دنبال کننده ها

۶ خرداد ۱۳۹۹

ما نیستیم


ما نیستیم !
در زمان ناصر الدین شاه ، حاکم فارس عریضه ای داشت که باید بیست و چهار ساعته به دست قبله عالم در پایتخت میرسید
جارچی ها در گوشه و کنار شهر جار کشیدند که انعام کلانی در انتظار کسی است که از عهده این کار بر آید
داوطلبان به دار الحکومه هجوم آوردند 
در این میان پیر مردی با الاغش از راه رسید ، صف جمعیت را شکافت ، سراسیمه حضور حاکم بار یافت و گفت :‌من آمده ام خدمت تان عرض کنم این کار از عهده من و الاغم ساخته نیست 
حالا ما هم میخواهیم به عرض مبارک کل جماعت سلطنت طلبان و براندازان و اصلاح طلبان و فرقه های اسلامی و چپول های هزارگانه و توده ای ها و استمرار طلبان و مصدقی ها و ققنوسی ها و ماله کشان و ایضا اعضای قبیله های جمهوری خواهان و مشروطه چی ها و فرشگردی ها و حزب رنجبران و حزب زحمتکشان و حزب خران و جدایی خواهان و بنی صدریان و شاه اللهیان و نقاره چی ها و مزقون چی ها ی سنواتی برسانیم که روی ما و خر ک لنگ ما حساب نکنند
مرحمت عالی زیاد ، ظل عالی مستدام

۳ خرداد ۱۳۹۹

از کاخ سپید


از کاخ سفید یک فقره نامه بالا بلند برای مان آمده بود. همینکه چشم مان به نامه افتاد تن مان شروع کرد لرزیدن !
گفتیم : خدایا! خداوندا ! پروردگارا ! دیگر چه دسته گلی به آب داده ایم که از کاخ سفید یقه ما ن را گرفته اند ؟ ما که مالیات مان را سر موقع داده و رسید هم گرفته ایم ! نکند میخواهند مقام و منصبی بما بدهند و این آخر عمری بشویم مشاور سیاسی و اقتصادی آقای رییس جمهور ؟
با ترس و لرز نامه را بازکردیم . یکدانه امضای گل و گنده پای نامه بود که زهره آدم را آب میکرد !
ترسان و لرزان نامه را خواندیم . دیدیم آقای ترامپ برای مان پیغام فرستاده است که : جناب آقای گیله مرد و بانو ! یک فقره چک دو هزار و چهار صد دلاری برای شما فرستاده خواهد شد تا در این ایام کرونایی سر راحت ببالین بگذارید و از بابت نان و آب و مابقی سیورسات غمی نداشته باشید . پای نامه هم جناب آقای دانولد ترامپ یک امضای گل و گنده ای گذاشته بود که نصف صفحه را پوشانده بود .
گفتیم : پدر آمرزیده ها ! ما که زهره مان آب شد . آن چک دو هزار و چهارصد دلاری تان را سه چهار هفته پیش گرفته ایم و از هضم رابع هم گذرانده ایم ! حالا نمیشود یک چک دیگری برای مان بفرستید و خوشحال ترمان کنید ؟
باری ؛ حالا میخواهیم این امضای جناب دانولد ترامپ را قاب بگیریم بگذاریم روی تاقچه خانه مان تا فرزندان و نوه نبیره های ما بدانند چه رییس جمهور دست و دلبازی داشته ایم . خداوند از عمر ما بر دارد بگذارد روی عمرشان !

۲ خرداد ۱۳۹۹

یا قمر بنی هاشم !

