دنبال کننده ها

۲۸ مهر ۱۳۹۸

آقای بیخواب


رفته است پیش دکتر . گفته است : دکتر جان ، یک نسخه ای برایم بنویس . شب ها خواب به چشمانم نمیآید . نمی توانم بخوابم . قرصی ، کپسولی ، زهر ماری ، چیزی برایم بنویس بلکه خوابم بب
دکتر نگاهی همچون نگاه عاقل اندر سفینه به او انداخته است و گفته است : بخوابی که چطور بشود ؟ هزار سال خواهی خوابید . حالا که زنده ای از بیداری ات لذت ببر ! بعدها صد هزار سال زیر خاک خواهی خوابید !نگران بیخوابی ات نباش
————
رفیقم رفته بود دکتر . گفته بود : دکتر جان ، میخواهم مرا بفرستی آزمایش قلب . هر شش ماه به شش ماه میخواهم بروم قلبم را معاینه کنم
دکتر گفته است : مگر قلب سرکار عیب و ایرادی دارد ؟ مگر با مشکلی روبرو شده ای ؟
می‌گوید : نه
دکتر می‌گوید : برو پی کارت عمو جان ! اصلا خیال کن قلب نداری !اصلا خیال کن توی بدنت چیزی بنام قلب وجود ندارد
————-
رفته بودم دکتر . گفت : فشار خونت بالاست . باید مواظب باشی . شوری نخور . پیاده روی بکن . استرس ممنوع ! اگر مواظب نباشی سکته میکنی
ترسیدم. رفتم صدو بیست دلار دادم یک دستگاه کنترل فشار خون خریدم آوردم خانه . روز اول و دوم هر ساعت و هر دقیقه دستگاه را وصل میکردم به بدنم و فشار خونم را اندازه میگرفتم . نمک و شوری هم نمیخوردم . اما فشار خونم لحظه به لحظه بالا میرفت . خیال میکردم همین حالاست سکته کنم و ریق رحمت را سر بکشم .
سه چهار روزی به همین روال با ترس و لرز و نگرانی گذشت . دست آخر کفرم در آمد و دستگاه را انداختم دور . بعد از آن اصلا یادم رفت فشار خونم بالاست . حالم خوب خوب شده است . فشار خونم هم حتما پایین آمده است
بگمانم بهترین راه پایین آوردن فشار خون خود داری از دیدن عکس های آقای عظما و آقای پوتین و شاه عربستان و رجب اردوغان و ترامپ و ایضا آقای جولیانی و رهبر کبیر کره شمالی است

