دنبال کننده ها

۲۸ دی ۱۴۰۱

حوری مثل هلو

به معلم ها گفتند : بیایید وام بدون بهره بگیرید . از پانصد هزار تومان تا صد و پنجاه میلیون تومان.
معلم ها خوشحال شدند . رفتند وام بگیرند . دیدند این وام مستقیما به حساب عتبات عالیات واریز می شود .
پرسیدند : حساب عتبات عالیات دیگر چه صیغه ای است؟
گفتند : شما تقاضای وام میکنید . کاغذ ها را امضا میفرمایید . پول تان اما مستقیما به حساب امام حسین ریخته میشود !
گفتند : چرا به حساب امام حسین ؟ مگر ما خودمان دست مان چلاق است؟
گفتند : میخواهیم بنای صحن بارگاه ملکوتی امام سوم شیعیان را نسوز بسازیم
پرسیدند : باز پرداختش چگونه خواهد بود ؟
گفتند : ماهانه از حقوق تان کسر می شود !
گفتند : در این میانه چه چیزی گیر مان میآید؟
گفتند ثواب اخروی! یک غرفه در بهشت با هفتاد حوری عینهو هلو !
بقول صائب:
پیش از این ، بر رفتگان افسوس میخوردند خلق
میخورند افسوس در ایام ما بر ماندگان
May be an image of text
All reactions:
32

از گذشته ها

۱-یک سفر رفتم بلوچستان فیلم بسازم . دکتری که در چاه بهار بود برای من تعریف کرد که برای یک آدم بلوچ شربت سینه تجویز کرده بود .
بلوچه رفته بود توی کپرش شربت سینه را ریخته بود توی تغار و نان تویش تیلیت کرده بود و با زن و بچه اش خورده بود
۲-اگر آن دیکتاتور که اسمش محمد رضا شاه بود میگذاشت مردم معمولی فقیر بیشتر از زنده باد شاه روزنامه بخوانند و سواد یاد بگیرند امروز وضع ملت اینطوری نبود
۳- چیز دیگری که در باره کودکی و نوجوانی و حتی جوانی خودم باید بگویم این است که ما بچگی نداشتیم. ماها بچه های کوچکی هستیم که تا چشم مان را باز کردیم افتادیم توی پیری - یا اینکه حد اقل افتادیم توی بزرگسالی -
یکی از انگیزه های من در ساختن فیلم « یک اتفاق ساده » همین بود .
( از حرف های سهراب شهید ثالث در گفتگو‌با مهدی سر رشته داری )
All reactions:
102

