دنبال کننده ها

۲۶ فروردین ۱۳۹۸

چه روز تلخ سیاهی


رانندگی میکردم و به رادیو گوش میدادم . ناگهان گویی ضربه ای بر سرم فرود آمد . از آن ضربه ها که آدمی را بیهوش میکند . بی خویشتن میکند . فلج میکند . جان و جهانش را در هم می شکند :
خبر این بود :
کلیسای نتردام پاریس که بیش از هشتصد سال از عمر آن میگذرد دستخوش آتش است و در میان شعله های آتش میسوزد .
بقول ابوالفضل بیهقی : از دست و پای بمردم .
من این کلیسا را هشت سال پیش دیده بودم . ساعتها و ساعت ها آنجا بالا و پایین رفته بودم . ساعت ها و ساعت ها آن مجسمه ها و نقش و نگار ها و نگاره های شگفت را تماشا کرده بودم و غرق و غرقه در لذتی آمیخته به حیرانی شده بودم . ساعتها با خود در جدال بوده ام که چنین معماری پر شکوهی آیا حاصل دست همین بشری است که با همان دستانش ماشه های تفنگ را میفشارد و انسان دیگری را به خاک و خون میکشد ؟
آنجا بود که دانستم ساختمان این بنا ی جلیل بسال ۱۱۶۳ میلادی آغاز شد و دویست سال طول کشید تا به سر انجام رسید
آنجا بود که دانستم طوماری از تلخکامی های بشر در جرز ها و دیوارهای آن پنهان اند .
آنجا با دیدن آن برج های دو قولوی همزاد ، با « کازیمو دوی » گوژپشت رمان ویکتور هوگو همراه و همگام شدم و همه رنج ها و درد ها و اندوه و گرسنگی و اضطراب و بی سر و سامانی اش را لمس کردم
آنجا بود که فهمیدم سالانه سیزده میلیون نفر از این میراث فرخنده بشری که یگانه ترین و بی همتا ترین و زیبا ترین اثر معماری گوتیک جهان است بازدید می‌کنند
و اینک آتش . و اینک دود . و اینک نابودی ظریف ترین هنر معماری بشری
دلم سخت گرفته است و شعر اخوان آبی بر این آتش نمی افشاند .
خانه ام آتش گرفته است
آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرش ها را
تارشان با پود
من به هر سو میدوم گریان ...

پستانک


12 hrs

Mamadera
پستانک 
" از داستان های بوئنوس آیرس "
* - در بوئنوس آیرس ؛ سینیور کاپه لتی بهترین رفیقم بود . هشتاد و چند سالی داشت . قبراق و سر حال و خوش زبان . بازنشسته وزارت بهداری بود .
عصر ها میآمد توی فروشگاهم کنار دستم می نشست و جوک تعریف میکرد . مدام سر بسر پیر زنها میگذاشت . آنقدر حرف های بی حیایی و رختخوابی به پیر زنها میگفت که من از خنده غش و ریسه میرفتم .
مرا خیلی دوست داشت . وقتی فهمید میخواهم از بوئنوس آیرس به امریکا بیایم اخم هایش را تو هم کرد و گفت :
کاراخو !* ما پس از عمری یک رفیق حسابی پیدا کرده بودیم ها . دلت میآید ما را رها کنی و بروی ینگه دنیا ؟
خنده از لبانش نمی افتاد . از آن ایتالیایی های خوشگذران و بشکن و بالا بنداز بود که حالا در دوره بازنشستگی هم سر و گوشش می جنبید و از تک و تا نیفتاده بود .
سینیور کاپه لتی دنیا را جور دیگری میدید . اصلا از نق و نوق و شکوه و ناله و ندبه و گلایه بدش میآمد . همیشه بمن میگفت : Asan ! Disfruta de la vida *
اگر کسی میآمد توی فروشگاهم از گرانی و بیکاری و فقر و ناداری نک و نال میکرد سینیور کاپه لتی فورا مرا صدا میکرد و میگفت : اسن ! یکدانه« مامادرا » بیار بده خدمت آقا !( حسن یکدانه پستانک بیار بگذار دهن آقا ! )
حالا سالهاست که سینیور کاپه لتی زیر خروار ها خاک خوابیده است . اما من هروقت در چنبر زندگی و بیماری گیر می افتم و میخواهم نک و نالی راه بیندازم ؛ یکباره بیاد حرف های سینیور کاپه لتی می افتم و میگویم : سینیور کاپه لتی کجایی ؟ بیا یکدانه« مامادرا »بگذار توی دهن این آقای گیله مرد نق نقو !!!
--------
*- Mamadera = Feeding Bottles
*- Karajo= Fuck
*Disfruta De la Vida = enjoy your life

