دنبال کننده ها

۱۹ آبان ۱۴۰۰

با یاد غلامحسین ساعدی

یکدم گمان مبر که زیاد تو غافلم
بنشستم ار خموش خدا داند و دلم
طرح ها از :
بیژن اسدی پور
رازمیک

مرد میدان

‏مولانا میفرماید :
‏میدان فراخ و مرد میدانی نه
‏احوال جهان چنانکه میدانی نه
‏ظاهرهاشان به اولیا ماند و لیک
‏در باطن شان بوی مسلمانی نه
انگار مولانا زمان و زمانه امروزمان را تصویر میکند
‏امروز باید بگوییم : در باطن شان بوی آدمیت نیست . مسلمانی شان سرشان را بخورد
May be an image of one or more people, people standing and text

۱۳ آبان ۱۴۰۰

چگونه رضا شاه به تبعید رفت

چگونه رضا شاه به تبعید رفت
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 11 03 2021

پسر عمه جان

دو تا دوست بودند . ایرج و جلال. هر دوتا لات . از آن لات های چاچول باز مارمولک ناتوی پار دم ساییده هفت خط . مثل گدای موسوی بودند . هم باید باج شان داد هم دست شان را بوسید .انگار روی شان را با آب مرده شورخانه شسته بودند .
پدر ایرج استوار ژاندارمری بود . جلال اما پسر عمه ام بود . خجالتم میآمد بگویم پسر عمه من است . هر جا میدیدمش راهم را کج میکردم تا با او روبرو نشوم . همیشه با خودم می گفتم از آتش اش که گرم نمی شویم خدا کند دودش کورمان نکند .
یک روز ازمدرسه بیرون آمدم . شاگرد اول شده بودم . عکس بزرگ مرا روی روزنامه دیواری چسبانده بودند . در آسمان ها سیر و سیاحت میکردم . از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم .
آمدم جلوی قهوه خانه مشدی عیسی دو چرخه ام را بردارم . جلال و ایرج مثل موکل آب فرات آنجا ایستاده بودند . همیشه همانجا پرسه میزدند . انگار سگ یوسف ترکمن . خویش و بیگانه نمی شناختند .
بچه های مدرسه از جلال و ایرج می ترسیدند . من هم می ترسیدم .دعواهای جلال را دیده بودم . مدام با این و آن در کشمکش بود . مدام یک جای صورتش زخم و زیلی شده بود . مدرسه هم نمی آمد .
آمدم دو چرخه ام را بردارم . جلال رو به ایرج کرد و گفت : این ریقوی مردنی را می بینی؟ پسر دایی من است !
در جا خشکم زد . نمیخواستم کسی بداند جلال فامیل ماست . عارم میآمد .
ایرج آمد فرمان دو چرخه ام را گرفت و گفت : ای آمیز قلمدون ! راستی راستی تو پسر دایی جلال هستی ؟
گفتم : نه !
هنوز «نه » از دهانم بیرون نیامده بود که مشت جلال بر گونه ام نشست . تا شغال شده بودم توی همچین سوراخی گیر نکرده بودم . نه دست ستیز داشتم نه راه گریز . جلال سه چهار تا مشت روی دماغم کوبید و گفت : ترش کونوس خواهر جنده ! تو پسر دایی من نیستی؟ یک عالمه هم فحش بی باندرول نثار جد و آبایم کرد .
و اگر مشدی عیسی به دادم نرسیده بود زیر مشت و لگد آقا جلال له و لورده شده بودم .
حالا نمیدانم چه بر سر جلال و ایرج آمده است. چهل پنجاه سالی است که خط و خبری از آنها نداشته ام .
زنم میگوید حالا لابد هر دوتای شان سردار سر لشکر شده اند !
بگمانم راست میگوید . زن ها عقل شان از ما مردها بیشتر است .
——-
ترش کونوس= به زبان گیلکی یعنی ازگیل ترش