زن مان امروز صبح کفش و کلاه کرد و راه افتاد.
پرسیدیم: کجا؟
گفتند : می‌روم خرید ! باید بروم مواد غذایی بخرم
گفتیم : بسلامت! دهان بند تان یادتان نرود .
چند دقیقه ای نگذشته بود که رفتیم سراغ یخچال میوه ای چیزی برداریم . وقتی یخچال را باز کردیم دیدیم خدای من از کران تا کران گوشت و میوه و سبزیجات و ماست و خیار و بادنجان و انواع و اقسام خوردنی جات در آن چپانده اند. دندان بر جگر خسته ساییدیم و گفتیم : یا قمر بنی هاشم ادرکنی!
رفتیم یک کیسه پلاستیکی بالا بلند برداشتیم و هرچه گوشت و میوه و سبزیجات و خوردنی جات و پوشیدنی جات ! که از زمان حضرت آدم علیه السلام توی یخچال بود ریختیم توی کیسه و یکراست بردیمش سپردیمش به زباله دانی! بعدش با خیال راحت یخچال را از بالا تا پایین شستیم و کردیم عینهو دسته گل .
وقتی کارمان تمام شد آمدیم یک فقره چای تازه دم کهنه جوش برای خودمان درست کردیم و رفتیم توی حیاط پای درخت یاس نشستیم و دور از چشم فرمانده کل قوا یک فقره سیگار چرب و چیلی هم گیراندیم و مثل بچه آدم آمدیم نشستیم به سیر و سیاحت عالم.
یکی دو ساعت بعد عیال با هفت هشت تا کیسه پلاستیکی از راه رسید و دیدیم دوباره رفته است یک عالمه گوشت و میوه و هندوانه و خربوزه و ماست و پنیر خریده است آورده است تا دوباره بچپاند توی این یخچال لعنتی!
البته وقتی یخچال را باز کرد طفلکی کم مانده بود پس بیفتد!
نگاهی بما انداخت و فرمود :باز دسته گل به آب داده ای ؟
گفتیم : زن جان ! مگر قحط سال است ؟ آخر اینهمه گوشت و میوه و سبزی و زهر مارهای دیگر را میخواهی چیکار ؟ مگر ما دو تا پیر پاتال بازنشسته نیستیم ؟ یخچال را پر کرده ای که چه بشود ؟ خیال میکنی فردا قحطی میشود ما از گرسنگی هلاک میشویم ؟
زن جان مان دیگر چیزی نگفت و ما هم رفتیم توی گاراژ تا سر وسامانی به آنجا بدهیم . دیدیم یک فقره یخچال و یک فقره فریزر هم توی گاراژ بما چشمک میزنند . وقتی بازشان کردیم دیدیم خدای من ! اندازه یکسال مصرف مان گوشت و ماهی و پیتزا و پنیر و میوه و سبزیجات در آنها چپانده اند
فعلا منتظر هستیم عیال مان امروزی یا فردایی پای شان را از خانه بیرون بگذارند تا ما با خیال راحت برویم سراغ یخچال و فریزر و به یک پاکسازی انقلابی دست بزنیم
آقای قمر بنی هاشم به داد مان برسد انشاالله !
این هم عکسی از یخچال مان پس از پاکسازی انقلابی

کوچ


کوچ
دیروز چهارصد مایل رانندگی کردم . صبح همراه همسرجان بزرگراه شماره پنج شمالی را گرفتیم و پیش راندیم . همان بزرگراهی که به اورگان و واشنگتن میرود .
(حالا اگر این رفیق مان علی آقا بفهمد که ما آنطرف ها رفته ایم داد و هوارش بلند خواهد شد که ای گیله مرد بیوفا ! چرا چهار قدم بالاتر نیامدی و نیامدی پیش ما؟ )
البته آن چهار قدمی که علی آقا میگوید ششصد هفتصد مایل است ها !!
باری، رفتیم به شهرکی بنام( cottonwood)
شهرکی غنوده در کرانه دریاچه ای بنام دریاچه کالیفرنیا(California Lake). شهرکی که با سانفرانسیسکو دو ساعتی فاصله دارد .
من البته این شهرک را پیش از این دیده بودم و در جستجوی سرپناهی بودم که روزگار بازنشستگی و بازن نشستگی را آنجا بگذرانیم. اما این بار فرمانده کل قوا و وزیر امر به معروف و نهی از منکر همراهم بود!
رفتیم چند تا خانه ویلایی را دیدیم . خانه هایی که با ساحل دریاچه بیست متری فاصله داشتند . یعنی اگر پایت را دراز میکردی توی آب بودی . و قیمت ها باور نکردنی . یک چهارم قیمت خانه ها در منطقه خلیج . یعنی منطقه ای که ما اکنون در آن زندگی میکنیم
خانه درندشت زیبایی را دیدیم که مورد پسند فرمانده کل قوا قرار گرفت و اگر کارها خوب پیش برود شاید یکی دو ماه دیگر بتوانیم کوچ دیگری را تجربه کنیم .
و آب دریاچه به زلالی آب چشمه ساران . و چنان آرامشی که می توانستم کنار ساحل بنشینم و صد غزل حافظ و هشتاد رباعی خیام و مدایح بی صله شاملو را از حفظ بخوانم!

۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹

یقه پاره


حسن سبیل آمد دم کلاس مان . در زد وگفت : حسن بن نوروزعلی بیاید دفتر آقای مدیر! . دلم هری ریخت پایین . تنم شروع کرد لرزیدن . رنگ از رویم پرید . از دست و پای بمردم . یعنی آقای مدیر با من چیکار دارد ؟
آقای کنارسری مدیر مدرسه مان بود . چنان هیبت و جبروتی داشت که اسمش را گذاشته بودیم حضرت محمد !
رفتم دفتر آقای کنارسری. حسن سبیل هم همپای من آمد .
آقای کنار سری نگاهی بمن کرد و چشمش به یقه پاره پیراهنم افتاد . شال گردنش را بازکردو گردنم را پوشاند و دستم را داد دست حسن سبیل و گفت : بروید!
با حسن سبیل از مدرسه بیرون آمدیم . از خیابان پهلوی رفتیم طرف پرده سر . من نمیدانستم کجا میرویم . جرات نداشتم از حسن سبیل هم بپرسم . رفتیم رسیدیم عکاسخانه جمشید. از پله های چوبی بالا رفتیم .
آقا جمشید ترق و توروق چند تا عکس از من گرفت و گفت : به امان خدا !
بر گشتیم مدرسه . من هنوز نمیدانستم داستان چیست ! نمیدانستم چرا آقای کنار سری یقه پاره پیراهنم را با شال گردن خودش پوشانده است.
یکی دو هفته بعد دیدم عکس بزرگ رنگی من آن بالا روی روزنامه دیواری چسبیده است
شاگرد ممتاز  شده بودم !

