دنبال کننده ها

۲۵ دی ۱۳۹۷

آقای فلانی مرد


آقای فلانی مرد!
میخواستم بروم بخوابم . زنم گفت : آخی ... آقای فلانی هم مرد !
پرسیدم : فلانی ؟ فلانی دیگر کیست ؟
گفت : نمی شناسیش؟ چطور نمی شناسیش؟ همان است که در تلویزیون برنامه داشت !
میگویم : خیلی ها توی تلویزیون برنامه دارند . آقای هخا هم در تلویزیون برنامه داشت . اصغر آقای بقال هم در تلویزیون برنامه داشت . یک عالمه دانشمند محترم!! و فیلسوف و حکیم و مفسر سیاسی توی تلویزیون برنامه دارند . عمه جان ما سلیمه خاتون هم توی تلویزیون برنامه دارد . مگر من تلویزیون ایرانی تماشا می‌کنم تا بشناسمشان ؟حالا هر که بود خدا رحمتش کند . راحت شد از این زندگی سراسر دروغ و دغل و ابتذال.
زنم می‌گوید : گویا شاعر بود . میآمد توی تلویزیون شعر می خواند . گویا قند خونش بالا بوده و رفته توی کما و هیچکس هم نبوده به دادش برسد .
زهر خندی میزنم و میگویم : از هشتاد میلیون جمعیت ایران هفتاد و نه میلیون و نهصد و نود و نه نفرشان شاعرند . آن یکی هم که شاعر نیست و ادعای شاعری ندارد خواجه حافظ شیرازی است !
زنم نگاه عاقل اندر سفیهی بمن می اندازد و می‌گوید : برو بخواب!
می‌روم می خوابم. صبح که از خواب بیدار میشوم می بینم که از طرف آن شاعر مرحوم ! اعلامیه داده اند که : ای خلایق ! ایشان زنده هستند و هنوز نفس میکشند !
میمانم معطل که خدایا ! ما دیگر چه ملتی هستیم ؟ یعنی انتشار خبر دروغین مرگ این و آن خوشحال مان میکند ؟