آتش بس

خدا کند انگورها برسند
‏جهان مست شود
‏تلو تلو بخورند خیابان ها
‏به شانه ی هم بزنند
‏رئیس جمهورها و گداها
مرزها مست شوند برای لحظه ای
تفنگ ها یادشان برود دریدن را
کارد ها یادشان برود بریدن را
قلم ها آتش را « آتش بس » بنویسند
خدا کند که مستی به اشیا سرایت کند
پنجره ها دیوار ها را بشکنند.
‏الیاس علوی (شاعر افغان)
May be an image of tree and nature

۱۱ آبان ۱۴۰۰

از محمد علی فروغی تا آقای لوکوموتیر

محمد علی فروغی «ذکاالملک» انسانی تجدد خواه ، فیلسوف، ملی گرا، ادیب و مترجم ، یکی از سیاستمداران پاکنهادیگانه ای است که نه تنها از پیشگامان انقلاب مشروطیت به حساب میآید بلکه در ایجاد دانشگاه تهران و فرهنگستان زبان ایران نقش بسیار تعیین کننده ای داشت.
او چند اثر مهم ادبی ایران را تصحیح و حاشیه نویسی کرده است که کلیات سعدی یکی از آنهاست.
محمد علی فروغی کسی است که برای نخستین بار با نوشتن کتاب ارجمند « سیر حکمت در اروپا » دروازه های شناخت سیر تطور فلسفه غرب را بر روی دوستداران فلسفه و روشنفکران ایرانی گشود که هنوز هم یکی از منابع بسیار معتبر پژوهشی در قلمروی فلسفه محسوب میشود .
فروغی پس از انتقال سلطنت از قاجاریه به پهلوی نخستین نخست وزیر عصر پهلوی بود و پس از جنگ جهانی اول عضویت هیئت اعزامی ایران به کنفرانس صلح پاریس را بسال ۱۹۱۹ بعهده داشت.
او اگر چه بعدها مورد بی مهری و غضب رضا شاه قرار گرفت ‌و پس از واقعه مسجد گوهر شاد یکی از بستگان او بنام محمد ولی اسدی نایب التولیه خراسان به حکم رضا شاه اعدام شد اما زمانی که بهنگام جنگ جهانی دوم ارتش متفقین ایران را اشغال کرد کار انتقال سلطنت از رضا شاه به محمد رضا شاه پهلوی را به عهده گرفت و استعفای رضا شاه از مقام سلطنت به خط اوست.
او نخستین نخست وزیر دوران محمد رضا شاه پهلوی نیز بود و با درایت بیمانندی توانست استقلال و تمامیت ارضی ایران را حفظ کند .
اکنون پس از گذشت حدود صدسال و با آنهمه بحران ها و انقلاب ها وفراز و فرودهایی که کشور ما از سر گذرانده است مردی بجای او به قدرت رسیده است که علاوه بر ناآگاهی سیاسی و زوال عقل و بیسوادی مطلق، حتی توان اداره یک نانوایی را ندارد.مردی که اگر چه لقب پر طمطراق « دکتر آیت الله » را به دوش میکشد اما به اندازه یک طلبه حوزه علمیه قم از دانش دینی بر خور دار نیست.
همه میدانند که یکی از فقیهان شیعه امامیه شخصی است به نام محقق اردبیلی که به مقدس اردبیلی هم اشتهار دارد .
او در قرن دهم هجری زندگی میکرد و کتاب های بسیاری نوشته که برخی از آنها هنوز هم در حوزه های علمیه تدریس می شوند که معروف ترین آنها « حاشیه بر شرح تجرید» و« حدیقه الشیعه» و «رساله خراجیه» و امثال آنهاست .
آقای رییس جمهور مملکت ما که لوکوموتیو را لوکوموتیر میگوید و به اندازه یک طلبه سطح خوان حوزه علمیه سواد ندارد می‌رود در کنفرانسی که در باره همین آقای محقق اردبیلی بر گزار شده است سخنرانی میفرماید و یکساعت در باره دانش علمی محقق اردبیلی و مقدس اردبیلی فرمایشات میفرماید .یعنی این آقای صدر القاتلین خیال میکند محقق اردبیلی و مقدس اردبیلی دو دانشمند عالم اسلام هستند و از طالبان علم میخواهد بروند آثار علمی این دو بزرگوار را بخوانند !
اینکه چرا پس از صد سال از محمد علی فروغی به احمدی نژاد و صدر القاتلین رسیده ایم از آن درد هایی است که بقول خدا بیامرز مادر بزرگم : اگر گویم زبان سوزد و گر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد .
بقول ناصر خسرو :
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد خیره سری را
چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را
بسوزند چوب درختان بی بر
سزا خود همین است مر بی بری را
May be an image of 1 person and beard