نوه های دوگانه در روزگار کرونایی

۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹

واقعه الله داد

در دوره قاجاریه -همچون دوره صفویه-تعصب مذهبی بار دیگر شدت گرفت و خوار شمردن و پایمال کردن حقوق اقلیت های مذهبی از جمله زرتشتیان و یهودیان و ارامنه بجایی رسید که به کشتار ها و غارت اموال آنها انجامید .
گاهی بروز یک شایعه کافی بود تا مردمان نادان به محله های اقلیت های مذهبی مخصوصا یهودیان یورش بیاورند و به کشتار و چپاول و غارت بپردازند .
در جامعه خرافات زده ایران در قرن نوزدهم که انحطاط مادی و معنوی ابعاد کم سابقه ای یافته بود ، شماری از آیت الله ها و رهبران مذهبی جامعه بجای آرام کردن احساسات بر انگیخته مردم نادان ، به رفتار تعصب آلوده و متجاوزانه عوام رنگ حق به جانب مذهبی میدادند و به آن دامن میزدند .
در واقعه « الله داد »جامعه یهودیان شهر مشهد در سال ۱۸۳۹ میلادی زیر فشار و تهدید مراجع شیعی بصورت دستجمعی مسلمان شدند .
بر پایه روایات شفاهی و باورهای تاریخی رایج در میان یهودیان مشهد در قرن نوزدهم میلادی، آنها ورود اجداد خود و سکونت شان در مشهد رابه دوران پادشاهی نادر شاه افشار میدانند .در چارچوب سیاست های نادر شاه بود که چهل خانوار یهودی، بر خلاف خواست شان ؛ از قزوین و از شهرهای شمال ایران به کوچ اجباری به خراسان کشانده شدند . این سفر اجباری که چندین سال به درازا کشید زیر نظارت سربازان و به زور اسلحه صورت گرفت .
این خانواده های یهودی در ورود به مشهد با رفتار خصمانه اهالی شهر روبرو شدند ولی سرانحام موفق شدند منطقه ای را در نزدیکی حصار و دروازه شهر که بنام محله عیدگاه معروف بود از زرتشتیانی که خود به سبب آزار و فشار مردم مشهد این شهر را ترک میکردند خریداری کنند و در آنجا ساکن شوند .
در سال پنجم سلطنت محمد شاه قاجار و در دوره صدارت حاجی میرزا آغاسی،در روز یازدهم ذی الحجه ۱۲۵۵ هجری قمری که مصادف با عید قربان بود شماری از ساکنان شهر مشهد ناگهان به محله عیدگاه یهودیان هجوم بردند و به قتل و غارت پرداختند .این هجوم و تعرض که چند ساعت ادامه داشت به کشته شدن سی و هشت نفر و زخمی شدن صدها نفر انجامید .
یک کشیش انگلیسی بنام دکتر ژوزف ولف که دو بار - یک بار پیش و یک بار پس از این واقعه - به مشهد سفر کرده و با یهودیان محله عیدگاه آشنا بود ، شرح ماجرا را چنین نوشته است :
زن یهودی فقیری از محله عیدگاه از زخم دست رنج می برد ، پزشک مسلمان شهر به رسم روز تجویز کرد که سگی را بکشد و دست خود را در خون گرم حیوان شستشو بدهد !
زن نیز چنین کرد ،ناگهان مردمان با این ادعا که کار زن به قصد تمسخر و اهانت به پیغمبر اسلام بوده است دست به بلوا زدند.
در دقایقی ۳۵ یهودی کشته شدند و بازماندگان وحشت زده جملگی اسلام آوردند .
لرد کورزون در کتاب خود واقعه الله داد را اینگونه تحلیل میکند :
قضا را این حادثه در همان روزی رخ داد که مسلمانان در حال برگزاری جشن عید قربان بودند .
لاشه پرتاب شده سگ بر سر گذر ، غضب مسلمانان مشهد و سایر شیعیان را که از نقاط دیگر برای مراسم آنروز به این شهر آمده بودند بر انگیخت و آنها را به هجوم بطرف ساکنان بی خبر و بی دفاع محله یهودیان وا داشت .
متجاوزان آنگاه بطرف خانه ها و محل کسب و کار یهودیان سرازیر شدند و به شکستن و غارت اثاثیه و زخمی کردن و کتک زدن اهالی محله و ربودن تعدادی از دختران جوان دست زدند .
ظاهرا این دختران همگی به خانه امام جمعه برده میشوند و او از میان آنها دو نفر را انتخاب میکند و به عقد خود در میآورد 
( برای آگاهی بیشتر از این رویداد می توانید به کتاب تاریخ یهودیان مشهد نوشته یعقوب دیلمانیان که بسال ۱۹۹۹ در نیویورک به چاپ رسیده مراجعه بفرمایید )
آقای امام جمعه -حاج سید عسکری- به یهودیان اعلام میکند که تنها راه فروکش کردن غضب مردم و راه نجات آنها پذیرفتن دین اسلام است و بس.
بدین ترتیب بفاصله چند ساعت هفت نفر از بزرگان جامعه یهودیان نظر به خیر و صلاح طایفه خود و برای جلوگیری از قتل و غارت بیشتر مصلحت دیدند که اسلام را قبول کنند و از روی پشت بام رضایت خود را به اطلاع مردم رسانیده نزد امام جمعه رفتند.
آقای امام جمعه کلمات شهادت رابر دهان آنها جاری میکند و برای هر یک نامی اسلامی بر میگزیند. آنگاه قرار بر این میشودکه دیگر اعضای جامعه یهودیان نیز نزد او بروند و اسلام بیاورند .
آقای امام جمعه این موفقیت رابه حاضران تبریک میگوید و آن روز را روز « الله داد » مینامد و اسلام آوردگان را جدید الاسلام می خواند .
بدین ترتیب ظرف چند روز جامعه یهودیان که به حدود دوهزار و چهارصد نفر میرسید موجودیت رسمی خود را ازدست داد .
----------
منبع: تحقیقات خانم ژاله پیر نظر استاد ادبیات معاصر در دانشگاه برکلی