ماموستا


رفیقم گفت : برویم مهاباد
گفتم : مهاباد برای چه؟ نکند مرده شورش مرده باشد !
گفت : برویم ماموستا را ببینیم ! 
گفتم : ماموستا دیگر کیست ؟
گفت : رهبر مذهبی سیاسی کردستان است .
از تبریز پاشدیم رفتیم مهاباد . چند ماهی از انقلاب گذشته بود . چند هفته ای میشد که بدستور خمینی و بنی صدر کردستان را با هلیکوپتر های توپ دار بمباران کرده بودند .
رفیقم دانشجوی دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز بود . از تنگستان پا شده بود آمده بود تبریز درس بخواند . شاعر بود . شیدایی های خاصی داشت . اسمش جلال هاشمی تنگستانی . گاهکاهی میبردمش رادیو تا برای شنوندگان مان شروه بخواند . شعر های فایز دشتستانی را با چه سوز و گدازی میخواند .
پا شدیم رفتیم مهاباد . خانه ماموستا را پرسان پرسان پیدا کردیم . خانه ای کوچک و تو سری خورده با دیواری گلی و دری چوبی به رنگ سرمه ای تند .
در خانه نیمه باز بود . سرک کشیدیم . هفت هشت نفر ی توی حیاط نشسته بودند قند می شکستند .
گفتیم : آمده ایم ماموستا را ببینیم . از تبریز آمده ایم . دانشجو هستیم .
یکی را همراه مان کردند و رفتیم مرکز شهر . آنجا ساختمانی بود کنار تپه ای . و قدم به قدم پیشمرگه های کرد با مسلسل کلاشینکف . من تا آنروز نه پیشمرگه دیده بودم نه کلاشینکف .
رفتیم داخل ساختمان . گفتند : ماموستا و دیگر رهبران کرد اینجا جلسه دارند . می توانید کمی منتظر بمانید ؟
گفتیم : چرا نه ؟
چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدیم ماموستا بسوی ما میآید . قدی بلند داشت و چهره ای استخوانی . ما را با مهربانی تمام پذیرفت . همراهانش را هم معرفی کرد : عبدالرحمن قاسملو . غنی بلوریان و یکی دو نفر دیگر که نام شان از یادم رفته است .
نشستیم چای قند پهلو خوردیم و گپ زدیم .
ماموستا می پرسید : چرا مردم آذربایجان با کرد ها همراهی نمیکنند ؟ چرا به بمباران کردستان اعتراض نکرده اند ؟ آیا نمیدانند که همین فردا پس فردا نوبت آنها هم خواهد رسید ؟
پاسخی نداشتیم . رفتیم دیدن پایگاه سازمان چریک های فدایی خلق. در یک دبیرستان دو طبقه . هنوز انشعاب نکرده بودند . هنوز آقای فرخ نگهدار و آقای جمشید طاهری پور زیر بال آقای کیانوری نرفته بودند. بگمانم بهزاد کریمی مسئول آنجا بود . نشستیم چند دقیقه ای گفتگو کردیم . بهزاد ما را براحتی نمی پذیرفت . شک داشت نکند جاسوسی چیزی باشیم . .
به تبریز برگشتیم . هنوز یکی دوماهی نگذشته بود رفیقم را گرفتند تیرباران کردند . نمیدانستم به چه جرمی ! نه چریک بود نه مجاهد . فقط شاعر بود .من نیز در غبار زمانه گم شدم .
حالا که به پشت سرم نگاه می‌کنم از خودم می پرسم اگر ما همان روز نخست به کشتار نظامیان اعتراض کرده بودیم . اگر بمباران کردستان را محکوم کرده و با کرد ها همراهی کرده بودیم . اگر بهنگام تصویب قانون اساسی به خیابان‌ها ریخته بودیم . اگر از کنار سرکوب مردم آذربایجان و توطئه خلع آیت الله شریعتمداری با بی تفاوتی نگذشته بودیم . اگر ترور های پیدا و پنهان حکومت ملایان را به گوش عالم و آدم میرساندیم . اگر اجازه نمیدادیم دستان پلید خلخالی ها و موسوی تبریزی ها و اردبیلی ها و لاجوردی ها حلقوم فرزندان و برادران و خواهران ما را بفشارد، آیا چنین چادر سیاهی از نکبت و ترس و تحقیر بر فراخنای میهن مان گسترده می‌شد ؟

۲۴ دی ۱۳۹۷

گل های زمستانی


گل های زمستانی
نمیدانم چه گلی است . نام شان را نمیدانم ، اما هر سال درست وسط زمستان شکوفا می‌شوند و لبخند میزنند . چه لبخند زیبایی هم .
امروز صبح نم نمک باران میبارید. رفتم توی حیاط خانه مان . چشمم به این گل ها افتاد . می بینم که از هیچ باد و باران و سرما و توفانی گزندشان نیست . همچنان لبخند میزنند .

۲۳ دی ۱۳۹۷

جانوری بنام امام


این دیگر چه جانوری بود ؟؟
...يوم الله واقعی روزی ست که امير المومنين (ع) شمشير را کشيد و
خوارج را از اول تا آخر درو کرد و تمام شان را کشت، ايام الله روزهائی ست که خداوند تبارک و تعالی يک زلزله ای وارد می کند ، يک سيلی وارد می کند ، يک طوفانی وارد می کند، به اين مردم شلاق می زند که آدم بشويد. امير المومنين اگر بنا بود مسامحه کند شمشير نمی کشيد تا ۷۰۰ نفر را يک دفعه بکشد . در حبس های ما ييشتر از اين اشخاص هستند که مفسد اند، اگر ما اين ها رانکشيم و هر يکی شان بيايند بيرون، آدم می کشند، آدم نمی شوند اين ها، شما علما چرا فقط سراغ احکام نماز و روزه می رويد، چرا هی آيات رحمت در قران می خوانيد، و نمی رويد آيات قتال را بخوانيد، رحمت مخالف با خداست، ما خليفه می خواهيم دست ببرد، حد بزند، رجم کند، همانطور که رسول الله دست می بريد، حد می زد، رجم می کرد، همانطور که يهود بنی قريضه را چون جماعتی ناراحت بودند قتل عام کرد، اگر رسول الله فرمان خانه را اتش بزنيد،فلان حانه را از بين ببريد حکم به عدل کرد، زندگی را بايد با قصاص تامين کرد زيرا حمايت توده زير اين قصاص خوابيده است، با چند سال زندان کار درست نمی شود، اين عواطف بچه گانه را کنار بگذاريد، مجرم محاکمه ندارد، و بايد او را کشت، تنها بايد هويت آن ها را ثابت کردو بعد او را کشت. اگر زير تعزير جان بدهند کسی ضامن نيست، فتوی مجتهد اعلم اين است. ( روح الله خمينی ، اذر ماه سال ۱۳۶۰).