شکر نعمت

آقای آهنگر دادگر رییس فرهنگستان ایران میفرماید : باید شکر گزار باشیم که در دوران حکومت اسلامی زندگی میکنیم !
آقای آرش گنجی‬⁩ نویسنده، مترجم و عضو کانون نویسندگان ایران به اتهام تبلیغ علیه نظام و اقدام علیه امنیت ملی به یازده سال زندان محکوم شده است
جرم؟
ترجمه کتابی در باره کردستان سوریه
بقول حضرت سعدی : کجا خود شکر این نعمت گزارم ؟
یا بقول این ینگه دنیایی ها:
We are Grateful Mr Ahangar!

ایران ... ایران

«از داستان های بوینوس آیرس »
رسیده بودیم بوئنوس آیرس. پاییز ۱۹۸۴ بود .
کسی را نمیشناختیم . یک کلام هم اسپانیولی نمیدانستیم .
یک روز آفتابی رفتیم خیابان لاواژه. خیابانی سراسر رستوران و بار و بوتیک و تئاتر و سینما. از آنجا خیابان ریواداویا را گرفتیم و رفتیم پایین. رفتیم ساختمان کنگره ملی آرژانتین را ببینیم .ساختمانی پر شکوه با سنگ های سپید . یادگار دوران فرمانروایی استعمار .
گوشه ای به تماشا ایستادیم .غرق و غرقه در شکوه و عظمت آن بنای سرفراز .
سه چهار آقای کراواتی و تر و تمیز کنار مان ایستاده بودند و حرف میزدند. سه چهار بار کلمه « ایران » به گوش مان خورد .تعجب کردیم . یعنی اینها ایرانی هستند ؟ پس چرا اسپانیولی صحبت میکنند ؟ نه! اینها قیافه شان به ایرانی ها نمی خورد .
به زنم گفتم : یعنی اینها فهمیده اند ما ایرانی هستیم ؟ از کجا فهمیده اند ؟ نکند جاسوس جمهوری نکبتی اسلامی باشند ؟ نکند ما را تعقیب کرده اند ؟
ترس برمان داشت . یکی دو دقیقه ای با دقت به حرف های شان گوش دادیم . یک کلامش را نمی فهمیدیم . آنها هم هیچ توجهی بما نداشتند . نه نگاهی نه لبخندی . هیچ !
آنها سرگرم گفتگوی دوستانه خودشان بودند و گهگاه هم بصدای بلند می خندیدند
راه افتادیم و از آنها دور شدیم . گاهگاه نگاهی به پشت سرمان می انداختیم نکند تعقیب مان میکنند !
زنم در آمد که نکند در ایران اتفاق مهمی افتاده است و اینها دارند در باره آن صحبت میکنند ؟
آن روزها نه اینترنتی بود ، نه فیس بوقی و نه تلفنی . آمدیم خانه. چند روزی دماغ مان را اینجا و آنجا فرو کردیم بلکه خبری از ایران بشنویم . هیچ خبری نبود . در بیخبری محض مانده بودیم .
بعد تر به دانشگاه رفتم . رفتم زبان اسپانیولی بخوانم . آنجا بود که فهمیدم در زبان اسپانیولی Iran یعنی اینکه « خواهند رفت »!
—————
Ellos Iran =آنها خواهند رفت

