دنبال کننده ها

۶ اسفند ۱۳۹۷


مگر ما در قرن چندم زندگی میکنیم ؟
کیومرث منشی زاده - شاعر ریاضی و رنگها بود.
روزی روزگاری یک آدم کنجکاوی از او پرسیده بود : بنظر شما بزرگترین شاعر معاصر ایران کیست ؟
کیومرث خان ریاضی دان شاعر در پاسخ گفته بود : سعدی !
پرسیده بودند : سعدی ؟ سعدی مگر در قرن هفتم زندگی نمیکرد ؟
.
و کیومرث خان گفته بود : مگر ما در قرن چندم زندگی میکنیم ؟!

زاد روز دامادمان - اندی Andrew Herout - را امشب در خانه مان جشن گرفتیم . نوا جونی و آرشی جونی هم شب خوشی را گذراندند.
برای همه شما عزیزان هم شادی و آرامش خیال و تندرستی آرزو داریم

بامداد شنبه


بامداد شنبه
از کنار مزرعه بادام میگذشتم این عکس ها را گرفتم.
اینجا در شهر ما درختان بادام شکوفه کرده اند . بهار در راه است . امید اینکه جناب آقای سرما ، دوباره سروکله اش پیدا نشود و شکوفه های زیبای ولایت ما را نخشکاند
هنگام رانندگی به رادیو گوش میدادم . میگفت امروز در هندوستان، نود و سه نفر بسبب نوشیدن مشروب دست ساز تقلبی جان خود را از دست داده اند !
با خودم گفتم یعنی حضرت باریتعالی و فرشته مقرب درگاهش جناب ملک الموت از این مرگ های نا بهنگام با خبرند ؟

کمان بی تیر


عبید می نویسد : یکی با کمان بی تیر به جنگ میرفت
پرسیدند : تیرت کو ؟
گفت : مگر از طرف دشمن آید 
گفتند : اگر نیاید
گفت : در آنصورت جنگی نباشد
عکسی دیدم از قهرمان تیراندازی ایران با تفنگی بدست و سرگرم تمرین تیر اندازی.
پرسیدند : گلوله ات کو
گفت ندارم ، با تفنگ خالی تمرین می‌کنم
پرسیدند : آخر چرا ؟
گفت : فدراسیون تیر اندازی می‌گوید مجوز برای واردات گلوله ندارد

خانوما


این رفیق مان آقای جیم جانسن آدم بسیار شوخ و شنگی است. مدام میخندند و میخنداند
امروز با خانمش آمده بود دیدنم . همچنان شاد . همچنان خندان . و همچنان قبراق و سرحال
سلام علیکی و خوش و بشی کردیم و گفتم : چه خبر ها جیم ؟ خیلی وقت است پیدایت نبود . کجا رفته بودی؟ هاوایی؟
میخندد و میگوید : امروز سالگرد ازدواج مان است . امروز برای سالگرد ازدواج مان به زنم گفتم دوست داری کجا برویم ؟
زنم گفت : مرا ببر جایی که تا حالا نرفته ام . من هم گفتم آشپزخانه چطور است ؟!
جای تان خالی کلی خندیدیم اما من مطمئن هستم امشب جیم بیچاره باید توی گاراژ بخوابد
این را هم برای تان بگوییم برویم پی کار مان . چند وقت پیش کتابی در ینگه دنیا منتشر شد بنام « آنچه که مردها از زن ها میدانند »
این کتاب با استقبال بی نظیر آقایان روبرو شد اما وقتی کتاب را خریدند دیدند همه صفحات آن سفید است
معلوم شد که آقایان هیچ چیز در باره علیامخدرات محترمه نمیدانند.
بگمانم ما هم امشب باید توی گاراژ بخوابیم!

خانلری


خانلری ....
در آن روز هایی که دکتر پرویز ناتل خانلری کیا و بیایی داشت و وزیر و سناتور و رییس بنیاد فرهنگ میشد ؛ این شعر را دکتر سادات ناصری در باره او و دو تن از دوستانش - ذبیح الله صفا و دکتر تندر کیا - گفته است :
سه تایند دیوان مازندری 
کیا و صفا ؛ پهلوان خانلری
کیا و صفا ؛ روستا زاده اند
پدر بر پدر تخم خان خانلری
صفا و کیا با دکانی خوش اند
به صد جای دارد دکان خانلری
گر از نقره زد عنصری دیگدان
ز زر ساخت آلات خوان خانلری
کیا و صفا با موتور میروند
ولیکن بود بنز ران خانلری
به هر منزلی مرکبش بنز شد
ندانست قدر ژیان خانلری
ابوالقاسمی پرورانید او
ابوالدوست بود آنزمان خانلری
صفا و کیا نان جو خورده اند
خورد آبجو ؛ جای نان خانلری ***
--------
قابل توجه دوست نویسنده ام آقای امیر اکبر سر دوزامی که ناتل خانلری را به طنز "قاتل خانلری " می نویسد !!و قابل توجه دوست دیگرم فرهاد خان قاسم زاده که حالا بهانه ای پیدا کرده است تا یک جنگ هسته ای بین گیلانی ها و مازنی ها راه بیندازد