نوا جونی امروز مهمان ما بود و پیراهن بابا بزرگ را اطو کرد

سرزمین دزدان


سرزمین دزدان
از ایران برگشته بود . خسته و خواب آلود . رفته بود ایران فک و فامیلش را ببیند .
می پرسد : چند سال است ایران نرفته ای؟
میگویم : تقریبا چهل سال 
میگوید : هیچوقت هوس نکنی ایران بروی ها ! همه شان دزدند ! همه شان کلاهبردارند ! همه بی مروت و قالتاق و دزد و دغل شده اند . صبح که از خواب پامیشوند فکرو ذکرشان این است چطوری سر همسایه و رفیق و برادر و پدر و خواهر و خویش و بیگانه کلاه بگذارند . ملایان چنان بهشتی ساخته اند که در هیچ کجای دنیا نظیرش را نمی توانی پیدا کنی! همه دزد ! همه نابکار ! همه عمله ظلم ! و همه برادرانه کنار هم زندگی میکنند . این کلاه آن را بر میدارد آن کلاه این را ! تماشایی است آقا ! تماشایی!
به حرف هایش گوش میدهم . با دقت هم گوش میدهم . این زنگ فروپاشی اخلاقی یک ملت است . زنگ در غلتیدن ملتی به ژرفای چاه ابتذال .
اما روی دیگر سکه را هم باید دید :
باران می بارد . هوا سر د است . زنی از فروشگاهی بیرون میآید . چترش را باز میکند . سگی در حاشیه دیوار خوابیده است . سگی ولگرد . از همان سگ ها که شهرداری به گلوله شان می بندد یا مسموم شان میکند .
زن لحظه ای درنگ میکند . شال گردنش را باز میکند روی سگ می اندازد تا سردش نشود . و راهش را میکشد می‌رود . منتظر هورا ی کسی هم نمیماند
وقتی این را می بینم از ته دلم خوشحال میشوم . این هم یک روی دیگر سکه جهان ماست .

چرا دست میدهیم


چرا دست میدهیم ؟
سنگ نبشته ها و نقش های برجسته سنگی که از روزگاران باستان بر جای مانده است نشان میدهد که از پنج قرن پیش از میلاد مسیح آدمیان برای نشان دادن دوستی و صلح با هم دست میداده اند
اینکه چرا آدمیان از دست راست خویش برای دست دادن استفاده میکرده اند در واقع یک واکنش دوستانه است برای نشان دادن اینکه غیر مسلح هستند و در آستین خویش خنجری پنهان نکرده اند
در موزه Pergamon برلین سنگی از پانصد سال پیش از میلاد وجود دارد که دو سرباز با هم دست میدهند ولی برخی از پژوهشگران میگویند که دست دادن به نشانه دوستی و صلح از یمن آغاز شده است

پروازگاه من قفس من بود


پروازگاه من قفس من بود
به بازجویم گفتم : من یک روزنامه نگارم . اگر یک کشیده بمن بزنی صدایش تا آنسوی اقیانوس ها می پیچد ها !!
از جایش بلند شد و چنان مشتی به صورتم کوبید که تا چهار روز نمیتوانستم حرف بزنم !
نمیدانم صدایش جایی پیچید یا نه ؟
گفتم اگر پری بگشایم
بر دشت های گمشده پرواز میکنم
پست و فراز را
زبر سایه می زنم
بر اوج کوه
گردش شهباز میکنم
اما چو پر بگشودم
پروازگاه من قفس من بود !
گفتم چو لب بگشایم
دشت و دمن ز گفته پر آواز میکنم
اما چو لب بگشودم
آواز های من نفس من بود ...