۲۵ فروردین ۱۳۹۸

جریمه


جریمه
در لس آنجلس ، یک خانم هشتاد و دو ساله امریکایی بعلت اینکه هنگام عبور از خط عابران پیاده بسیار آهسته قدم برداشته و باعث شده بود در ترافیک اختلالی بوجود آید توسط پلیس یکصدو چهارده دلار جریمه شد.
این بانوی هشتادو دو ساله که با عصا راه می‌رود می‌گوید : وقتیکه چراغ سبز عابران روشن شد من از این سر چهار راه به آنسویش راه افتادم اما هنوز به نیمه راه نرسیده بودم که چراغ قرمز شد
او می‌گوید : واقعا خجالت آور است . مامور پلیسی که مرا جریمه کرد چنان با من رفتار می‌کرد که انگار من یک دختر بچه شش ساله هستم و نمیدانم چه می‌کنم .
پلیسی که این خانم ۸۲ ساله را جریمه کرده است می‌گوید : من دوست ندارم عابران پیاده از من دلگیر بشوند اماترجیح میدهم آنها زنده باشند .

داس کهنه


داسِ کُهنه
این شعر زیبا از دوست هنرمند نازنینم آقای محمد جلالی چیمه ( م.سحر) شاعر تبعیدی مقیم پاریس است
اگر نام بلند« م. سحر » را پای این شعر دلنشین با چنین استحکام شاعرانه و مفاهیم ناب هنرمندانه ای نمی دیدم خیال میکردم یکی از سروده های ملک الشعرای بهار ؛ قائممقام فراهانی ؛ فرخ خراسانی ؛ یا ناصر خسرو قبادیانی است . این سخن را نه بعنوان یک تعارف رفیقانه بلکه بمثابه یک نقد ادیبانه میگویم هر چند خود را در جایگاهی نمیدانم که به نقد سخن شاعران بنشینم اما این شعر آنچنان بر دلمنشست که اندوه تلخ روزگار دوزخی اکنونی را از روح و جانم زدود.
شعر را با هم میخوانیم :
بیچاره ملّتی که شود قهرمانِ او ،
آن نابرادری که بود خصم جان او
نامردمی که چهره نهان کرده در فریب
چون رهزنی به همرهی ی کاروان او
گُرگی که بردریدنِ میش است آرزوش
وز راهِ دین خزیده به جلدِ شبان او
بیچاره ملتی که سپارد زمام ِ عقل
در دست شرع و ، دزد شود پاسبان او !
از بد ، هزار بار بتَر ، روزگارِ آنک
دیو از در ِ خدا برُباید روان او
رنگِ کلامِ خویش زند بر کلامِ وی
فکر ِ نهانِ خویش نهد بر زبان او
بر خوانِ او نشیند و از خون او خورد
برجا نهد زبهر ِ سگان استخوانِ او
خنجر به دست وی بنشاند به کامِ وی
تیر افکند به سینۀ او از کمان او
وَهنی چنین ، اگرچه نه درخورد آدمی ست
دردا که زاید از دلِ وهم و گمان او
دردا که مُنتج است ز فقدانِ رای وی
رنجا که حاصل است ز جهلِ گران او
اربابِ دین ربوده به چنگگ نهادِ وی
اصحابِ جور، برُده به ذلّت ، جهان او
جلادِ او به جلدِ مُرادِ کبیرِ او
بدخواهِ او به جامۀ پیر مغان او
پیکِ بهشتِ او شده دوزخ فروز ِ او
دوزخ فروزِ او شده آتش نشان او
چونین چگونه راه توان بُرد زی فلاح
آنرا که سوی چاه برَد نردبان او ؟
قومی چنین ، چگونه برآید مراد وی ؟
شهری چنین ، چگونه بماند نشان او؟
این داستان سَمر شده زان ملّتی که کرد
بیداد ِ شرع ، سهمِ تبر ، بوستان او
وجدان فروخت ، اهلِ تفکّر به اهلِ دین
با این طمع که دین بدهد آب و نان او !
غافل ازآن که دیر نپاید سرابِ وی
نادان در این که زود سرآید زمان او
زینگونه سوخت کشور و ویرانه شد زمین
رفت از نهادِ باغ ، بهار و خزان او
قومی ، شکسته کشتی و دریاست در خروش
بی باد شُرطه مانده چنین بادبان او !
گُم کرده آشیانه ، به دیدارِ آشنا
چونین، چگونه تازه شود آشیان او؟
دین ، داسِ کُهنه بود و به کینش جَلا زدند
تا خون به آسیاب ، کنند ارمغان او
اکنون چه مانده، غیرِ شقایق میانِ دشت
وان برگ های سوخته در خاوران او ؟
***
آن کو متاعِ روشنی از دین طلب کند
دینش متاع و روشنی ی او دکان او
م.سحر
26/6/2013

