معلّمی می کردم. کودکی آوردند شوخ. دو چشم همچنین سرخ- گویی خون استی متحرّک. در آمد. «سلامٌ علیکُم، استاد. من مؤذِّنی کنم. آوازِ خوش دارم. خلیفه باشم؟ آری؟» آنجا نشست.
با پدر و مادرش شرط کردم که «اگر دست شکسته برِ شما آید، هیچ تغیّری نکنید.»
گفتند «ما را از رقّتِ فرزندی دل نمی دهد که با دستِ خود بزنیم. امّا اگر تو بکنی، بر تو هیچ ملامت نیست- خطّی بدهیم. این پسر ما را به سر دار رسانده است.»
کودکانِ مکتبِ ما همه سر فرو بردند. مشغول وار گرد می نگرد، کسی را می جوید که با او لاغ کند یا بازی. هیچ کس را نمی بیند که به او فراغت دارد. می گوید با خود که «اینها چه قومند؟» موی آن یکی را دزدیده می کِشد و آن یکی را پنهان می شکنجد.
ایشان از آن سوتر می نشینند و نمی یارند ماجرا درازتر کردن.
من خود را به آن بدادم که مرا هیچ خبر نیست. می گویم «چه بود؟ چه غلبه می کنید؟»
می گویند «هیچ، اُستا.»
آنجا، از بیرون، کسی اشارت کرد «این!»
بانگ بر زدم. او را دل از جای برفت.
نماز دیگر، پیشتر برجَست که «اکنون، من بروم اُستا به گَه تَرَک؟_ که هنوز نو اَم.»
روزِ دوم، آمد. گفتم «چه خوانده ای؟»
«تا طلاق»
گفتم «مبارک. بیا، بخوان!»
مُصحف را باز کرد پیش من، از اِشتاب، پاره ای دریده شد.
گفتم «مُصحف را چه گونه می گیری؟» یک سیلی ش
زدم_ تپانچه ای که بر زمین افتاد. و دیگری. و مویش را پاره پاره کردم و همه برکندم و دستهاش بخاییدم_ که خون روان شد. بستمش در فَلَق.
خواجه رئیس را که اصطلاحات بود میان ما، پنهان، آواز دادم. به شفاعت آمد، خدمت کرد و من هیچ التفات نمی کردم بر او.
این بچّه می نگرد که آه! رئیس را چنین می دارد!»
گفتم «چرا آمدی؟»
رئیس گفت «آرزوی تو داشتم، از بهرِ دیدنِ تو آمدم.»
او سخن درمی پیوندد و آن کودک به نهان گلو می گیرد، به او اشارت می کند: یعنی «شفاعت کن!»
او لب می گزد که «تا فرصت یابم!» اکنون، می گوید «من اینجا ام. این ساعت، مترس!» تا لحظه ای دیر، باشید. آن گه، گفت «این کرَّت دستوری ده تا بگشایمش!»
من خاموش.
حاصل: برداشتش حَمّال و به خانه بردند. تا هفته ای، از خانه بیرون نیامد.
روزِ دیگر، بامداد، در نماز بودم، پدر و مادرش آمدند، در پای من غلطیدند همچنین که «شُکر تو چون گزاریم؟ زنده شدیم.»
گفتم باشد که نیاید، برَهَم.
حاصل: بعدِ هفته ای، آمد. در بست و دور نشست، دزدیده_ ترسان ترسان.
خواندمش که «به جای خود بنشین!»
این بار، مصحف باز کرد به ادب و درس گرفت و می خواند_ از این همه مؤدَّب تر.
روزی چند، فراموش کرد. گفتند که «بیرون، کعب می بازد.»
کاشکی آن غَمّاز غَمّازی نکردی! اکنون، می روم و آن کودکِ غمّاز پسِ من می آید. چوبی بود که جهت ترسانیدن بود، نه جهتِ زدن، برگرفته ام.
اکنون، آن جایها را پاک کرده اند و بازی می کنند. پشتِِ او این سوی است و من می گویم «کاشکی مرا بدیدی، بگریختی!»
آن کودکان همه بیگانه اند. نمی دانند که احوال او با من چیست تا او را بگویند که «بگریز!»
آن کودک که پسِ من است، حیاتِ او رفته است، هزار رنگ می گردد و فرصت می خواهد که آن کودک سوی او نگرد تا اشارتش کند که «بگریز!»
پشتِ او این سوی است و مُستَغرَق شده است.
در پیش درآمدم که «سلامٌ عَلَیک.»
بر خاک بیفتاد. دستش لرزان شد. رنگش برفت. خشک شد.
می گویم «هلا! خیز تا برویم!»
آمدیم. به کُتّاب بردمش. بعد از آن چوب را در آب نهادم. آن خود نرم بود. چیزی شد که لاتسأل!
در فَلَق کشیدندش. کسی که دوازده کودک را بزدی، گفت «هلا! اُستا!»
یک کودک ضعیف در فَلَقش کرد و برپیچید.
خلیفه را می گویم «تو بزن!»_ که دستم درد کرد از زدن. خلیفه نیز چندی بزد. گفتم «خلیفه را بگیرید! چنین زنند!» او می نگرد. چوب برداشتم و خلیفه را بزدم و خود کودک را می زدم.
چهارم چوب، پوست پای او با چوب برخاست. چیزی از دلِ من فرو بُرید، فرو افتاد. اوّلین و دوّمین را بانگ می زد. دگر بانگ نزد.
حاصل: به خانه بردندش. تا ماهی، برون نیامد. بعد از آن، برون آمد.
مادرش می گوید «کجا می روی؟»
گفت «برِ اُستا.»
گفت «چون؟»
گفت «او خدای من است. چه جای اُستاد است؟ و من از او نَسِگُلَم، تا درِ مرگ. خدای داند که چه خواستم شدن، بر کدام دار خواستم خشک شدن، مرا به اصلاح آورد.»
پدر را و مادر را دعا می کرد که «مرا آنجا بردید!» پدر و مادر هم دعا می کردند مرا. همسایگان دستها برداشته، دعا می کردند که «یکی فدایی بود که نه خُرد را و نه بزرگ را می گذاشت. شاهِ شهر اگر گفتی، دشنام دادی و سنگ انداختی.»
چنان دلیر، چنان که کسی صد خون کرده بود لااُبالی شده، باری آمد از همه باادب تر و باخِرَدتر. هر که با او اشارت می کند، دست بر دهان می نهد به اشارت که «خاموش!»
حاصل: در مدّتِ اندک، همه ی «قرآن» او را تلقین کردم. و بانگِ نماز می کرد به آواز خوش.
غیرِ این دوبار، دگر حاجت نیامد، خلیفه شد.