چند سال پيش ، سفرى به تونس رفتيم و از آنجا به هواى ديدار مسجد قيروان -قديمى ترين مسجد عالم بعد از مسجد حرمين -راه افتاديم .
مسجدى است در وسط بيابان . كه بلافاصله پس از فتح شمال آفريقا در سال پنجاهم هجرى ،به دست عقبه بن نافع پسر خاله ى عمرو عاص ساخته شده . مسلمانان چون فرصت تهيه ى مصالح نداشتند معابد قديم رومى را خراب كردند و ستون هاى آنها را به قيروان حمل كردند و مسجدى ساختند با صدها ستون به بلندى چندين متر تمام از سنگ . منتها بعضى از سنگ ها با هم از نظر
پرداخت تفاوت دارد زيرا از جاهاى مختلف حمل شده است .
بهر حال ، روزى بارانى بود وباران سيل آسا مى آمد . با ایرج افشار به هزار زحمت از مركز تونس دهها فرسنگ راه را بريديم و به قيروان رسيديم .
مسجد ، درش را بسته بودند . در زديم . دربان در گشود . گفت : ورود ممكن نيست .حالى اش كرديم كه دو هزار و پانصد فرسنگ راه را آمده ايم تا قديمى ترين مسجد اسلامى را ببينيم كه مسلمان هستيم .
گفت : پاسپورت تان را ببينم .
اول نگاهى به پاسپورت افشار انداخت . اسم ايرج و فاميل افشار . هيچ نفهميد .زيرا هيچكدام بويى از اسلام نميداد .
پاسپورت مرا ديد . باستانى و پاريزى ، هر دو بوى طاغوت ميداد ! خواست پس دهد كه من انگشت روى اسم خودم گذاشتم : محمد ابراهيم .
فهميد كه چون محمد دارد پس يهودى نيست .
گفت : اشكال ندارد . مى توانيد صحن مسجد را ببينيد .
وارد شديم . از ميان جنگلى از ستون هاى سنگى عجيب و غريب گذشتيم . كتيبه هاى عربى خارج را مخصوصا به صداى بلند خوانديم و اطمينان خادم مسجد را جلب كرديم . هديه اى هم به او داديم و كفش ها را كنديم كه وارد شبستان شويم و خط محراب را بخوانيم . اما خادم مانع شد و گفت : از همين دور ببينيد . هر چه اصرار كرديم قبول نكرد . آخر كار كه علت را پى جويى ميكرديم ، متوجه شديم كه زمزمه ميكند : روز هاى بارانى احتياط مى كند ، لباس ها تر است و به محراب خواهد گرفت !
من در آن لحظه ، با گوشت و پوست ، معنى رافضى بودن را حس كردم و آنوقت متوجه شدم كه چطور توى شهر خودمان- كرمان - و توى شهر ايرج افشار - يزد -وقتى باران مى آمد ، زرتشتى ها حق نداشتند از خانه خارج شوند و توى كوچه ها راه بروند ! مبادا يك مسلمان از آن كوچه عبور كند و ترشح لباس زرتشتى بر لباس مسلمان افتد !
اين هم گفتنى است كه : كتاب تفسير قرآن را كه آقا سيد رضا اخبارى نوشته بود ، مرحوم بهبهانى در سفر شمال انداخت توى درياى خزر و گفت كه نويسنده ى آن رافضى است . حالا مريد هاى سيد ميروند در دريا شنا ميكنند و آب به بدن خود مى پاشند كه ثواب دارد !