دعوت به مهمانی در خانه کدخدا


آقا ! این گیله مردی که ما باشیم سالی ماهی یکی دو بار رفیقان مان را توی خانه مان جمع میکنیم چهار استکان چای کهنه جوش تازه دم به انضمام یک فقره باقلا قاتوق و میرزا قاسمی ( البته از نوع شیرازی اش )به خوردشان میدهیم و جای تان خالی تا نیمه های شب میگوییم و میخندیم
صد البته آمدن به خانه آقای گیله مرد هزار جور دنگ و فنگ و شرط و شروط و اما و اگر دارد که گذشتن از هفت خوان رستم را غیر ممکن میکند
شما لطف بفرمایید نگاهی به همین دعوتنامه آقای گیله مرد بیندازید تا حساب کار دست تان بیاید
ضمنا گاهی اوقات همراه داشتن کردیت کارت و شناسنامه و پاسپورت معتبر برای مهمانان ضروری است و از ورود مهمانانی که سن شان بالای چهل سال باشد جلوگیری خواهد شد !البته مهمان های ما اغلب شان از همسن و سال های آقای گیله مرد هستند اما نمیدانیم با چه دوز و کلکی اسنادمعتبری را ارائه میفرمایند که سن شان را کمتر از چهل سال نشان میدهد !شاید خود ما ن هنوز چهل ساله نشده ایم و نمیدانیم
و اما متن دعوتنامه 
با سلام و درود و آرزوهای خوش ، بدینوسیله از شما دعوت میشود ساعت پنج بعداز ظهر روز فلان میلادی برابر با هشتم ذیقعده قرن دوم هجری ! برای صرف کله پاچه شیرازی و پاره ای مذاکرات در باب رویداد های جهان و ایضا تغییرات جوی و مشکلات ارضی و ارزی و سماوی و تصمیم گیری در زمینه اوضاع کواکب و سیارات ، در منزل کدخدای دیکسن و توابع حضور بهمرسانید و آقای کدخدا و عیال مربوطه را به زیارت جمال بی مثال خود مفتخر و مشعوف بفرمایید .
مذاکرات حول محور کله پاچه شیرازی و چگونگی سرنگونی آقای حنا بسته مو صورت میگیرد و متعاقبا اساسنامه تشکیل یک دولت جهانی به ریاست کدخدای دیکسن و توابع به مجمع عمومی سازمان ملل نا متحد ارسال خواهد شد
از مهمانان گرامی با چای و قلیان و پیاز و نماز پذیرایی خواهد شد
مهمانان گرامی همچنین شاهد اجرای موسیقی توسط هنرمندان نامدار و غیر نامدار ! و ایضا رقص گیلکی توسط نوا جونی و بابا بزرگ خواهند بود
از مهمانان بابت کله پاچه و چای و قلیان وجوهی دریافت نخواهد شد و کسانیکه بعد از ساعت پنج بعدازظهر تشریف فرما شوند باید جریمه سنگین نقدی بپردازند
با احترام :
کدخدای دیکسن و عیال مربوطه
بعد التحریر : لطفا شکم تان را برای مهمانی خانه آقای کدخدا صابون نزنید
ارائه شناسنامه و پاسپورت و کردیت کارت و ضمانت معتبر بانکی الزامی است

۲۲ مهر ۱۳۹۸

حدیث بیقراری انسان


کتاب تاریخ مردم امریکا ( A people’s story of the United States)را میخوانم.
این کتاب را هوارد زین. (Howard Zinn) نوشته که یکی از راستگو ترین تاریخ نویسان امریکایی است.
چند صفحه ای را میخوانم . سرم گیج میرود . تاملی میکنم و عرق شرمی از جبین پاک میکنم و برای هزارمین بار آن گفته غزالی را تکرار میکنم که: خونخوار تر از نوع بشر جانوری نیست :
۱- در سال 1781 میلادی یک کشتی مخصوص حمل بردگان بنام زونگ که به اتحادیه برده داران لیور پول تعلق داشت بسبب اشتباه ناخدای کشتی در سفر خود به جاماییکا از مسیر اصلی اش منحرف شد و چند روزی سرگردان در میان اقیانوس ماند. ناخدای کشتی به بهانه کمبود آذوقه یکصد و چهل و دو تن از بردگان را به دریا ریخت و با خیال راحت به سفر دریایی خود ادامه داد .
۲- در سال 1723 در ویرجینیا قانونی وضع شد که بموجب آن به سفید پوستان اجازه میداد اگر سیاه پوستی با یک سفید پوست دست به گریبان بشود مجازاتش این است که نخست گوش هایش را ببرند و آنگاه او را به دار بیاویزند .
Cutting the ears of a black slaves who struck white and hang them!
۳-در سال 1663 در مریلند یکی از برده داران ادعا نامه ای را تسلیم دادگاه کرد و مدعی شد بردگان وظایف خود را به درستی انحام نمیدهند .
نماینده بردگان در دادگاه گفت : غذای ما فقط نان و لوبیاست . با چنین غذایی ما توان کار کردن نداریم .
دادگاه هر یک از بردگان را به سی ضربه شلاق محکوم کرد !
۴- این آگهی هم در بیست و هشتم مارچ 1771 در روزنامه Virginia Gazette به چاپ رسیده است:
بفروش میرسد
کشتی Justitia وارد Leedstonشد .
حدود صدتا برده تندرست شامل زن و مرد و کودک پسر بفروش میرسند
زمان حراج : سه شنبه دوم آوریل