مملکت حسینقلیخانی


این یاد داشت را دوستم امید حنیف از تهران نوشته است . بخوانید
امشب خونه دوستی مهمون بودم داشت تعریف میکرد هفته پیش با زن و بچه اش سوار ماشین خودشون پشت چراغ قرمز خفت شدن!
یک موتور دوترک اومده بغلش گفته نمیخوای شیرینی ماشینت رو بدی؟اینم گفته ماشین رو خیلی وقته خریدم شیرینی چی بدم؟اونی که ترک پشت بود قمه رو از زیر کاپشن نشون میده میگه چهارصد ملیون ماشین داری باید حالا حالا شیرینی بدی،اگه نه که یک خط سراسری بندازم هان؟منم دیدم یک خط با قمه بندازه دو تومن از کون ماشین میوفته دست کردم دوتا تراول پنجاهی دادم که برگشت گفت همین؟یک تراول پنجاهی هم زنم داشت گرفتم بهش دادم گفتم وجدانا دیگه ندارم!گرفتن و رفتن!
انقدر تحقیرآمیز بود فرداش رفتم آگاهی حداقل چهره شناسی کنم که افسر برگشت گفت برو عمو دلت خوشه تو این هفت هشت ماهه نود درصد دزدهایی که گرفتیم اولین بارشون بوده اینا که دیگه حرفه ای هستن!

۳۰ بهمن ۱۳۹۷

آدم


می پرسد : شما کی هستید؟
میگویم : آدم !
میگوید : میدانم ! 
میگویم : از کجا میدانی ؟ مگر هر کس دوتا چشم و دوتا گوش و دماغ و دهان و ابرو داشت آدم است ؟ مکر آقای امام خمینی صلی الله علیه و آله که هم چشم داشت و هم گوش داشت و هم زبان داشت و هم دماغ داشت و هم یک عالمه ریش و پشم داشت آدم بود ؟ تازه شعر هم میگفت و به خال لب پریچهرپریروی پری ناز پری پیکر ی هم گرفتار شده بود ومیگفت : من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم !
مگر نشنیده ای جناب مولانا میفرماید
ای بسا ابلیس آدم رو که هست
پس به هر دستی نشاید داد دست ؟
میگوید : میخواستم بدانم اسم تان چیست و کجا زندگی میکنیدو اهل کجایید ؟
میگویم : اهل خاکم و زیر این آسمان لاجوردی زندگی میکنم . از سلسله عاشقانم و پیوسته است سلسله عاشقان به هم ..
و اما نامم : هزاران هزار سال پیش ، مردی بوده است بزرگ ، نام او آدم ! من از فرزندان اویم !

۲۹ بهمن ۱۳۹۷

لهجه ولایت


از دخترم می پرسم : این را از کجا خریده ای ؟ از آمازون ؟
میگوید : آمازون ؟ آمازون دیگر کجاست ؟
میگویم : عجب ؟ تو نمیدانی آمازون کجاست ؟
با تعجب میگوید : نه نمیدانم . کجاست ؟ فروشگاهی همین نزدیکی هاست ؟
میگویم : نه بابا جان ! آمازون ، آمازون ! همینکه صاحبش ثروتمند ترین مرد جهان است و تازگی ها زنش را طلاق داده و یک عالمه هم سرو صدا راه انداخته. بعدش روی یک تکه کاغذ می نویسم amazonو کاغذ را نشانش میدهم
میگوید : آها ! امه زان ، امه زان را میگویی ، آره از امه زان خریده ام . بعدش میخندد و میگوید : چرا به امه زان میگویی آمازون ؟
میگویم : چه میدانم والله ! خیال کردم آمازون درست است
چند دقیقه ای میگذرد . سر میز شام می پرسم : این رفیق قدیمی ات توماس در چه حالی است ؟
می پرسد : کی؟
میگویم : توماس ، همان که مامانش معلم است ، همان که میخواست فیلمساز بشودو یک فیلم هم ساخته بود که با هم رفتیم دیدیم
میگوید : آها ! تامس را میگویی ! حالش خوب است ، دارد زن میگیرد . تابستان میرویم عروسی اش !
توی دلم به هرچه مترجم ایرانی است لعنت میفرستم . به هر چه معلم انگلیسی هم بهمچنین .

آرزوهای بزرگ


سعدی در باب ششم گلستان داستانی دارد بدین مضمون
مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی
شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش بجز این فرزند نبوده است ،درختی در این وادی زیارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند . شب های دراز در پای آن درخت بر حق بنالیده ام تا مرا این فرزند بخشیده است
شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی گفت چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی پدرم بمردی !
خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت
سالها بر تو بگذرد که گذر
نکنی سوی تربت پدرت
تو بجای پدر چه کردی خیر ؟
که همان چشم داری از پسرت ؟
رفیقم میگفت : سه تا نوه هایم را سوار ماشینم کرده بودم میبردمشان استادیوم ورزشی فوتبال تما شا کنند . هر سه تا شان صندلی عقب نشسته بودند با هم حرف میزدند و از سر و کول هم بالامیرفتند .
به حرف های شان گوش میدادم . نوه بزرگه میگفت : اگه مامان بزرگ بمیره ماشینش گیر من میاد
نوه وسطی میگفت : این ماشین قراضه ابوطیاره به چه دردی میخوره ؟ اگه مامان بزرگ بمیره طلا جواهراتش گیرم میاد ، میبرم میفروشمشان یک فورد موستانگ میخرم . نوه کوچیکه که داشت با کنجکاوی به حرف های دو تا داداش هاش گوش میداد در آمد که : خدا کنه بابا بزرگ زودتر بمیره ماشینش گیر من بیاد
و من با خودم میگفتم : ما در چه خیالیم و فلک در چه خیال ؟