یادی از سهراب شهید ثالث

سهراب شهید ثالث روز یازدهم تیرماه 1377 در شیکاگو درگذشت.
متن زیر از نواری پیاده شده که به صورت فایل صوتی‌ در دسترس است
" من شعر هم می‌ گم و از میون شاعر های ایرونی‌ دو تا شاعر بزرگ هستن که من خیلی‌ دوستشون دارم. یکی‌ شون سیاوش کسرایی‌ یه که رفت. من می‌ گم رفت سفر . آرش کمانگیرش مثلا برای من و چند تا شعر های دیگه ی خوبش هست و بعد هم به خاطر سیاسی‌ بودنش من خیلی‌ دوستش داشتم و بعد سهراب سپهری یه که شعر های بسیار زیبایی‌ گفته. ولی‌ شعر های من هیچ کدومشون من می‌ تونم بگم زیبا نیستن، چون انگیزه ی این شعر ها همون مکتب دادائیسمه که یارو آمد گفت '"من یک چتر هستم" و خودشو به صورت یک چتر در آورد و رفت رو صحنه بعد خیط کرد، بعد برتون اینها یعنی‌ آندره برتون در فرانسه در اوایل سالهای 20- 1910 گروه سورئالیست ها رو به وجود آوردن که متشکل بود از خود آندره برتون، ماکس ارنست، پل الوار شاعر بسیار عالیقدر فرانسوی، ماگریت نقاش بلژیکی که من کارهاشو خیلی‌ دوست دارم و یک دزدی در ایران بلند می‌ کنه کارهاشو کماکان، به روی مبارکش هم نمی‌ یاره که دیگران ممکنه ماگریت رو بشناسن، و لوئیس بونوئل که برای من، وقتی‌ کتابشو به زبون آلمانی‌ و فرانسه می‌ خونم، برای من مثل کتاب انجیل مقدسه. شبا همیشه بالا سرمه، الان تو اینجا نیست، تو این مسافرخونه نیست، ولی‌ کتاب دم دستمه. ترجمه ی فارسیش بسیار احمقانه و بد شده. و یک عنصر دیگه هم داشت این گروه سورئالیست ها به اسم سالوادور دالی‌ که نقاش بدی نیست و نبود ولی‌ آدم بسیار شارلاتان، خود فروش، و دیگران را بفروش بود، و در نتیجه می‌ خوام بگم اینا انگیزه های شعر منه.
این شعر ها در دو روز گفته شده. من قبلا شعر های عاشقانه هم می‌ گفتم، از روی حماقت. چون من باید به یه چیزی اعتقاد داشته باشم که شعر بگم. بعد گویا این شعر ها نابود شده باشه، نمی‌ دونم ولی‌ این شعر هایی‌ که الان می‌ خونم که نابود نشده. و درست در این دو روز هم من گرسنه ام بود، نون و پنیر هم نداشتم ولیکن پدر خدا بیامرزم می‌ گفت شکم گرسنه عشق و عاشقی‌ نمی‌ شناسه. من با وجود این که گرسنه ام بود عشق و عاشقی‌ شناختم دیگه!