آقا زاده ها


آقا زاده ها
....بعد از صرف ناهار به تماشای شهر (دزفول )مشغول شدم. شهر خوب و جای قابلی است
متاع عمده آنجا « نیل »است که در مدرس و بنگاله هم هست و کرورها فایده میدهد . لکن از بدبختی ایرانی، در دزفول بوضع نامرغوبی تربیت ( تولید ) میکنند و به قیمت نازلی می فروشند
شیخ محمد طاهر - عالم بزرگ آنجا - که مردم از خودش رضایت داشتند به ملاقاتش رفتم . پیر و شکسته و ضعیف البصر شده و مردم از دست پسرانش به تنگ آمده بودند 
بد بخت ایران ! آقا زادگان یک ملا یا سید مقتدری ، آتش جان مردم میشوند و تا چند پشت از گریبان مردم دست بر نمیدارند . گویا علم و اقتدار راخداوند به ارث به ایشان میدهد
اغلب بلاد ایران به این درد بزرگ مبتلایند......
«از خاطرات حاج سیاح»
****نیل : ماده ای که برای رنگریزی پارچه استفاده میشده است

۱۹ مهر ۱۳۹۸

سیب


سیب
نوه ام - نوا جونی- سیب سرخی به دستم می‌دهد و می‌گوید :-بابا بزرگ ! این را برایم قاچ کن .
سیب را قاچ می‌کنم . 
می‌گوید :- حالا تخم هایش را بیرو ن بیاور !
با دقت تخم ها را بیرون میآورم . می‌رود یک دستمال کاغذی میآورد و تخم ها را روی آن می چیند . بعدش می‌رود یک لیوان آب بر میدارد و بمن می‌گوید : بابا بزرگ ! در را بازکن میخواهم بروم توی باغچه !
میگویم : خانوم خوشگله ! این وقت شب توی باغچه چیکار داری ؟
می‌گوید : میخواهم بروم دانه های سیب را بکارم !
در را باز می‌کنم . می‌رود دانه های سیب را گوشه ای در باغچه توی خاک فرو می‌کند و یک لیوان آب هم روی شان میریزد و بر می‌گردد توی اتاق.
فردایش صبح زود بیدار می‌شود ، قبل از آنکه دست و رویش را بشورد به شتاب وارد باغچه می‌شود . اینجا و آنجا را نگاه می‌کند . در گوشه ای از باغچه جوانه ای سر بر کشیده است. جوانه ای است از درختی یا گلی . شاید هم ریحان باشد . جوانه را نشانم می‌دهد و با شادی می‌گوید :
-بابا بزرگ ! می بینی ؟ می بینی ؟ درخت سیب من دارد بزرگ می شود .آنوقت می‌رود یک لیوان آب بر میدارد و می ریزد پای جوانه.
و من همچون جوانه ای شاداب میشوم

هیچ


دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ ! برای هیچ بر هیچ مپیچ 
آقای ترامپ گفته است ما سربازان خود را از شمال سوریه خارج میکنیم
آقای اردوغان به شمال سوریه لشکر کشی کرده است
حالا ترکها کردها را میکشند
کردها هم ترک ها را خواهند کشت
سنی ها شیعه ها را میکشند
شیعیان میگویند خدای ما بهترین خدای دنیاست ! لاجرم ترک ها و کرد ها و عرب ها و ایرانی ها و یهودی ها و مسیحی ها را میکشند
در یمن و سودان و لیبی و عراق و سوریه ، مسلمانان مسلمانان را میکشند . عرب ها عرب ها را میکشند . کرد عراقی کرد ایرانی را میکشد . کرد ایرانی بروی همزبانان و همنژادان خود شمشیر میکشد
سنی ها شیعیان را کافر و مهدور الدم میدانند. قرمطی و باطنی و کافر و مجوس میخوانند
یهودی ها مسلمانان را می کشند ، مسلمانان میخواهند ریشه قوم یهود را از زمین بر کنند . بودایی ها مسلمانان را می کشند و مسلمانان بودایی ها را
چه قصابخانه ای است این دنیای بشریت
چه تاریکخانه ای است این خاورمیانه 

