دنبال کننده ها

۱ مهر ۱۳۹۷

سفرنامه گیله مردانه (۶)


سفرنامه گیله مردانه (۶)
( حکایت همچنان باقی است)
آقا ! ما دیروز چهارده ساعت تمام پشت فرمان بودیم . دقیقا هشتصد و هشت مایل رانندگی کردیم . از سه ایالت واشنگتن و اورگان و کالیفرنیا گذشتیم و از سیاتل راندیم تا سانفرانسیسکو ( ما را به سخت جانی حود این گمان نبود )
صبح میخواستیم توی گرگ و میش بامدادی راه بیفتیم . رفیق شاعر مان علی آقا - علی رادبوی - مچ دست مان را گرفت و پرسید : کجا ؟
گفتیم : علی آقا جان ! دیگر باید زحمت را کم کنیم . هر چه زودتر بهتر !
چمدان مان را از دست مان گرفت و فرمود : مگر میشود بدون صبحانه جایی رفت ؟ حالا بیا بنشین صبحانه ای بخور بعدا در باب رفتن و نرفتن شما مذاکره خواهیم کرد ! چمدان مان را هم از دست مان گرفت و برد یک جایی قایم کرد .
گفتیم : علی آقا جان ! قربان معرفت سرکار ، ما باید حتما برویم . توی کالیفرنیا
هزار جور گرفتاری داریم . کسب و کار داریم . باید برویم سر خانه زندگی مان .
علی آقا در آمد که : آخر این چه جور سفر کردن است ؟ ما که هنوز شما را ندیده ایم !
گفتیم : علی آقا جان . قربان آن سبیل های چخماقی تان بشویم ما . ما هم دوست داریم بمانیم اما سه چهار تا از کارمندان مان قرار است فردا صبح ساعت هشت بیایند سر کار . باید آنجا باشیم و به کارهایمان سر و سامان بدهیم .
علی آقا در حالیکه یک سفره رنگین صبحانه فراهم کرده بود در آمد که : آقا ! شما روزانه سود خالص تان از فروشگاه تان چقدر است ؟
گفتیم : پانصد دلار !
گفتند : آقا ما روزی پانصد دلار بشما میدهیم بمانید نروید !! برای جنابعالی شعر هم میخوانیم . و شروع کرد به خواندن یکی از شعر هایش :
به دل نگیر
حالا که آبی به آسیاب
نیست
و از آنهمه بیا و برو
جز من
کسی در رکاب نیست
گیرم که هر چه تو میگفتی
حقیقت ناب
هر چه من ....
بگذریم
سردار شکست خورده ی من
چراغ در خانه بیفروز
به مسجد روا نیست
سخت مگیر
آشتی کن با لبخند
زندگی
جز همین لحظه های
پرشتاب نیست
از آنجا که ما عقل معاش نداریم پیشنهاد چرب و چیلی علی آقا جان را گوش نکردیم و پای مان را توی یک کفش کردیم که نه خیر ! حتما باید برویم !
آقای علی آقا با لب و لوچه آویزان از ما خدا حافظی کرد و ما هم آمدیم سوار ماشین مان شدیم و دوسه تا آیت الکرسی و حمد و سوره خواندیم و دور و برمان را فوت کردیم و به محمد و آل محمد و امام خمینی صلوات الله علیه درود و صلوات فرستادیم و راه افتادیم .
