دنبال کننده ها

۲۶ تیر ۱۴۰۲

آقا نمی آید

آقا تریاکی شده
آقا مافنگی شده
چند روز پیش امام جماعت مسجد محله مان میگفت :که این آمریکائی های از خدا بی خبر و این اسرائیلی های شیطان پرست تیر زده اند پای آقا تا آقا - قربانشان بروم -نتوانند ظهور کنند و بساط هرچه ظلم و شیطان پرستی و گرما و بی آبی و نداری و سیل و طوفان و بیماری و غم و غصه را از زمین برچینند . قرار بود آقا سوار بر یک اسب سپید با یک شمشیر خونچکان همراه با سیصد و سیزده نفر از یارانش - که امام خمینی و آسید علی آقای روضه خوان هم در زمره آنهاست - از راه برسند ‌ونسل هر چه قاسطین و مارقین ‌و ناکثین و ناکسان را از روی زمین بردارند
امام مسجد محلمان حتی قسم خورد که کسی که خود آقا را دیده به یک آقای آشنای دیگرش گفته که آقا از بس تریاک کشیده زمینگیر شده. مافنگی شده . آخر مردم توی چاه جمکران همراه عریضه های شان پول وتریاک هم می ریزند !
حاج آقا جزایری یکی دو روز بعدیک صندوق در مسجد گذاشت که برای سلامتی آقا نذر جمع کند و گفت هر چه بیشتر پول تو صندوق جمع شود آقا زودتر خوب می شود . اما از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان آلان مردم اصلن پول تو دست و بالشان نیست که برای صدقه بدهند , گاس اکثر مردم خودشان صدقه بگیر شده اند . کور شوم اگر دروغ بگویم . همه ی اینها را یا خودم دیدم یا امام مسجد محلمان و یا آن آقای آشنای امام مسجد ... خلاصه اینکه , گفتم که گفته باشم منتظر ظهور آقا نباشید حالا حالا ها . آقا علیل و پیزری شده و نمی تواند بیاید !
-///
این داستان را یکی از ایران برای مان فرستاده ما هم یک کمی چکش کاری اش کرده چشم ‌‌و ابرویش را دستکاری کرده ایم ! .
شما هم لطفا منتظر ظهور آقا نباشید . آقا حال شان خوب نیست . علیل شده . فعلا صلوات جلی بفرستید و برای سلامتی آقا دعا کنید . نذر هم یادتان نرود .
No photo description available.
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Fariba Khou and 79 others

جنگ پشه و حبشه

این آقای جمهوری نکبت اسلامی مدام در حال انگولک کردن جهان است. گروگان میگیرد . کشتی های نفتکش مصادره میکند . غسالان و قوادان و دلاکان و حجامان و نعل بندان و بوریابافان را بعنوان دیپلمات به اینسو و آنسوی گیتی میفرستد تا قمه زنی و قداره کشی دیپلماتیک راه بیندازند . سلمان رشدی را کور میکند . از خر لخت پالان بر میدارد . ابوپشمک و ابو حمار و ابو دیلاق و ابو جمال و آژان دلهره های ریش دار و بی ریش به اقصای عالم میفرستد تا تیر و ترقه ای بترکانند . همه این کارها را میکند بلکه بتواند جنگی بین پشه و حبشه راه بیندازد و چند صباحی دیگر بماند . همه این کارها را میکند تا خرقه ای بر سر صد عیب نهان بکشد وبه عالم و آدم بگوید ما هم هستیم !
این آقای جمهوری اسلامی ما را به یاد پسر خاله مان می اندازد .
یادش به خیر ! ما یک پسر خاله ای داشتیم که حالا چهل و چند سالی است خط و خبری ازش نداریم . نمیدانیم زنده است یامرده .
این پسر خاله مان آدم عجیب غریبی بود . اهل شر بود . اهل دعوا بود .آدم بزن بهادری نبود ها ! اما نمیدانیم چرا دنبال شر میگشت . همه اش با این و آن دست به یقه میشد .از بس کتک خورده و زخم و زیلی شده بود یک جای سالم نمیتوانستی توی بدنش پیدا کنی. مدام با شاخ شکسته و دم بریده میآمد خانه و همچنان هارت و‌پورت میکرد .
میگفتیم آخر بنده خدا ، تو که بر بام خود آبگینه داری چرا بر بام مردم میزنی سنگ ؟ مگر از رو میرفت ؟ مگر حیا میکرد ؟رو نبود که ، چرم همدانی بود .
یک روز خبر دادند توی بیمارستان است . رفتیم بیمارستان دیدنش . دیدیم دماغش را خرد و خاکشیر کرده اند . روی صورتش ده بیست تا بخیه زده اند. پای چشم چپش هم چنان باد کرده عینهو بادنجان بم
گقتیم : چه بلایی سرت آمده پسر خاله جان ؟ تصادف کرده ای؟
در جواب مان گفت : چنان زدمش که تا دم مرگ هم یادش نمیرود
گفتیم : زدیش ؟ چه کسی را زدیش ؟ لاف در غربت و باد در بازار مسگرها ؟خدا از قد جنابعالی بر دارد بگذارد روی عقلت!
گفت : پسر اوسا رحیم رو . چنان زدمش که شش ماه باید بیمارستان بخوابد
از بیمارستان آمدیم بیرون برویم خانه مان ،سر کوچه مان دیدیم پسر اوسا رحیم سر و مرو گنده آنجا ایستاده است و با بچه های محله اختلاط میکند و گل میگوید و گل می شنود.
حالا نمیدانیم این پسر خاله جان مان زنده است یا به رحمت خدا رفته است اما هر وقت هارت و پورت های آن آقای عظما و آن رییس جمبور آدمکش و آن سرداران تریاکی و آن غاز چرانان مجلس نشین را می بینیم یاد پسر خاله جان مان می افتیم.
No photo description available.
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Fariba Khou and 89 others