مادر بزرگ
.... مادر بزرگ انگلیسی ام در بستر مرگ ما را به بالین خود خواند و گفت
« هیچ چیز مهمی در کار نیست . من جز پیر زنی که آهسته آهسته میمیرد نیستم . دلیلی برای نگرانی هیچیک از اهالی خانه وجود ندارد .
من از همه شما معذرت میخواهم...»
« خورخه لوییس بورخس»
نویسنده و شاعر آرژانتینی

۱۶ مهر ۱۳۹۸

نعش کش مدرن برای علما


برتراند راسل میگفت :
روحانیون بزرگترین تاجران جهان هستند.
آنها کالایی را میفروشند که هرگز هیچکس آنرا ندیده و زمان تحویلش هم درون قبر و بعد از مرگ شماست
سازمان بهشت زهرا میگوید : بمنظور تکریم مقام ملکوتی علمای اعلام و آیات عظام ، سه دستگاه نعش کش مرسدس بنز بسیار مدرن خریده است !
سعید خال مدیر عامل سازمان بهشت زهرا (که نامش هم مثل خودش خال خالی است )گفته است این نعش کش های مدرن بمنظور تکریم علمای اسلام خریداری شده تا پس از رحلت شان از آنها برای انتقال اجساد مقدس شان به گورستان استفاده شود .
سعدی حکایتی دارد که گویی بازتاب روزگار دوزخی اکنونی ماست :
درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد
حجاج یوسف را خبر کردند.
بخواندش و گفت : دعای خیری بر من کن
گفت : خدایا ! جانش بستان
گفت : از بهر خدای این چه دعاست ؟
گفت : این دعای خیر است ترا و جمله مسلمانان را.
ای زبر دست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند این بازار ؟
به چه کار آیدت جهانداری؟
مردنت به که مردم آزاری
ما که الحمدالله پسر خاله جان آقای باریتعالی هستیم و همه دعا های مان مستجاب میشود دست به دعا بر میداریم و میگوییم : شما انگل ها بمیرید ما جنازه پلیدشما جرثومه های ننگ و نکبت را با هواپیمای اف چهارده به گورستان حمل خواهیم کرد. نگران نعش کش مرسدس بنز هم نباشید . فقط بمیرید و خلقی را آسوده کنید