دو سه تا دکمه را فشار دادیم و خطاب به جناب آقای اتومبیل هوشمند مان عرض کردیم که : قربان ! ما عنان اختیار خویش به دستان هنر بار شما سپردیم ، این شما و این هم میدان هنرنمایی تان . بفرمایید ببینیم چه هنر نمایی هایی میفرمایید !
جناب آقای اتومبیل هوشمند راه افتاد . ما هم نشستیم پشت فرمان و شروع کردیم به تسبیح زدن و ذکر خدا ومبهوت در قدرت خداوندی !
این آقای اتومبیل هوشمند مان هشتصد و هشت مایل را کوبید و یکراست آمد در خانه مان و گفت : بفرمایید ! این هم مقصد شما . در دوم سمت راست .
نه چپ رفت . نه راست رفت . نه بوق زد . نه سبقت بیجا گرفت . نه به راننده بغلی فحش داد . نه غر زد . همینطور مثل بچه آدم ! سرش را انداخت پایین و آمد تا دم در خانه مان .
زن مان هم از همان لحظه اول صندلی ماشین را خواباند و به سبک و سیاق همه اهالی محترم شیراز شروع کرد به خوابیدن و گهگاهی هم خرناسه کشیدن . نیم ساعتی یک ساعتی میخوابید و ناگهان سرش را بلند میکرد و می پرسید : حسن ! بیداری ؟ و دو باره میخوابید !
جای تان خالی خیلی خوش گذشت . ما البته دل مان نمیخواست آن شهر زیبای سیاتل و آن رفیق با صفای مان علی جان را رها کنیم و بیاییم ولایت مان ها ! اما چاره ای نبود . آمدیم اینجا و از همین امروز هم باید برویم کار گل .
در باره سیاتل بگوییم که این شهر یکی از زیباترین و تمیز ترین شهر های جهان است . با آن دریاچه هاو تپه ماهور های سبزش . از هر گوشه و کناری یک اسمانخراش در حال سر بر کشیدن است .ترافیک اش با ترافیک سانفرانسیسکو پهلو میزند . یک کلاف سر در گم . بیخانمان هایش در پای برجها و آسمانخراش هایش چمپاتمه میزنند و دست نیاز بسوی این و آن دراز میکنند . بر خلاف سانفرانسیسکو در سیاتل راننده ها بجای فحش از بوق استفاده میکنند . تا تکان میخوری صدای بوق راننده پشت سری بلند میشود که : عمو جان ! تکان بخور !
این را هم بگوییم برویم پی کار و زندگی مان .
جلوی یکی از این هتل های سوپر مدرن ، یک آقای بیخانمانی ، مست و خراب دراز کشیده بود و آفتاب میگرفت . سه چهار تا از کارمندان هتل آمده بودند میخواستند با خواهش و منت و من بمیرم تو بمیری او را بتارانند . اما آقای بیخانمان آنجا دراز کشیده بود و از جایش تکان نمیخورد و انگشتش را حواله شان میکرد و با قهقهه میگفت : fuck you
جای تان خالی کلی خندیدیم

