طوسی)
از نظر تاریخی چنین "خداشناسی" که آنرا "الهیات وحشت"نیز می نامند، بازتاب نیازهای زندگی بدوی قبیله‌ای است که در آن رئیس قبیله مالک جان و مال همۀ وابستگان است و وابستگی بی‌چون و چرا به او باعث احساس ایمنی و قدرت می شود.
خدای عارفان
عارفان برای آنکه بندگی انسان را تحمل پذیر کنند، با ادعاهایی واهی به تخدیر ذهنی او می ‌کوشند: برای او جایگاهی والا قائل می‌شوند؛ تا بدانجا که مدعی‌‌اند مقصود از آفرینش، انسان بوده است
اما در نهایت همانجایی درجا می زنند که خداشناسی بدوی برای انسان قائل است:
بر کف شیر نر خونخواره‌ای -
غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟ (مولوی)
بدین سبب از راهی دیگر وارد می‌شوند و ادعا می کنند کششی میان خدا و بنده وجود دارد که سرسپردگی بی چون و چرا را داوطلبانه می‌سازد!
بنده ، مشتاق ایمان به چنین خدایی است و باید بندگی خود را با شور و شوق بپذیرد.
سیرجانی دراین باره می‌گوید:
"یک نوع (برخورد دیگر به خدا) برخورد عرفانی مانند برخورد مولوی است. برای مولوی هیچ بدی در دنیا وجود ندارد ؛ هیچ رنجی وجود ندارد. هر چه هست و نیست ما را به خدا نزدیک می کند؛ به سوی او می کشاند، بنابراین (انسان) گل خندانی است که مجبور به خندیدن است
« گل خندان که نخندد چه کند ؟
پیرهن را ندراند چه کند؟"
همۀ هستی و در فراز آن انسان
باید داوطلبانه و عاشقانه یوغ بندگی خدا را بر گردن نهد:
« آفتاب ار ندهد تابش و نور
پس بدین نادره گنبد چه کند؟»
البته کشش به سوی خدا و "عشق" به او تغییری در موقعیت مؤمن نمی‌دهد و او همچنان همچو شتری است که افسارش در دست دیگری است:
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم -
همچون زمام اشتر بر دست ساربانان (سعدی)

۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

قورباغه میل میفرمایید ؟

چند سال پیش رفته بودیم بارسلونا.
با دوستان رفتیم رستوران سنتی پرو . غذای دریایی سفارش دادیم. یک سینی مملو از انواع و اقسام حشرات برای مان آوردند . از جمله سوسک و مار .
سوسک را با سس مخصوص خوردیم اما جرات نکردیم به مار دست بزنیم.
میگویند در گینه جدید برخی از قبايل هنوز گوشت انسان میخورند .
بسال ۱۹۶۱ پسر آقای راکفلر فرماندار پیشین نیویورک را که برای تحقیقات مردم شناسی به جنگل های گینه نو رفته بود گرفتند پختند خوردند !( به قبیله آدمخواران میگویند cannibal tribe)
چند سال پیش رفته بودیم خانه دوستی . برای مان غذا آورد . پرسیدیم چیست ؟ گفت بال مرغ. ما هم خوردیم . پس از صرف غذا از ما پرسید خوشمزه بود ؟ گفتیم : عالی بود
گفت: ران قورباغه بود
ما را می بینی ؟ به اعتراض بر آمدیم که : پدر آمرزیده ! این چه زهر ماری بود به خورد ما دادی ؟
خندید و گفت : شما دهاتی ها چه میدانید غذای خوب یعنی چه ؟ بروید همان آش و اشکنه تان را میل بفرمایید ! ران قورباغه پروتئین دارد ، پتاسیم دارد ، ویتامین فلان دارد . مردم در ویتنام و کامبوج و تایلند و اندونزی و شمال ایتالیا و اسپانیا و پرتقال و رومانی و بلغارستان یک عالمه خرج میکنند ران قورباغه میل بفرمایند آنوقت شما غربتی ها یقه ام‌را چسبیده اید چرا چنین غذای ناب گرانبهایی را به ناف تان بسته ام ؟بروید همان قیمه پلوی تان را بخورید تا قطر شکم تان بیست سی سانت جلوتر بیاید !
آقا ! شما که غریبه نیستید ، هنوز هم پس از گذشت اینهمه سال زن مان وقتی یادش می آید میخواهد بالا بیاورد !
No photo description available.
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Siavash Roshandel and 50 others