۱۹ دی ۱۳۹۷

بیچاره ناصر الدین شاه


بیچاره ناصر الدین شاه !!
قبله عالم بود . ظل الله بود . سلطان صاحبقران بود . شاهنشاه اسلام پناه هم بود !
نوشته اند هشتاد و پنج تا زن صیغه ای و عقدی داشت. چهل و دو تا شازده هم پس انداخته بود . حالا چطور از پس هشتاد و پنج تا زن صیغه ای و عقدی بر میآمد الله اعلم ! آنوقت ها که ویاگرا و میاگرا هم نبود . بود ؟
دو سه بار به فرنگستان رفته بود . آنطوری که خودش در خاطراتش نوشته در یکی از سفرهایش به اروپا میخواسته است شاهزاده خانم مونته نگرو را تور بزند !یعنی این آقای سلطان السلاطین با داشتن هشتاد و پنج تا زن عقدی و صیغه ای هنوز چشمش دنبال شازده ها و پرنسس ها بود . از خواهر زنش هم نمیگذشت .میخواست خواهر زنش را هم به همسری بگیرد ! که گرفت. ایضا ملیجک را هم دوست میداشت ! گربه ناز پرورده ای هم بنام ببری خان داشت که صدر اعظم و درباریان و اذناب شان باید به او تعظیم می‌کردند !
این قبله عالم که روز دوازدهم اردیبهشت ۱۲۷۵ شمسی ، یعنی ده سال پیش از انقلاب مشروطیت ، به ضرب گلوله میرزا رضا کرمانی از پا در آمد چهارمین شاه از خاندان قاجار است که پنجاه سال سلطنت کرد .
امیر کبیر را کشت . علیمحمد باب را کشت . هزاران تن دیگر را بجرم بابیگری شمع آجین کرد و به دیار عدم فرستاد. اگر سلطان محمود غزنوی انگشت در جهان کرده بود و قرمطی می جست و بر دار میکشید، این پادشاه اسلام پناه نیز از کشتن و دریدن بیگناهان لحظه ای درنگ نمیکرد
با همه اینها ، این آقای ظل الله، نقاش بود . عکاس بود . شاعر هم بود . نخستین پادشاه ایران بود که سفرنامه و دفتر خاطرات نوشت . وقتی از سفر اروپا برگشت از دیدن دستاوردهای صنعتی آن سامان چنان به شوق آمد که میخواست ایران چهار نعل بسوی مدنیت و آبادانی بتازد .
سنگ بنای دارالفنون را گذاشت . اولین چاپخانه را وارد ایران کرد . دانشجو به اروپا فرستاد . استادانی از فرنگستان آورد تا بقول آنروزی ها « علوم مستظرف و فنون مستحدث ‌و صنایع مستغرب » را به فرزندان ایران بیاموزند .
لغو امتیاز رویتر ،تاسیس دارالشورای دولتی ، تشکیل عدلیه اعظم بمنظور کوتاه کردن دست ملایان از دستگاه قضا . تاسیس اولین موزه ملی ، چاپ اسکناس . ایجاد کارخانه های باروت کوبی و بلور سازی و ابریشم تابی و چینی سازی و نساجی و کبریت سازی و تفنگ سازی و قند سازی کهریزک و راه آهن و چراغ گاز و ضرابخانه و پست و تلگراف از جمله اقدامات اوست . اصلاح سیستم قضایی و امور نظامی و ایجاد روزنامه وقایع اتفاقیه و توجه به هنر و فرهنگ هم از جمله مسائلی است که نمیتوان بسادگی از کنار شان گذشت . زمانی که دانشجویان دار الفنون برای نخستین بار نقشه تهران را کشیدند و به ناصر الدین شاه عرضه کردند چنان خوشحال شد که سه هزار تومان به دانشجویان جایزه داد .
با همه این ها ، تاریخ از او به نیکنامی یاد نمیکند .
ناصر الدین شاه پادشاهی بود که قرمساق را قرمصاق می نوشت و با همه زور و زر و قلدری و ید و بیضایش ، از ملایان می ترسید . و همین ملایان بودند که سرانجام او را به کشتن دادند .

