روز پدر مرا بار دیگر بیش از هر روز دیگری بیاد پدرم می اندازد . مردی که خطی بسیار خوش داشت .برای مان کتاب می خواند . قصه میگفت . و هرگز به خشم و غضب و زور با ما سخنی نگفت . و هرگز حتی گراز گرسنه ای را به بانگ طبل نراند .
در نوجوانی اش - بهنگام حکومت رضا شاهی - کارمند اداره طرق و شوارع بود . اداره ای که بعد ها نام وزارت راه بر خود گرفت . پس از آن مامور وصول عوارض دروازه ای در شهرداری آستانه اشرفیه بود . شغلی که چند سالی در آن پایید و پلکید و عمر گذاشت .همواره کت و شلواری سیاه بر تن و کراواتی تیره با گل های ریز سپید بر گردن داشت. صبحها قبل از رفتن به سر کار لباس هایش را ماهوت می کشید تا گرد و غباری بر آن ننشسته باشد . کفش هایش برق میزد . چه موهایی داشت . یکدست سیاه .
بعد از کودتای بیست و هشت مرداد - در هنگامه شگفتی که مصدقی بودن جرم نابخشودنی هراسناکی بود - چندی در بیم و هراس زیست . سر انجام بقول خودش عطای نوکری دولت را به لقایش بخشید و در دامنه «شاه نشین کوه لاهیجان » - آنجا که باران بود و گل بود و سبزه بود و سرود پرنده بود - به چایکاری و باغداری پرداخت . خانه دو طبقه ای ساخت بر فراز تپه ای که میشد در تالار چوبی اش نشست و افق تا افق ؛ سبزه و سبزی و دریا را بتماشا نشست .
آنهنگام که در آن گریز ناگزیر میهنم را ترک میکردم پدرم مردی میانسال بود با بازوانی ستبر و صورتی به رنگ گل سرخ. مردی که بعد ها تا مرز هفتاد و چند سالگی هم پیش رفت اما من او را همچنان و هنوز همچون مردی پنجاه ساله در ذهن و ضمیرم دارم .
آخرین باری که صدایش را شنیدم دربستر مرگ بود و دیگر هیچ.
بقول حافظ :
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد
: