دنبال کننده ها

۱۲ مرداد ۱۴۰۲

بچه گربه های من

این بچه گربه ها وحشی بودند و از آدمیان می ترسیدند . هر پنج تای شان رنگ نارنجی داشتند .
یواش یواش با هم رفیق شده بودیم.
روی هرکدام هم اسمی گذاشته بودم. اسم های ایرانی.
وقتی از راه میرسیدم مثل برق و باد بسویم میدویدند و از سر و‌کولم بالا میرفتند .
می نشستم غذا خوردن و جست و خیزشان را تماشا میکردم.
یک روز رفتم از والمارت برای شان غذای خشک خریدم .فردایش دیدم پیدای شان نیست. گشتم ‌و گشتم پیدای شان کردم. هر پنج تای شان مرده بودند .
غذای چینی خورده بودند
May be an image of cat
All reactions:
Miche Rezai, Nasrin Zaravar and 72 others

۱۱ مرداد ۱۴۰۲

به بهار چه گفتی که چنین پژمرد ؟

چهار تا رفیق بودیم زیر این سپهر گوژ پشت شوخ چشم.
و میزیستیم در اقلیم رابع. اقلیمی که به آفتاب تعلق دارد .
ناگه ، باد بی نیازی خداوند وزیدن گرفت. دو تن از رفیقان رفتند و در عرصه شطرنج زندگی مات شدند . دو تن مانده ایم . که هر روز نان و پنیر و جسد می خوریم . تا کی نوبت بما رسد و این فانوس نیم جان به خاموشی گراید .
احمد رضا میگفت:
ما مردمان عادی
گاهی دل مان میخواهدخوشبخت باشیم
بندر های دنیا را
نه در کارت پستال ها
بلکه بصورت زنده ببینیم
ما مردمان عادی
خیلی آرزوهای دیگر هم داریم
که ما فرصت شمردنش را نداریم
و شما حوصله شنیدنش را ندارید .
دلم برای رفیقان رفته ام تنگ است.
از راست: دکتر صدیف -گیله مرد -مسعود سپند- هانری نهرینی
May be an image of 5 people
All reactions:
Farough Amiri, Bahman Azadi and 19 others

سوکواری بر خویش

من وقتی این عزاداری های ریاکارانه و این بذل و بخشش های راهزنان و آدمخواران اسلامی در ایام محرم را می بینم به آن سخن نغز مولانا پناه می برم که :
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زانکه بد مرگی است این خواب گران
خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدیداز عزا
May be a black-and-white image
All reactions:
Miche Rezai, Nasrin Zaravar and 47 others

۱۰ مرداد ۱۴۰۲

انسان بی نقاب

یکی ما را به ناهار دعوت میکند.
به زنم میگویم: برویم؟ نرویم؟
زنم میگوید : اینقدر سختگیر نباش مرد !
پا میشویم میرویم خانه شان . آلونکی است در ناکجا آبادی.
مرد ، فروشگاهی دارد . کسب و کارش نمی چرخد . زندگی شان پا در هواست. زن اما در هپروت سیر میکند .
می نشینیم ناهاری میخوریم گپی میزنیم .
زن میگوید : میخواهیم کنار اقیانوس خانه ای بخریم!
ما خوشحال میشویم.میگوییم : چه خوب است آدمی رفیقی داشته باشد که خانه ای کنار اقیانوس دارد !
لحظاتی میگذرد . تلفن خانه اش زنگ میزند . مرد گوشی را برمیدارد. من کنارش نشسته و صدای گوینده را می شنوم . میگوید : آمده اند برق مغازه را قطع کرده اند .گفته اند تا هشت هزار دلار بدهی تان را ندهید برق تان وصل نمی شود .
مرد رنگ از رویش می پرد . میگوید : مغازه را ببند و برو !
من بروی خودم نمیآورم ،مرد هم چیزی نمیگوید . توی دلم میگویم کاشکی میتوانستم همین حالا یک چک هشت هزار دلاری برایش می نوشتم .
تلویزیون روشن است. اخبار اقتصادی پخش میکند. میگوید ارزش سهام فلان بانک ده درصد تنزل کرده است. زن به مرد میگوید : برویم هزار تا سهم بخریم!
من تنم مور مور میشود . دارم جوش میآورم . زنم بمن خیره میشود . میداند حالاست منفجر بشوم. چنان نگاهم میکند که یعنی: شات آپ!
می آیم بیرون. به زنم میگویم برویم. راه می افتیم. دهانم مزه زهر میدهد . به یاد گفته جیمز موریه شرق شناس و ایران شناس معروف می افتم که میگفت : دروغ در میان ایرانیان یک بیماری ملی است
او می نویسد :
« ایرانیان قسم دروغ می خورند. دروغ بیماری و عیب ملی ایرانیان است و سوگند شاهد بزرگ این مدعاست. سخن راست را چه احتیاج به سوگند؟ «به جان تو»، «به جان خودم»، «به مرگ بچه ام»، «به مرگ تو»، «به ارواح خاک پدرم»، «به این نان و نمک»، «به پیغمبر»، «به قران»، «به چهارده معصوم»، «به ائمه اطهار»، «به خدا» و... از جمله اصطلاحات در سوگندهای ایشان است.»
ناهار به کامم زهر میشود .
طرح از : اردشیر محصص
May be an illustration
All reactions:
Zari Zoufonoun, Miche Rezai and 120 others

فال حافظ

من به فال حافظ اعتقادی ندارم ولی یکبار یه اتفاق عجیبی برام افتاد .
تو اون ایامی که عمویم ازشرکت سیمان تهران اخراجم کرده بود و من به وزارت کار شکایت کرده بودم ، هیئت حل اختلاف تشکیل شده بود و من هی می رفتم و میآمدم .
یه روز من حافظ رو بازکردم، فکر میکنین چه بیتی اومد ؟
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیای دون مکن درویش
اصلا باور کردنی نیست . بعد از دو سه ماه عمویم به اون وضع مرد و جسدش هم پیدا نشد. اون روز فهمیدم شعر حافظ چه معنایی میده.
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر….
اون پولی هم که من از عمویم گرفتم که پول زیادی هم بود… اصلا معلوم نشد چی شد و چطوری خرج شد . یعنی حتی یه لیوان که مثلا موندگار بشه نخریدم….
از حرفهای هوشنگ ابتهاج( ه. الف. سایه )
———-
** احمد علی ابتهاج معروف به سلطان سیمان ایران در سوم اردیبهشت ۱۳۵۵ بهنگام رانندگی در جاده هراز تصادف کرد و اتومبیلش معلق زنان به رودخانه هراز در غلتید و هرگز جسد آقای ابتهاج پیدا نشد .
مصباح زاده مدیر روزنامه کیهان میگوید :
شماره رمز حساب سپرده ابتهاج در بانک سوئیس، روی گردنبندی مخصوص حک شده بود و همیشه در گردنش بود. طبق مقررات بانک‌های سوئیس کسی که آن رمز را بداند صاحب تمام پول‌های ابتهاج است. با پیدا نشدن آن گردنبند ، بانک حتماً پول‌ها را بالا کشید و یک لیوان آب هم رویش
هوشنگ ابتهاج این شعر را پس از مرگ دردناک عمویش سروده است :
آن که سنگ صد بنای نو نهاد
سنگ گوری هم نصیب خود نبرد
May be an image of 1 person
All reactions:
Zari Zoufonoun, Mina Siegel and 59 others