شاش شتر

ناصر خسرو در سفرنامه اش ، آنجا که از بیابان های طائف میگذرد چنین مینویسد :
«قومی عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند چه در این بادیه ها چیزی نیست الا علفی شورکه شتر می خورد .
ایشان خود گمان می بردند که همه عالم چنان باشد .
من از قومی به قومی نقل و تحویل میکردم و همه جا مخاطره و بیم بود ...به جایی رسیدیم که آنرا سربا میگفتند . کوهها بود هر یک چون گنبدی که من در هیچ ولایتی مثل آن ندیدم .
و از آنجا بگذشتیم . چون همراهان سوسماری می دیدند می کشتند و میخوردند و هر کجا عرب بود شیر شتر میدوشیدند .
من نه سوسمار توانستم خورد و نه شیر شتر .و در راه هر جا درختی بود که باری داشت مقداری که دانه ماشی باشد از آن چند دانه حاصل میکردم وبدان قناعت مینمودم ....»
خدا را صدهزار مرتبه شکر که پس از هزار سال با انفاس قدسی آیات عظام و از برکات انقلاب پر شکوه اسلامی مان از «شیر شتر » به «شاش شتر » و « عنبر نسا» رسیده ایم . فقط مانده است کباب سوسمار که آنهم به عون الهی بزودی نصیب امت اسلام خواهد شد.
May be an image of Bactrian camel
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Bahman Azadi and 110 others

۳۱ فروردین ۱۴۰۳

انقلابیون دو آتشه

دانشگاههای امریکا در پایان هر سال تحصیلی از شخصیتی بین المللی - خودی و بیگانه -برای ایراد سخنرانی در جشن فارغ التحصیلی خود دعوت میکنند
دانشگاه کالیفرنیا - لس آنجلس- در سال ۱۹۶۴ به سراغ محمد رضا شاه پهلوی رفته بود
از همان روزی که خبر دعوت شاه اعلام شد ، دسته های موافق و مخالف در محوطه دانشگاه به حرکت در آمدند و به جان هم افتادند.
کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اوج قدرت بود . با اینحال گروهی انگشت شمار هر روز در برابر صف عظیم مخالفان « زنده باد شاه » میگفتند . کتک می خوردند ، با سر و روی خونین از صحنه در میرفتند وباز صبح روز بعد آفتابی میشدند
روز موعود - اوایل ژوئن ۱۹۶۴- شاه و شهبانو با کبکبه و دبدبه به دانشگاه آمدند . هیئت مدرسان و مقامات دانشگاهی و پیشاپیش آنها استادان ایرانی به پیشگاه ملوکانه معرفی شدند
مراسم در هوای آزاد در صحن باز دانشگاه در حضور صدها دانشجو بر گزار میشد
پس از تشریفات مقدماتی ، شاه پشت تریبون قرار گرفت ، نطق غرای خود را به زبان انگلیسی از روی کاغذ می خواند
:در این هنگام بالنی در هوا پدید آمد . نوشته ای به حروف درشت در پی داشت
NEED A FIX? SEE THE SHAH!
( به مواد مخدر نیاز داری؟ دم شاه را ببین !)
بالن بر فراز جمع بی حرکت در هوا ایستاد . رفته رفته توجه همه به آن جلب شد .دانشجویان آن را با انگشت به هم نشان میدادند و درباره مفهوم پیام زمزمه میکردند
شاه غرق خواندن سخنرانی اش بود .اما پچ پچ ها را شنید و همینکه به آسمان نگریست به لکنت افتاد . جایی را که میخواند گم کرد . نطقش کور شد .کلماتش دیگر مفهوم نبود
و نمیدانم چرا من خجالت می کشیدم. شرمنده سر به زیر افکنده بودم . جرات نگاه کردن به پیرامون را نداشتم
راستش، دلم به حال شاه سوخت
از کتاب« حدیث نفس - حسن کامشاد- ص۲۴۴- جلد نخست »
----
بعد التحریر: لابد این دانشجویان انقلابی دو آتشه منتظر امامی بودند که هفت زبان زنده دنیا را میدانست و هر جا که میرفت آفتابه اش را هم با خودش میبرد
See insights and ads
All reactions:
Susan Azadi, Mina Siegel and 24 others