درد اهل قلم

تاریخ سیستان در باره فردوسی و شاهنامه اش می نویسد :
" ابوالقاسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد و بر نام سلطان محمود کرد و چندین روز همی بر خواند .
محمود گفت : همه شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم ؛ و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست ..
بوالقسم گفت : زندگانی خداوند دراز باد ! ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد ؛ اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید . این بگفت و زمین بوسه کرد و رفت .
ملک محمود وزیر را گفت : این مردک مرا به تعریض دروغزن خواند !
وزیرش گفت : بباید کشت !
هر چند طلب کردند نیافتند .
پس از مرگ فردوسی جنازه اش هم مورد توهین و تحقیر قرار گرفت چنانکه بقول نظامی عروضی در کتاب چهار مقاله " مذکری - روضه خوانی - بود در طبران . تعصب کرد و گفت : من رها نکنم تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند - که او رافضی بود -
درون دروازه باغی بود ملک فردوسی ؛ او را در آن باغ دفن کردند . امروز هم در آنجاست و من در سنه عشر و خمسمائه ( 510) آن خاک را زیارت کردم .
و در مورد فردوسی باید گفت : یکی چنانکه تو بودی جهان به یاد ندارد .
میگویند : وقتی حافظ در گذشت ؛ ارباب محاسن دراز از دفن پیکر او در گورستان مسلمانان جلوگیری کردند . اهل دلی در جمع مردمان بود و شعری از حافظ خواند و جنازه او را از دربدری نجات داد . شعر این است :
مکن به نامه سیاهی ملامت من مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت ؟
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است میرود به بهشت
و ببینید همین حافظ چگونه از ناداری و فقر مینالد :
چون خاک راه پست شدم پیش باد و باز
تا آبرو نمی رودم نان نمی رسد
پی پاره ای نمی کنم از هیچ استخوان
تا صد هزار زخم به دندان نمی رسد
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده اند
جز آه اهل فضل به کیوان نمی رسد .
و امروز ؛ قرن ها پس از مرگ حافظ ؛ ملت ما باید شور بختانه این بیت را تکرار کند که :
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده اند
جز آه اهل فضل به کیوان نمی رسد
و بقول تاریخ جهانگشای جوینی :
آزاده دلان گوش به مالش دادند
وز حسرت و غم سینه به نالش دادند
پشت هنر آن روز شکسته است درست
کاین بی هنران تکیه به بالش دادند

۲۲ تیر ۱۴۰۲

کتابسوزان


پیشینه کتابسوزی در ایران
سگ در باور پیشینیان.
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
گپ خودمونی با ستار دلدار