چرا گریه میکنی سینیور ؟


«از داستان های بوئنوس آیرس»
رفته بودم یک بقالی خریده بودم . در یکی از کوچه پسکوچه های بوئنوس آیرس. اسم بقالی مان هم بود مروارید!    نان و پنیر و دوغ و دوشاب میفروختم .هزار نوع کالباس میفروختم که نام هیچکدام شان را نمیدانستم .شراب هم میفروختم . از آن شراب های ارزان برای مستضعفان
صبح اول وقت کفش و کلاه میکردم و سوار اتوبوس میشدم و میرفتم سر کار .مغازه ام را آب و جارو میکردم و می نشستم به انتظار مشتری . نمی خواستم برای آن« نواله ناگزیر » پیش هیچ خدا و نا خدایی گردن کج ک
از صبح تا شب یکسره کار میکردم اما دخل مان به خرج مان نمیرسید . با یک والزاریاتی پول برق و آب و اجاره را روبراه میکردم 
روزها بقالی میکردم شب ها میرفتم دانشگاه. یکی از همکلاسی هایم کنسول مصر در بوئنوس آیرس بود . شب ها با همسرش میآمد دانشگاه . میآمد زبان اسپانیولی یاد بگیرد . زمان فرمانروایی حسنی مبارک بود . با مرسدس بنز میآمد. من اما با اتوبوس میرفتم
استاد زبان اسپانیولی مان زنی مهربان و زیبا بود . با چشمانی آبی و موهایی برنگ طلا. اسمش هیمیلسه. گاهگاهی میرفتیم کافه تریایی می نشستیم و من با همان چهار کلام اسپانیولی که یاد گرفته بودم برایش از ایران میگفتم . از فاجعه ای که بر یک ملت نازل شده است. یک روز دستم را گرفت و مرا برد دیدن خورخه لوییس بورخس. بورخس را بسیار دوست میداشتم . همه کتاب هایش را به ترجمه احمد میر علایی خوانده بودم . شیفته هزار توهایش بودم .بورخس دیگر کاملا نابینا شده بود . من اما او را بینا ترین نا بینای جهان میدانستم
همکلاسی هایم همه شان چینی و کره ای بودند . یکی دو تا هم ایرانی. آمده بودند زبان اسپانیولی یاد بگیرند . اهل معاشرت و رفاقت نبودند
همکلاسی ایرانی ام - سیروس- در پارکینگ هتلی کار میکرد . میخواست بیاید امریکا. به هر دری میزد .سر انجام همانجا زن گرفت و از کانادا سر در آورد و در جوانی هم مرد
بوئنوس آیرس در تب فقر و بیکاری و تورم میسوخت. هزاران تن از جوانان شیلی از چنگ آقای پینوشه گریخته و به آرژانتین پناه آورده بودند
سینیور کاپه لتی رفیق و همدم دائمی ام بود .میآمد کنارم می نشست و با شیرین زبانی هایش مرا میخندانید. نمیگذاشت غمگین بمانم
. هشتاد نود سالی داشت اما قبراق و سرحال بود
همسایه ها میآمدند از فروشگاهم خرید میکردند . گاهگاهی هم درد دل میکردند. من نیمی از حرف های شان را نمی فهمیدم. پای درد دل های شان می نشستم . پای درد دل زنان بی شوهر ، مردان بی زن ، زنانی با چند فرزند خردسال و دستانی خالی و محتاج نان .مردانی خسته و دلشکسته و محزون و نومید و فقیر
 یک روز صبح سوار اتوبوس شدم و رفتم سر کار.  نوار شجریان را گذاشتم و شروع کردم به آب و جارو کردن مغازه ام. همان مدیحه تباهی که به روضه امام حسین میماند
 آی..... های..... وای ...
دلا دیدی که خورشید از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر بر آورد
آی....های..... وای....
◦ چنان سرگرم آب و جارو بودم که نفهمیدم یکی وارد مغازه ام شده است. سرم پایین بود و داشتم یخچال مغازه را تمیز میکردم. یکوقت سرم را بلند کردم و دیدم آقایی جلویم ایستاده است و با حیرت نگاهم میکند
 با دستپاچگی گفتم : بوینوس دیاس سینیور
 با تعجب گفت : چرا گریه میکنی سینیور؟

۱۵ مهر ۱۳۹۸

نوا جونی و بابا بزرگ


آخر هفته آمده بود خانه ما. تا مرا دید پرید توی آغوشم و گفت :بابا بزرگ ، برایت نامه نوشته ام
نامه اش را خواندم.سراسر عاطفه و مهربانی و عشق.
با خطی کودکانه و چند لغزش نوشتاری برایم نوشته است که بابا بزرگ را دوست دارد زیرا ؛
He is nice
He takes me everywhere
He is sweet
جهان ما - با همه دردها و رنج‌ها و تلخی هایش- با حضور نوا جونی چقدر زیباست