۱۸ دی ۱۳۹۷

زیاده عرضی نیست


زیاده عرضی نیست ....
آقا رضا حروفچین چاپخانه بود . زن و دو تا بچه داشت . حروف چاپی را با چنان سرعت و مهارتی می چید که ما انگشت به دهان میماندیم . روزی شانزده هفده ساعت پای گارسه می ایستاد و حروفچینی میکرد . آخرش هم سل گرفت و جوانمرگ شد .
من عصر های پنجشنبه میرفتم چاپخانه . میرفتم آخرین نسخه های روزنامه را غلط گیری و صفحه بندی کنم . نام روزنامه مان " رویین " بود . چرا رویین ؟ نمیدانستم .
روزهای جمعه در هشت صفحه منتشر میشد . خواننده هم نداشت . سه چهار صفحه اش خبر ها وگزارش های محلی بود مابقی اش آگهی . آگهی حصر وراثت . آگهی ثبت شرکت ها . آگهی تبریک و تشکر . آگهی انتصابات ! آگهی مجلس ترحیم . آگهی نان قرض دادن به مقامات . آگهی پاچه ورمالی های تهوع آور برای از ما بهتران .
من هفته ای صد تومان میگرفتم میرفتم این روزنامه راسر و سامان میدادم .
در همان چاپخانه ، همان عصر پنجشنبه ، یک ورق پاره دیگری هم چاپ میشد . اسمش یادم نمانده است . از همان روزنامه های چهار ورقی بود که سه صفحه اش پر بود از عکس و تفصیلات از ما بهتران . مابقی اش هم آگهی های جان نثاران همایونی !
مدیر روزنامه یک آقای بلند بالای لاغر اندام زبلی بود که همواره پند جناب حافظ را آویزه گوش داشت که :
می خور که هرکه آخر کار جهان بدید
از غم سبک بر آمد و رطل گران گرفت
مست و خراب و مدهوش به چاپخانه میآمد و میبایست سر مقاله روزنامه را در همان حالت مستی و شیدایی بنویسد .
میآمد چاپخانه و میرفت پای گارسه و شروع میکرد به سخنرانی ! و آقا رضای بیچاره تند تند فرمایشات ایشان را حروفچینی میکرد .
یک بار هر چه نشستند پیدایش نشد . روزنامه باید برود زیر چاپ اما هنوز سرمقاله ندارد . آقا رضا دیگر داشت کفرش بالا میآمد که سر و کله جناب مدیر پیدا شد . آمد . اما چه آمدنی . مست و خراب و مدهوش . آمد یکراست رفت پای گارسه حروفچینی . آقا رضا را صدا کرد و گفت : آقا رضا ! حاضری ؟ پس بنویس !
قدری بالا پایین رفت و چیزی یادش نیامد . رو به آقا رضا کرد و گفت : بنویس " چه بنویسم ؟ "
آقا رضای بیچاره " چه بنویسم " را چید
آقای مدیر سه چهار دقیقه ای هی بالا رفت و هی پایین آمد و چیزی به خاطرش نیامد . رو به آقا رضا کرد و گفت : همین تیتر کافی است . ستون سر مقاله را سفید بگذار .
فردایش روزنامه اش بیرون آمد . تیترش اینکه" چه بنویسم ؟ " و ستون سرمقاله خالی و سپید .
آنروز روزنامه را مثل ورق زر می بردند . مردم میگفتند حتما میخواسته است حرف های مهمی بنویسد که سانسورچیان همایونی جلویش را گرفته اند .
بله قربان !! اینطوری ها بود که بعضی ها قهرمان میشدند !
!زیاده عرضی نیست
-------------------
لغت‌نامه دهخدا
گارسه . [ س ِ ] (روسی ، اِ) از لوازم چاپخانه . در تداول مطابع میزی با یکصد و چهارده خانه که حروف سربی در میان آن خانه ها است و حروف چین برای ترتیب کلمات حروف از آن برمیگیرد. محفظه ٔ حروف سربی در مطابع .