۲۶ دی ۱۴۰۱

تازه چه خبر ؟

از من می پرسد تازه چه خبر ؟
میگویم : مگر شما در خانه تان تلویزیون ندارید ؟
در این خزان خبر سرو و گل چه می پرسی؟
خبر خرابی باغ است و بیکسی نسیم «۱»
میگوید : چه ربطی دارد ؟ می پرسم تازه چه خبر ؟
تلویزیون خانه ام روشن است . تازه از خواب بیدار شده ام . خواب که چه عرض کنم ؟ تازه از کابوس های شبانه رها شده ام .
باران میبارد . دوسه هفته ای است مدام باران میبارد. شبانه روز میبارد . بخش های بزرگی از کالیفرنیا زیر آب رفته است. جاده ها و بزرگراهها بسته و پل ها و خانه ها فرو ریخته اند.
تلویزیون روشن است . موشک های روسی در اوکراین خانمان ها به باد داده اند . در آن سرمای جانسوز پیرمردان و پیر زنان معلولی را می بینم که خونین و لرزان از زیر آوار بیرون میآیند .گروهی نیز پای وجودشان به گل اجل فرو رفته و دود فراق از دودمان شان بر آمده است .
نیمی از اوکراین ویران شده است . اما بقول عطار نیشابوری : نه سامان نالیدن است نه قوت صبر کردن .
در وطنم - در آن جغرافیای زوال -دار ها بر افراشته اند و پیر و جوان را بر دار میکشند . دیگر داستان بر دار شدن حسنک وزیر و منصور حلاج و عین القضات همدانی جاذبه خود را از دست داده است .
از سوریه و یمن و سودان و سومالی دیگر خبری پخش نمیشود . گویی همگان در خواب مستی اند و بی خبر از ملک هستی . جهان امروز چشمانش را بر جنایات پوتین و بشار اسد و آسید علی آقا بسته است .
ویل دورانت میگوید : از سه هزار و ششصد سال پیش از میلاد تا کنون انسان تنها ۲۶۸ سال را در صلح گذرانده و مابقی آن را با جنگ و خونریزی سپری کرده است .
قرار است امسال هم به کسی یا کسانی جایزه صلح نوبل بدهند . هیچکس شایسته تر از پوتین نیست . مگر پوتین چه کم از مناخیم بگین دارد ؟ آسید علی آقا چطور ؟بهتر است جایزه صلح نوبل را مشترکا به علی آقا و پوتین بدهند تا حق به حق دار برسد.
آنکه او را ز خری توبره باید بر سر
فلکش لعل به انبان دهد و زر به جوال «۲»
تلویزیون همچنان روشن است . دهها جوان ایرانی را نشان میدهد که خود را درون کامیون هایی که به انگلستان میروند چپانده اند و به لندن رسیده اند . زیردهها تن بار پنهان شده اند .حیران مانده ام که چگونه زنده مانده اند ، حالا در مرز گیر ماموران مرزبانی افتاده و دستگیر شده اند . می ترسند . میلرزند . دستبند به دست شان می زنند . زبان انگلیسی نمیدانند. میانه سال مردی رو به یکی از ماموران میکند و بزبان فارسی میگوید : مگر شما نمیدانید ایران چه خبر است ؟ مگر نمی بینید هر روز ما را دار میزنند ؟ مامور مرزبانی حرف هایش را نمی فهمد . هیچ جای جهان هیچکس حرف های ایرانیان را نمی فهمد .
کلافه شده ام . شب ها کابوس می بینم و روزها کابوس هایم به حقیقت می پیوندد .
آقای پرنس هری کتابی نوشته است و چند میلیون دلاری کاسبی کرده است. هر تلویزیونی را نگاه میکنم می بینم نشسته است و زیر ‌و بالای دودمان مفتخواران سلطنتی انگلستان را جلوی آفتاب گذاشته است. مردم جهان به داستان پرنس هری علاقه بیشتری نشان میدهند تا فاجعه ایران و اوکراین . انگاری همه خود را به خواب زده اند . من نیز .
گاهی به خودم نهیب میزنم که : آقا جان ! بتو چه؟ چرا نمی توانی مثل هر آدمیزاد دیگری بنشینی کشک ات را بسابی و نان ات را به سق بکشی؟ مگر شما کدخدا رستم هستی ؟
خسته ام . خسته . خسته از این جهانی که آفاق تا آفاقش بی سر و سامانی است و‌کوچ .
کس لب به طرب به خنده نگشود امسال
وز فتنه دمی جهان نیاسود امسال «۳»
ویکتور هوگو میگفت : شش هزار سال است که مردم جهان به آدمکشی مشغولند و در این مدت دراز خداوند عالم بیهوده وقت خود را برای پدید آوردن گل ها و ستارگان تلف کرده است . دیری است که فرحبخش ترین نوای موسیقی ملل شیپور جنگ است
پیش از این بر رفتگان افسوس میخوردند خلق
می خورند افسوس در ایام ما بر ماندگان«۴»
——————**
**اشعار به ترتیب از :
۱- هوشنگ ابتهاج «سایه»
۲-کمال الدین اصفهانی
۳- عطا ملک جوینی
۴- صائب تبریزی