که به جان دادمش آب

که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
گل های باغچه ام را به یاد گل های پرپر شده سرزمینم کاشته ام
همه این گل ها را خودم با دست خودم کاشته ام. شبانه روز مراقب شان بودم . حالا صبح و شب بمن لبخند میزنند . من هم میگویم سلام گل های عزیزم ! مدام ناز و نواز ش شان میکنم . گاهی برای شان شعر هم می خوانم .حافظ می خوانم:
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Fariba Khou and 91 others

۲۱ تیر ۱۴۰۲

چرا گریه میکنی سینیور ؟

( از داستان های بوئنوس آیرس)
«مادربزرگ انگلیسی من در بستر مرگ ما را به بالین خود خواند و گفت: هیچ چیز مهمی در کار نیست ، من جز پیر زنی که آهسته آهسته می‌میرد نیستم. دلیلی برای نگرانی هیچ‌یک از اهالی خانه نیست .
من از همه شما معذرت می‌خواهم.»
(خورخه لوییس بورخس)
——————————
رفته بودم یک بقالی خریده بودم. در یکی از کوچه پسکوچه‌های بوئنوس آیرس. نام بقالی‌ام بود «لاپرلا» – (La Perla)یعنی «مروارید».
نان و پنیر و دوغ و دوشاب می‌فروختم. هزار نوع کالباس می‌فروختم که نام هیچ‌کدام‌شان را نمی‌دانستم.ظهر که میشد کارگرها ردیف می شدند میآمدندمغازه ام . نان و کالباس می خریدند. وقت سر خاراندن نداشتم . رفیقم سیروس گاهی میآمد کمکم .شراب هم می‌فروختم. از آن شراب‌های ارزان اما پیل‌افکن!
صبح اول وقت کفش و کلاه می‌کردم سوار اتوبوس می‌شدم می‌رفتم سر کار. مغازه‌ام را آب و جارو می‌کردم می‌نشستم به انتظار مشتری. نمی‌خواستم برای آن «نواله ناگزیر» پیش هیچ خدا و ناخدایی گردن کج کنم.
روزها بقالی می‌کردم شب‌ها می‌رفتم دانشگاه. یکی از همکلاسی‌هایم کنسول مصر در بوئنوس آیرس بود. آمده بود زبان اسپانیولی یاد بگیرد. زمان فرمانروایی آقای حُسنی مبارک بود. با مرسدس بنز می‌آمد. من اما با اتوبوس می‌رفتم.
استاد زبان اسپانیولی‌مان زنی مهربان و زیبا بود. با چشمانی آبی و موهایی به رنگ طلا. نامش هیمیلسه.
گاهگاهی با هیمیلسه میرفتم کافه تریایی می‌نشستیم و من با همان چهار کلام اسپانیولی که یاد گرفته بودم برایش از ایران می‌گفتم.
یک روز دستم را گرفت و مرا برد دیدن خورخه لوئیس بورخس. بورخس را بسیار دوست می‌داشتم. همۀ کتاب‌هایش را خوانده بودم. شیفتۀ هزارتوهایش بودم.
بورخس دیگر کاملا نابینا شده بود. من اما او را بیناترین نابینای جهان می‌دانستم.
همکلاسی‌هایم همه‌شان چینی و کره‌ای بودند. یکی دو تا هم ایرانی. آمده بودند زبان اسپانیولی یاد بگیرند. چینی‌ها اهل معاشرت و رفاقت نبودند.
همکلاس ایرانی‌ام – سیروس – در پارکینگ هتلی کار می‌کرد. می‌خواست بیاید آمریکا. به هر دری می‌زد. سرانجام همانجا زن گرفت و از کانادا سر در آورد و در جوانی هم مُرد.
بوئنوس آیرس در تب فقر و بیکاری و تورم می‌سوخت. هزاران تن از جوانان شیلیایی از چنگ آقای پینوشه گریخته و به آرژانتین پناه آورده بودند.
