قرار بود دری واشود فرشته در آید
قرار بود شب تیره بگذرد سحر آید
قرار بود که با دست های مرد تبر دار
صنوبر و سمن و نسترن به باغ در آید
آقا ! جای شما سبز . یکوقت دیدیم بجای فرشته، یک هیولای سپید موی سیاه دل نابکاری از راه رسیده است و با داس کین به جنگ یاس ها رفته است.
ما را گرفتند انداختند زندان . گفتیم : آقا ! ما مگر چیکاره ایم ؟ سر پیازیم ؟ ته پیازیم ؟ کدخدای جوشقان هستیم . پای شمس العماره بغبغو گفته ایم ؟ ازمقامات مملکت بوده ایم ؟ مال کسی را خورده ایم ؟ چیکار کرده ایم ؟ چرا میخواهید ما را جلوی کوره خورشید کباب بفرمایید؟دانشجو هستیم و میگوییم این اسلام ابوذری است یا اسلام ابوزری؟اما مگر این نسق چی باشی ها حرف حالی شان میشد ؟
آقا ! کم مانده بود زبان مان را از حلق مان بیرون بکشند . کم مانده بود ما را بفرستند بالای دار .دیگر بلایی نبود بر سرمان نیاورده باشند .
وقتی از زندان بیرون آمدیم پوستی و استخوانی بودیم . وزن مان شده بود چهل کیلو . زخم معده و زخم اثنی عشر هم گرفته بودیم. مدتها کابوس میدیدیم .
حالا چهل و چند سال از آن روزهای بی پناهی گذشته است . اگر چه توانستیم از آن کویر هراس بگریزیم اما هنوز هم یاد آوری آن روزهای تلخ و ترس لرزه بر جان مان می اندازد .
اما خودمانیم ها ! عجب سبیلی داشتیم! داشتن چنین سبیلی آیا کافی نبود ما را بالای دار بفرستند ؟