ماموستا

رفیقم گفت : برویم مهاباد
گفتم : مهاباد برای چه؟ نکند مرده شورش مرده باشد !
گفت : برویم ماموستا را ببینیم !
گفتم : ماموستا دیگر کیست ؟
گفت : شیخ عز الدین حسینی رهبرمذهبی سیاسی کردستان است .
از تبریز پاشدیم رفتیم مهاباد . چند ماهی از انقلاب گذشته بود . چند هفته ای میشد که بدستور خمینی و بنی صدر کردستان را با هلیکوپتر های توپ دار بمباران کرده بودند .
رفیقم دانشجوی دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز بود . از تنگستان پا شده بود آمده بود تبریز درس بخواند . شاعر بود . شیدایی های خاصی داشت . اسمش جلال هاشمی تنگستانی . گاهکاهی میبردمش رادیو تا برای شنوندگان مان شروه بخواند . شعر های فایز دشتستانی را با چه سوز و گدازی میخواند .
پا شدیم رفتیم مهاباد . خانه ماموستا را پرسان پرسان پیدا کردیم . خانه ای کوچک و تو سری خورده با دیواری گلی و دری چوبی به رنگ سرمه ای تند .
در خانه نیمه باز بود . سرک کشیدیم . هفت هشت نفر ی توی حیاط نشسته بودند قند می شکستند .
گفتیم : آمده ایم ماموستا را ببینیم . از تبریز آمده ایم . دانشجو هستیم .
یکی را همراه مان کردند و رفتیم مرکز شهر . آنجا ساختمانی بود کنار تپه ای . و قدم به قدم پیشمرگه های کرد با مسلسل کلاشینکف . من تا آنروز نه پیشمرگه دیده بودم نه کلاشینکف .
رفتیم داخل ساختمان . گفتند : ماموستا و دیگر رهبران کرد اینجا جلسه دارند . می توانید کمی منتظر بمانید ؟
گفتیم : چرا نه ؟
چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدیم ماموستا بسوی ما میآید . قدی بلند داشت و چهره ای استخوانی . ما را با مهربانی تمام پذیرفت . همراهانش را هم معرفی کرد : عبدالرحمن قاسملو . شرفکندی ، غنی بلوریان و یکی دو نفر دیگر که نام شان از یادم رفته است .
نشستیم چای قند پهلو خوردیم و گپ زدیم .
ماموستا می پرسید : چرا مردم آذربایجان با کرد ها همراهی نمیکنند ؟ چرا به بمباران کردستان اعتراض نکرده اند ؟ آیا نمیدانند که همین فردا پس فردا نوبت آنها هم خواهد رسید ؟
پاسخی نداشتیم . رفتیم دیدن پایگاه سازمان چریک های فدایی خلق. در یک دبیرستان دو طبقه . هنوز انشعاب نکرده بودند . هنوز آقای فرخ نگهدار و آقای جمشید طاهری پور زیر بال آقای کیانوری نرفته بودند. بگمانم بهزاد کریمی مسئول آنجا بود . نشستیم چند دقیقه ای گفتگو کردیم . بهزاد ما را براحتی نمی پذیرفت . شک داشت نکند جاسوسی چیزی باشیم . .
به تبریز برگشتیم . هنوز یکی دوماهی نگذشته بود رفیقم را گرفتند تیرباران کردند . نمیدانستم به چه جرمی ! نه چریک بود نه مجاهد . فقط شاعر بود .من نیز در غبار زمانه گم شدم .
May be an image of 1 person
100

و جهان از هر سلامی خالی است

و جهان از هر سلامی خالی است .
آخر چه می رود بر این جهان
که در همه جاده های آن
هنگامه های بی سر و سامانی است و‌کوچ؟*
ویکتور هوگو میگفت : در هر روستای فرانسه شمعی هست که روشنی پخش میکند . نامش « معلم » است
و یک جانوری هست که بر آن شمع فوت میکند . نامش « کشیش» است
*سیاوش کسرایی
May be an image of food and corn
122

سکوت کنید

دیشب خواب دیدم
خواب سهراب شهید ثالث را.
جایی در مسافرخانه ای .اتاقکی بود و کتابی .
گفت : میدانی من شعر هم میگویم؟
گفتم : نمیدانستم
گفت : پریروز که گرسنه بودم و حتی نان و پنیر هم نداشتم. نشستم یک شعر بالا بلند عاشقانه گفتم . اگرچه پدرم همیشه میگفت شکم گرسنه عشق و عاشقی سرش نمیشود من اما با شکم گرسنه شعر عاشقانه می گویم
میگویم : یکی از شعرهایت را بخوان ببینم چه آشی پخته ای!
میگوید : هنوز شعرم نا تمام است، وقتی تمام شد به پسر عموی عزیزم تقدیمش میکنم. آنگاه یکی از سروده هایش را برایم
می خواند :
آی مردم !
آی مردم نادان!
سکوت کنید
سکوت کنید شاید دل خدا برایتان بسوزد .
May be an image of 1 person and standing
118