آدم های سیاسی ....آدم های غیر سیاسی
آدم سیاسی : یعنی آدمی که می تواند دشمنش را با دستان خودش خفه کند٬!
آدم غیر سیاسی : یعنی آدمی که جربزه کشتن دشمنش را ندارد
به همین سبب است که آلبر کامو میگوید :
من آدمی غیر سیاسی هستم زیرا نمی توانم دشمنم را بکشم
البته منظور از آدم سیاسی آدمیزادگانی هستند که در چهار چوب تنگ ایدئولوژی ها گرفتارند و جهان و همه پدیده های هستی را تنها از همان زاویه تبیین و تفسیر میفرمایند
انسانی که برای آزادی و عدالت و برابری می جنگد مسلما یک انسان سیاسی است مشروط بر آنکه مبانی مبارزات خود را بر نظرگاههای خاص ایدئولوژیک استوار نکند

آفتابه یادتان نرود


از ایران برایم نوشته است که : پریروزها نا پرهیزی کردیم و در این نیرنگستان آریایی اسلامی رفتیم کنسرت . کنسرت خواننده ای بنام بهنام بانی.
گویا این آقای بهنام بانی قبلا قاری قرآن بوده و بعدا خواننده شده و بقول حضرت سعدی جامه زهد بر گرفته و سجاده به خمار برده است !
یک عالمه قاپوچی و قلق چی و سالدات و سر عسکر و عالیجاه و ایلچی و زنبورک چی و عجوزک و نوکرک و ارباب نام و ننگ دولت ابد مدت هم آمده بودند 
وسط های کنسرت ، آقای خواننده به بهانه اینکه وقت اذان مغرب است میکروفن را رها کرد و رفت . ما که از روی لاعلاجی به خر میگوییم خانباجی ، به خودمان گفتیم : هنوز اول عشق است اضطراب مکن ! لابد رفته است آب بخورد کش بیاید !
خلایق که هاج و واج مانده بودند به مصداق احمدک خیلی خوشگل بود آبله هم در آورد، بیست دقیقه ای بلاتکلیف نشستند و غر زدند تا اینکه سر وکله جناب هنرمند پیدا شد و رو به تماشاگران محترم فرمود و گفت :طاعات و عبادات تان قبول !
بقول حضرت سعدی :
طلب کردم ز دانایی یکی پند
مرا فرمود با نادان مپیوند
حالا که الحمدالله کنسرت های ما هم اسلامی شده اند توصیه گیله مردانه ما به تمامی خوانندگان و مزقونچی ها و کنسرت چی ها و کنسرت رو ها این است که اگراز این ببعد میخواهند به کنسرتی بروند منباب احتیاط یک فقره سجاده و جا نماز هم همراه شان داشته باشند مبادا نمازشان خدای نکرده قضا بشود .
البته انشا الله تعالی آفتابه هم یادشان نمیرود !
یکی دیگر از امت اسلام برایم نوشته است آیا میدانستید در کتابهای درسی نام حشره ای بنام آخوندک را تغییر داده و راهبک گذاشته اند ؟
ما این را نمیدانستیم والله ، اما از آنجا که در آن مملکت حسینقلیخانی هر خاتونی آشی می پزد توصیه گیله مردانه ما این است که چطور است همتی بفرمایند و اسم آخوند را هم به حشره تغییر بدهند ؟

مکار شیرازی


(آخرین سئوال شرعی از حضرت آیت الله مکارم شیرازی ( معروف به مکار شیرازی 
حضرت آیت الله ؛ لطفا بفرمائید بطور کلی حکم زندگی کردن در مملکت ایران چیست؟
بسمه تعالی! اگر به قصد لذت نباشد مانعی ندارد