این شعر رو برای یکی‌ از دوستای خیلی‌ عزیزم که امیدوارم بشناسیش بعدا ، به اسم جواد، تقدیم کرده ام. البته بعدا که شعر تموم شد ها! فکر کردم به یه کسی‌ می‌ تونم تقدیم کنم
یک روز
دیگر
حرف نزد
گوش می‌ داد و نگاه می‌ کرد
می‌ دید. فقط می‌ دید
اما دیگر حرف نزد
زنی‌ آمد و شب در رختخواب کنارش خوابید
وقتی‌ بیدار شد هنوز بیرون شب بود
مرد به سوی او چرخید
در خواب می‌ گفت
مردم یک کمی‌ سکوت کنید
شاید دل خدا برایتان بسوزد
!لطفا، خفه شوید
چهارم ژو ئن 96 (خنده)
معذرت می خوام می‌ خندم
رامین: قبلا یه اشاره یی‌ کردین که اسم نداره شعرهاتون، این دلیلی‌ داره؟
سهراب: نه، من اصلا می‌ گم رو شعر نباید اسم گذاشت. اگر خیلی‌ شاهکار بشه، باید '"اوپوس" اش کرد. مثل کارهای موزیسین های کلاسیک
این شعر رو به پسر عموی خیلی‌ عزیزم شاهین ثالث تقدیم کرده ام. اینهم باز بعد از اینکه گفته شده، و تقدیم نامه اش هم هست
برای شاهین، همزادم
یک باره پیر شدم
توی آیینه نگاه کردم
آیینه هم پیر شده بود
آن گاه کودکی‌ ام را به یاد آوردم
سالخورده و فرتوت بودم
آیینه از شعف خندید
(چهارم ژوئن (خنده و بغض
این شعر، من بعد که می‌ گم راجع به چیه...به کسی‌ تقدیم نشده
شهر بی‌ رحم
در آفتاب سوخت
درختانش پنجه باز کرد
و جوانه ی آدم هایش خشکید
دیگر
آفتاب غروب نکرد
باران گریست
و شهر بی‌ رحم خوابید
پنجم ژوئن.
این شهر به نظر من لس آنجلسه
یه قضیه ی با نمکه بی‌ نمک هم برای من اتفاق افتاد و اونم این بود که شب یک مرتبه طرف راست پهلوم درد گرفت. خیلی‌ درد بدی می‌ کرد. طوری که من تا هفت صبح از ساعت چهار صبح بیدار بودم نمی‌ تونستم بخوابم. بالاخره بالشم رو، بالش دومی‌ رو، پیدا کردم گذاشتم رو جای دردم و هی‌ فشار می‌ دادم به این بالشه و اینقدر فشار آوردم که این بالشه درد منو، حالا به عنوان یه آدمی‌ که رفیق منه یا هر چی‌ دیگه هست، ساکت کرد. هفت، خوابم برد
من
با بالشم
دعوایم شد
شب تا صبح دعوا می‌ کردیم
می‌ خواستم بالش را
روی پهلویم که درد می‌ کرد بگذارم
اما
او خوابش می‌ آمد
دعوایمان شد
(همین دیگه! چیز دیگه یی‌ ندارم. فعلا چیزی ندارم. شعر عاشقانه هم، بنده غلط می‌ کنم بگم!(خنده

