....در زمستان ۲۷ و زمستان ۲۸ من مطمئن بودم که شهریار به بهار نخواهد رسید .آنقدر وضعش خراب بود . خیلی ضعیف و مردنی شده بود . من وقتی بغلش میکردم یه اسکلت رو بغل میکردم . خیال میکردم یه اسکلت رو بغل کردم و یه حال رعشه پیدا میکردم واقعا
یه روز به من گفت : سایه جان !حالش رو داری بریم یه کم کره و پنیر بخریم ؟
چنان ذوق کردم که یعنی میشه من شهریار رو بیرون از این اتاق ببینم که لباس تنش کرده باشه ؟ ...حالا ساعت چهار بعد از ظهره . یه مقدار تریاک و شیره کشید و گفت : حالا میگی بریم ؟
گفتم : بله ! بریم .پاشد . به حالت قوز کرده رفت گوشه اتاق ...من تازه اون وقت متوجه شدم که گوشه اتاق یه تپه ای هست پر از لحاف و تشک که یه چادر شب رویش انداخته بودند
دست کرد لای این لحاف تشک یه چیزی در آورد .من دیدم شلوارشه . شلوارش اونجا افتاده . خلاصه همونجا نشست و شلوارشو پوشید . از همونجا یه جوراب سفیدی در آورد و پوشید . بعد پا شد و رو همون زیر پیراهن که همیشه تنش بود یه پولیور بی آستین پوشید . معمولا پولیور رو روی پیراهن می پوشید . بعد یه پیراهن پوشید و روی پیراهن هم جلیقه پوشید . بعد کت پوشید و بعدش پالتو پوشید . این همه لباس پوشید در حالیکه هوا هنوز سرد نبود . مهرماه بود . یه شال گردن بست و یه شاپو هم گذاشت سرش
حالا من همینطور دارم نگاه میکنم . هر لحظه با هر کاری که میکرد یه آدم دیگه میشد واسه من . این لباس پوشیدنش یه ساعت تا یه ساعت و نیم طول کشید . بعد از همه اینها شروع کرد به کفش پوشیدن . سر فرصت !....حالا ساعت شده شش بعد از ظهر .یعنی واقعا وقتی از خونه اومدیم بیرون هوا تاریک شده بود . حالا هی جا به جا می پرسه سایه جان !واقعا تو میگی بریم ؟ من هم میگفتم بله
از اتاقش یه پله میخورد میومد پایین و می خورد به داخل یه دالانی که این دالان میرسید به یه حیاطی
یه قدم از در خونه اومدیم بیرون . ... شهریار به من گفت تو چند قدم عقب تر دنبال من بیا
من گفتم : چرا؟
من اول خیال کردم میخواد رابطه کوچیک بزرگی ، استاد شاگردی ، پدر فرزندی رو رعایت کنه
گفتم : چرا؟
گفت : حالا تو بیا
گفتم : یعنی چی ؟
خیلی یواش گفت : سایه جان !حتما ما رو تعقیب میکنن
گفتم : شهریار ! باز شروع کردی ؟ تو رو خدا بیا برگردیم خونه . من حوصله این کار ها رو ندارم
با یه صدایی که شنیده نمیشد گفت : حالا تو بیا
حالا تو کوچه پرنده پر نمیزنه .کوچه فلاح یه سرش پیچ خورده بود و یه سرش میخورد به مسجد سپهسالار
من وایستادم و گفتم : برو آقا برو
این هم یواش یواش میرفت طوری که پاش صدا نکنه
خلاصه اومدیم جلوی مسجد سپهسالار رفتیم تو صف اتوبوس وایستادیم
با خودم میگفتم : مرد ! این دیگه نارفیقیه تو از صبح تا شب جلوی من شیره و تریاک میکشی ، حالا میخوای بری تریاک بخری به من میگی میخوام کره و پنیر بخرم ؟
حالا مسجد سپهسالار ده قدم اگر به سمت جنوب برین سرچشمه است دیگه ...اصلا معدن خریده . اجناس تازه فراوون . اگر کره و پنیر میخوای از اینجا بخر دیگه ..... من تصمیم گرفتم چهار چشمی بپام که وقتی تریاک رو میگیره دعوا بکنم باهاش . چرا از من پنهان میکنی ؟تو روز و شب داری جلوی من شیره می کشی ، یک نفس
خلاصه دو خط اتوبوس سوار شدیم رفتیم امیریه ....یه مقدار پیاده رفتیم رسیدیم منیریه و مقدار زیادی پیاده راه رفتیم تا رسیدیم به کوچه باریکی .آنقدر کوچه باریک بود که اگه یه نفر از روبرو میومد شما باید خودتون رو به دیوار می چسبوندین و به اصطلاح سینه میدادین تا اون رد بشه . کوچه پیچاپیچی بود . رفتیم تا رسیدیم به یه دکان بقالی .یه بقالی که هنوز برق نداشت و فانوس جلوی دکانش آویزون کرده بود . رفتیم تو . حاج حسن بقال تا شهریار رو دید : سلام استاد !و دست انداختن به گردن هم و احوالپرسی گرم . من هم وایستادم نگاه میکنم.مواظبم که رد و بدل شدن تریاک رو ببینم و همونجا رسوایی بکنم
شهریار گفت : دو سیر از اون پنیر ها به من بده ! و با چشمش هم اشاره کرد
اون هم چمچه اش را زد تو خیک و پنیر را در آورد . شهریار یه کم چشید و گفت : به به ! به به! به به
دو سیر پنیر پیچید تو کاغذ مشق بچه ها و با نخ دورش رو بست . بعد شهر یار گفت : دو سیرهم از اون کره ها به من بده
حاج حسن گفت : فرمایش دیگه ؟
شهریار گفت : همین ! و بعد دست کرد از زیر پالتو و کت و جلیقه و پیرهن و پولیور میخواست پول در آره که دستش هم نمی رسید . ظاهرا اون زیر یه کیسه آویزون کرده بود و دستش به اون کیسه نمی رسید .مثل شعبده بازهایی که دست میکنن تو کلاه و کفتر در میارن بالاخره پول را در آورد .حالا این میگه من نمیگیرم اون میگه من نمی رم . خلاصه شهریار در این جنگ پیروز شد و پول رو داد . دوباره دست انداختن گردن هم ... انگار وداع آخره
خلاصه دو خط اتوبوس سوار شدیم و ساعت نه شب ، ده شب بر گشتیم خونه
از کتاب " پیر پرنیان اندیش '
هوشنگ ابتهاج 'سایه '