۱۹ فروردین ۱۳۹۸

از آن سال های دور


آمده بودیم امریکا . سال ۱۹۸۸. با پاسپورت آرژانتینی و یک ویزای پنج ساله .
پسرم - الوین - تازه به دنیا آمده بود . در بیمارستانی روی تپه های اکلند. نام بیمارستانHighland Hospital.
یک روز صورتحسابی برای مان آمد . سیزده هزار و هشتصد و چهل و سه دلار و هفده سنت ! آن هفده سنت اش نمیدانستیم برای چیست !بیمه هم نداشتیم . 
رفتیم بیمارستان . صورتحساب را نشان شان دادیم و گفتیم :از پس پرداخت چنین پولی بر نمیآییم . تکلیف چیست ؟
پرسیدند : گرین کارت داری ؟
گفتیم: هنوز نه!
پرسیدند : ویزا داری؟
پاسپورت مان را نشان شان دادیم
پرسیدند :ماهانه چقدر میتوانی بدهی ؟
تاملی کردیم و گفتیم : پنجاه دلار !
ده دوازده صفحه کاغذ جلوی مان گذاشتند و گفتند: امضا کن !
امضا کردیم
گفتند از ماه آینده پنجاه دلار میدهی . سعی کن بموقع پرداخت کنی
گفتیم : آی به چشم ! اما تا بخواهیم این صورتحساب را تمام و کمال پرداخت کنیم پسرمان بیست ساله خواهدشدو خودمان هم یک پیرمرد هاف هافو !
خندیدند و گفتند : هر وقت پولدار شدی میتوانی همه اش را یکجا بدهی
یکی دو ماهی گذشت. پسرمان بیمار شد. بردیمش بیمارستان . همان بیمارستان .
معاینه اش کردند و گفتند :باید بروید بیمارستان کودکان
پرسیدیم :بیمارستان کودکان کجاست ؟
ساختمان روبرویی را نشان مان دادند و گفتند آنجاست
آمدیم بچه مان را بغل کنیم ببریم آنجا.
گفتند :باید با آمبولانس بروید
ترس ‌ورمان داشت . دلهره به جان مان افتاد .یعنی چه ؟ چه بلایی سر بچه مان آمده؟
تلفن کردند آمبولانس آمد و ما را سوار کرد برد آنور خیابان .بیمارستان مخصوص کودکان.
دکتر آمد و معاینه کرد و نسخه نوشت و گفت : چیز مهمی نیست . بروید سر خانه زندگی تان
آمدیم خانه . نگران . با کلی اضطراب.
چهار روز بعدش یک صورتحساب آمد. پانصد و شصت دلار برای آمبولانس!
تلفن کردیم که : بابا! پدر تان خوب ، مادرتان خوب ، انصاف تان کجاست ؟آخر پانصدو شصت دلار برای چهار دقیقه آمبولانس ؟
گفتند : باید پولش را بدهی
گفتیم : اگر ندهیم ؟
گفتند : آن دیگر ربطی بما ندارد . عبدالله شر خرهای امریکایی به زور از شما میگیرند . سود و جریمه اش را هم میگیرند
برای اینکه گیر عبدالله شر خر های امریکایی نیفتیم یک چک پانصد و شصت دلاری نوشتیم برای شان فرستادیم
اما خیلی درد مان آمد . خیلی.

۱۸ فروردین ۱۳۹۸


رژه پستان ها
آقای بیل کلینتون آمده بود سخنرانی کند . یادم نیست در باره چه موضوعی .
آمده بود دانشگاه دیویس . چهارپانصد نفری هم آمده بودند .
سخنرانی اش را کرد و به پرسش ها پاسخ داد و خواست از سالن سخنرانی بیرون برود . آنجا دم در . روی پله ها ، ده بیست تا دختر خوشگل به صف ایستاده بودند . همه شان خوش و خندان . همه شان سرشار از شور جوانی .
کلینتون دستی تکان داد ‌و خواست لبخند به لب از جلوی شان رد بشود . ناگهان ، در میان بهت و حیرت و خنده و شگفتی ما ن ، دختران جوان بلوز های شان را بالا کشیدند و پستان های سفید و لرزان خود را به نمایش گذاشتند ! خنده و هیاهو و نشاط و شگفتی در هم آمیخت و جناب کلینتون رژه پستان های عریان را تماشا کرد و خوش و خندان سوار اتومبیلش شد و در میان هیاهوی شادمانه مردمان دانشگاه دیویس را ترک کرد

مجمع المجانین


استاندار لرستان گفته است از فردا فقط به سیلزدگانی کمک خواهد کرد که شناسنامه خود را ارائه دهند
بنظر شما نباید این زاغ سار اهرمن چهره پفیوز را توی طویله بست و یک مشت کاه و جو هم جلویش گذاشت و گفت : مردک پفیوز لجاره ! سیل آمده است خانه و کاشانه و گاو و گوسفند و دار و ندار این مردم بینوا را از جا کنده است و برده است ، حالا از کجا بروند شناسنامه پیدا کنند بیاورند ؟
نه عقل ترا که مدح عالیت کنم 
نه فهم ترا ، که شعر حالیت کنم
نه ریش ترا ، که ریشخندت سازم
نه خایه ترا که خایه مالیت کنم
بقول رفیق دور و دیرم محمد عاصمی :
دام تزویر و ریا برکش و بگذارو برو
طالع ات طالع نحس است در این چرخ سهند
ریش بی ریشه ات ای شیخ بسوزاند خلق
ای خداوند تباهی و سیاهی و گزند