سینیور کاپه‌لتی رفیق و همدم دائمی‌ام بود. می‌آمد کنارم می‌نشست و با شیرین زبانی‌هایش مرا می‌خندانید. نمی‌گذاشت غمگین بمانم. هشتاد و چند سالی داشت اما قبراق و سر حال بود.
همسایه‌ها می‌آمدند از فروشگاهم خرید می‌کردند. گاهگاه درد دل هم می‌کردند. من نیمی از حرف‌های‌شان را نمی‌فهمیدم. اما پای درد دل‌هایشان می‌نشستم. پای درد دل زنان بی‌شوهر. مردان بی‌زن. زنانی با چند فرزند خردسال و دستانی خالی و محتاج نان. مردانی خسته و دلشکسته و محزون و نومید و فقیر.
آنجلا مشتری هر روزی ام بود . میآمد نان و مربایی میخرید می نشست به درد دل کردن.عاشق مردی شده بود که زن داشت و بچه داشت. گاهی گریه هم میکرد .
یک روز صبح سوار اتوبوس شدم و رفتم سر کار. نوار شجریان را گذاشتم و شروع کردم به آب و جارو کردن مغازه‌ام. آی... های... وای... دلا دیدی که خورشید از شب سرد / چو آتش سر ز خاکستر برآورد... آی... های... وای...
چنان سرگرم آب و جارو بودم که نفهمیدم یکی وارد مغازه‌ام شده است. سرم پایین بود و داشتم یخچال را تمیز می‌کردم. یک وقت سرم را بلند کردم دیدم آقایی جلویم ایستاده است و با حیرت نگاهم می‌کند.
با دستپاچگی گفتم: بوینوس دیاس سینیور!
با تعجب گفت: چرا گریه می‌کنی سینیور؟!
رفیقم شهرام کوله‌پشتی‌اش را برداشته بود با پانصد دلار پول آمده بود بوئنوس آیرس. سال 1985 بود. سال جنگ. سال بی‌خانمانی و سال نکبت.
شهرام در دانشگاه تهران علوم سیاسی خوانده بود. حالا در بوئنوس آیرس در پارکینگ هتلی کار می‌کرد که پاتوق پااندازها و تن‌فروشان و کارچاق‌کن‌ها و قاچاقچی‌ها بود.
شهرام گاهگاهی شب‌ها می‌آمد خانه‌مان. می‌نشستیم آبجو می‌خوردیم و خیال می‌بافتیم. دوست‌دختر آرژانتینی‌اش را هم با خودش می‌آورد. اسمش «سامارا» بود اما ما «سماور» صدایش می‌کردیم.
سامارا سعی می‌کرد زبان فارسی یاد بگیرد. دو سه کلمه‌ای هم شکسته بسته یاد گرفته بود. هر وقت بجای سامارا «سماور » صدایش میکردیم در جواب‌مان می‌گفت: کوفت! زهرمار! تکم سگ!
از تخم سگ گفتنش چنان خوش‌مان می‌آمد که مدام سر به سرش می‌گذاشتیم تا به ما بگوید تخم سگ.
یک روز با یک بغل کتاب آمده بود محل کارم .
گفتم : چه عجب اینطرفها سماور جان ؟
گفت : زهر مار ! تکم سگ ! حالا بگو ببینم به آدم بداخلاق و عصبانی در زبان فارسی چه می‌گویند؟
گفتم: عنق منکسره!
هرچه خواست تکرار کند نتوانست. اونوک چی؟ اونوک مونسره؟ آخرش کفری شد و گفت: بابا! کلمه راحت تری توی این زبان کوفتی‌تان پیدا نمی‌شود؟
گفتم: برج زهرمار!
خندید و گفت: این که همان کوفت زهرمار است.
هرچه فکر کردم کلمه ساده‌تری به ذهنم نیامد. همینطوری از دهنم پرید گُه سگ!
چشمانش برقی زد و گفت: گُه سگ یعنی چه؟
گفتم: گُه سگ یعنی گُه سگ!
گفت: به آدم بدعنق و عصبانی می‌شود گفت گُه سگ؟
گفتم: چرا که نه؟ البته که می‌شود گفت.
توی دفترش چیزی نوشت و رفت. حالا هر وقت شهرام سر به سرش می‌گذارد به شهرام می‌گوید گُه سگ!
و ما از گُه سگ گفتنش کیف می‌کنیم و کفر شهرام در می‌آید.
All reactions:
Fariba Khou, Davood Badkoobeh and 95 others