پدر

دیشب خواب پدرم را دیدم . شب قبلش فیلم « پدر » با بازیگری شگفت انگیز آنتونی هاپکینز را دیده بودم.
پدرم پنجاه ساله بود که از میهنم گریختم . به چه جرمی؟ نمیدانم.
پدر بیست سال دیگر هم زیست . سرانجام به آلزایمر گرفتار آمد و رنج بسیار کشید .
تصویری که از او در ذهنم دارم مرد پنجاه ساله ای است که خطی بسیار خوش داشت و در روزگار کودکی مان شب های زمستان برای مان کتاب می خواند .
هروقت میگفتم چرا نمیآیی امریکا پیش ما در جوابم میگفت: پسر جان !این دار و درخت هایم را چه کنم ؟
انگار دار و درخت هایش را به جانش بسته بودند .
نامه هایش را هنوز دارم . چه خط خوشی داشت .
نامه هایش را همیشه اینطوری شروع میکرد :« نور چشم عزیزم ! امیدوارم از همه بلایای ارضی و سماوی محفوظ و محروس بوده باشید ، اگر از احوالات ما بخواهید ملالی نیست جز دوری دیدار شما که آنهم امیدوارم بزودی زود تازه گردد . آمین یا رب العالمین ! »
دعای پدرم هیچگاه مستجاب نشد و همراه مادرم در آرزوی دیدار پسر به خاک رفت.
حافظ حق دارد که میگوید :
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت .

۶ آبان ۱۴۰۰

با توام ایرانه خانم زیبا

هوای بهاری را بهانه کردیم و رفتیم قدمی در تنها خیابان شهرمان زدیم.
خیابانی است بطول کمتر از یک مایل با رستوران ها و بارها و عتیقه فروشی ها.تک و توکی کتابفروشی هم.
پریروزها جشنی بپا کرده بودند . بهانه شان جشن ماه اکتبر . چند هزار نفر آمده بودند . زن و مرد و پیر و جوان.
وسط خیابان - اینجا و آنجا - میزی و چادری و بساط خوشباشی مهیا . هر چند قدم به چند قدم دم و دستگاه باده نوشی و نوشخواری. هر کس را که میدیدی لیوانی بدست داشت و از بشکه های آبجو ، لیوانی میگرفت و می نوشید .
رفتم میان آدم‌ها . همه شاد و خندان و مست . و من شعر حافظ میخواندم که :
می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک بر آمد و رطل گران گرفت.
دیروز با همسر جان رفتیم قدمی زدیم و تماشایی.
و ساختمان هایی را تماشا کردیم که صد و چند سالی از عمرشان میگذشت . همه سرپا و سرفراز . ساخته شده از آجر . و تاریخ بنا بر پیشانی شان . و من با خود می اندیشیدم اگر این ملت تخت جمشیدی و مشهد مرغابی و نقش رستمی و بیستو نی وچهار باغی و پل خواجویی و مسجد شیخ لطف اللهی میداشتند با آن چه میکردند ؟
یکوقت دیدم با ایرانه خانم زیبا درد دل میکنم و با خود زمزمه میکنم که:
دق که ندانی که چیست گرفتم
دق که ندانی تو خانم زیبا
حال تمامم از آن تو بادا
گرچه ندارم خانه در اینجا ، خانه در آنجا
سر که ندارم که طشت بیاری که سر دهمت سر
با توام ایرانه خانم زیبا
کاکل از آن سوی قاره ها بپرانی ، یا نپرانی
با تو خدایی برهنه ام آنجا
بی تو گدایم ، ببین گدای کوچه دنیا
با توام ایرانه خانم زیبا *
______
شعر از : رضا براهنی