آسوده بر کنار چو پرگار میشدم


آ

اینجا در امریکا حدو سی و شش میلیون نفر تقاضای بیمه بیکاری کرده اند
فرماندار کل کالیفرنیا امروز اعلام کرد که با پنجاه و پنج میلیارد دلار کسر بودجه رو بروست 
هزاران محل کسب و کار برای همیشه بسته شده و کارمندان و کارگرانش بیکار شده اند
بیش از هشتاد و هشت هزار تن از امریکاییان تا امروز قربانی کرونا شده و همچنان هر روز صدها نفر جان خود را از دست میدهند
آقای رییس جمهورمان مدام دروغ میگوید و هنری جز آن ندارد که پاچه خبرنگاران را بگیرد و با زبانی که حتی شایسته زبان قاطرچی های عهد شاه شهید نیست به این و آن بتازد
فرماندار کل کالیفرنیا امروز اعلام کرده است که بیست درصد از کارمندان دولت محلی اخراج میشوند و ده در صد از حقوق همه کارمندان دولت کسر خواهد شد و بودجه بسیاری از سازمانهای دولتی و خدماتی و رفاهی محدود یا حذف میشود
چشم انداز تیره و تاری در برابر ماست و چنین بنظر میرسد که در یکی دو ماه آینده با یک فاجعه اقتصادی و انسانی روبرو خواهیم شد
دولت فدرال به هر شهروند امریکایی هزار و دویست دلار پرداخت کرده است اما از همین امروز هزاران تن از کارمندان و کارگران بیکار میشوند
بیکاری این خیل عظیم مردمان، پی آمد های دردناکی بهمراه خواهد داشت و هزاران نفر خانه و کاشانه و دار و ندار خود را از دست خواهند داد
روزگار غریبی است . این ویروس که از چین سرچشمه گرفته طی کمتر از یکماه کمر اقتصاد امریکا را شکسته و دهها هزار نفر را راهی گورستان کرده است اما هیچ خط و خبری از مرگ و میر ها و ضربات اقتصادی چین در هیچ رسانه ای دیده نمیشود . یعنی دولت چین توانسته است از شیوع گسترده ویروس کرونا در آن جمعیت یک و نیم میلیاردی خود جلو گیرد ؟
روزگار تلخ و سیاهی در انتظار همه ماست . در انتظار میلیارد ها تن از جمعیت جهان است
:بقول حافظ
آسوده بر کنار چو پرگار میشدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
ترس و نگرانی در چشمخانه پیر و جوان موج میزند . رفیق باز نشسته ام با نگرانی میگوید : نکند کار بجایی برسد که همین حقوق بازنشستگی بخور و نمیرمان را هم نتوانند پرداخت کنند ؟ راست میگوید . انگار همه چیز در حال فروپاشی است . آقای ملک الموت هم بی درنگ به شمشیر میزند همه را و لاجرم کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
دستی از غیب هم برون نخواهد آمد و کاری نخواهد کرد . جهان با فاجعه ای ترسناک روبروست. فاجعه ای که مسیر تاریخ را دگرگون خواهد کرد
:بقول آن شاعر مفلس
یکتن آسوده در جهان دیدم
آنهم آسوده اش تخلص بود

وقتیکه آدمها تنها هستند


: داشتم جلوی خانه ام ماشینم را تمیز میکردم . نمیدانم چطور شد شعری از شاملو بیادم آمد و شروع کردم به خواندنش
بر زمینه سربی صبح
سوار خاموش ایستاده است
و یال بلند اسبش در باد پریشان میشود
خدایا! خدایا ! سواران نباید ایستاده باشند
.....هنگامی که حادثه اخطار میشود
آنچنان در شعر غرق شده بودم که نمیدانستم آنرا به صدای بلند میخوانم . یکباره سرم را بلند کردم و دیدم پیر زن همسایه ام با سگ پشمالویش کنارم ایستاده است و میگوید : داری با خودت حرف میزنی ؟
:
: خنده ام میگیرد و با خودم میگویم : کاشکی می توانستم مابقی شعر را برایش می خواندم
کنار پرچین سوخته
دختر خاموش ایستاده است
و دامن نازکش در باد تکان می خورد
خدایا ! خدایا ! دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان ، نومید و خسته پیر می شوند
:ماکسیم گورکی در یاد داشت هایش می نویسد
پروفسور تیخوینسکی شیمیدان در اتاق پذیرایی من نشسته بود . خطاب به عکس خود در سینی برنجی گفت : " خوب پیر مرد ،زندگی چطور است ؟ "
ولا دیمیرسکی کشیش یکبار پوتینی راجلوی خودش گذاشت وخطاب به پوتین گفت : " حالا اگر می توانی برو ! پس نمی توانی ؟ "
آنگاه با وقار و اطمینان افزود : " فهمیدی ؟ بدون من هیچ جا نمیتوانی بروی ! "
درست در همین لحظه من وارد اتاق شدم و پرسیدم : " پدر ، چیکار میکنید ؟"
به دقت نگاهی بمن کرد و گفت :" با این پوتین بودم . تمام پاشنه اش ساییده شده پوتین هم پوتین های قدیم "
زنها اغلب اوقات وقتی مشغول کاری یکنواخت یا آرایش خود هستند با خودشان حرف میزنند
من یک روز پنج دقیقه تمام زنی را که تحصیلات عالی هم داشت و در تنهایی مشغول خوردن شیرینی بود تماشا کردم
:او هربار با چنگال کوچکی یک شیرینی بر میداشت و با آن حرف میزد
" آها ! الان میخورمت ! " و بعد آنرا فرو میداد و دوباره یکی دیگر بر میداشت و میگفت : " الان میخورمت ! "