این هم شد رسم همسایگی ؟


این هم شد رسم همسایگی ؟؟؟
‏از یک خونه هزار لیتر شراب گرفته بودن و دور خونه شلوغ بود. یکی از همسایه‌ها با شلوار راه راه و زیرپوش اومده بود داد می‌زد "تو اِقد دِشتی اینجه مو مِرفتُم تا او سر آزاد شهر؟ ایه رسم همسِده‌گی؟" ))

نوا جونی و بابا بزرگ


نوا جونی و بابا بزرگ
نوا جونی دیشب خانه ما بود . یک عالمه هم اسباب بازی خریده بود . صبح که میخواستم بیایم سر کارم صد بار مرا بویید و بوسید و آخرش هم یک نقاشی کشید داد دست من و گفت :
این هم بابا بزرگ و نواجونی!
دلم نیامد بگویم آخر پدر سوخته ! بابا بزرگ این شکلی است ?
نقاشی اش را آورده ام توی اتاق کارم آویزان کرده ام و هر لحظه نگاهش میکنم و میخندم

دیدار با آقای لنین


دیدار با آقای لنین !
رفته بودیم دیدن آقای لنین . آقای ولادیمیر ایلیچ لنین . آقای لنین آنجا - در سیاتل -کنار خیابان ، مثل شاخ شمشاد ایستاده بود و برای رهگذران و آدمهای کنجکاو دست تکان میداد . گیرم که کسانی یا ناکسانی پنجه هایش را به رنگ خون آغشته بودند . همان کلاه معروفش را به سر داشت . نمیدانم لبخند هم میزد یا اخم کرده بود .
آنجا ، همان نزدیکی ها ، آقای سند باد کباب میفروخت . فلافل هم میفروخت .آنسوترک ، آقای پانی نی دکان ساندویچ فروشی داشت . غذاهای ایتالیایی میفروخت . ما نه فلافل خریدیم و نه دستپخت آقای پانی نی . شب را مهمان بودیم . مهمان علی آقا . قرار بود بساط کباب و شراب راه بیندازد .
دیدن آقای لنین با آن هیبت و جبروتش در سیاتل ، در قلب ینگه دنیای امپریالیستی ،
پرسشی را در ذهن و ضمیرم به جولان در آورد : لنین اینجا چیکار میکند ؟ چگونه پیکره ای چنین عظیم در اینسوی دنیا سر در آورده است ؟ پاسخش را از علی جان شاعر - علی راد بوی - بشنوید :
همانطور که مشاهده می کنید مجسمه از آن ولادیمیر ایلیج لنین است. مردی که نود و هشت سال پیش عظیم ترین انقلاب کارگری جهان را رهبری کرد وتمام دنیا را به لرزه انداخت. قرار بر این بود که جامعه ای سوسیالیستی برقرار کنند که هرگز برقرار نشد. حالا چرا؟ چون وچندش در حوصلهُ این نوشته نیست .
این مجسمه از برنزساخته شده است. حدود هشت تن وزن دارد. سازنده اش امیل ونکوف مجسمه ساز پرسابقه ای است که تا بحال کار هایش را در اروپا وآمریکا به نمایش گذاشته و تقدیرشده است. امیل این مجسمه را در مدت ده سال ساخته است. در سال 1988 در شهر پاپرت سلواکیا نصب شده است ودر سال 1989 یعنی بعد از فقط یک سال، همزمان با فرو پاشی شوروی ، پائین کشیده شده است.
تا این جای قضیه موضوع نه غریب است ونه عجیب، ولی این که همین مجسمه هم اکنون در یکی از زیباترین و از نظراقتصادی پررونق ترین شهر های آمریکا ، شهری که خاستگاه مایکروسافت، بوئینگ، استارباکس، کاستکو، ورهاسر وغیره وغیره است نصب شده باشد، هم غریب است و هم عجیب!
بله، این مجسمه اینک سال هاست که درمحلهُ (فری مانت) شهر سیاتل نصب شده و به یکی از نقاط دیدنی و توریستی منظقه تبدیل شده و بقول کسبه واهالی محل، موجب رونق کسب وکار نیز شده است.
و اما داستان رسیدن این مجسمه به سیاتل .
آقای لوئیس کارپنتر یک وترن آمریکائی که در پاپرن سلواکیا تدریس می کرد وسررشته ای هم درشناخت کار های هنری وعتیقه جات داشت، روزی این مجسمه را در حالی که در میان گل ولای و آت آشغال های دیگر در یک انبار رو باز افتاده بود می بیند و به کیفیت هنری آن پی می برد ومطلع می شود که کار ونکوف است.همین باعث می شود که آقای کارپنتر دست به کار شود.
آقای کارپنترعازم آمریکا می شود و ازمحل اعتبار منزل مسکونی اش از بانک وام می گیرد، برمیگردد، مجسمه را میخرد و با کشتی وارد سیاتل میکند.
تلاش های آقای کارپنتر برای میلیونرشدن از طریق فروش مجسمه اش، ره به جائی نمی برد و از بخت بد اش در سال 1994 در اثر تصادف اتومبیل دار فانی را وداع می کند. ولی مال بد و بدهی بانک همچنان بیخ ریش بقیهُ خانواده سنگینی میکند. خانوادهُ آقای کارپنتر بعد از صلاح ومصلحت فراوان سرانجام با شورای شهر (فری مانت) به توافق میرسند که مجسمه بطور موقت درجائی درفری مانت نصب شود تا مشتری هنرشناسی از راه برسد. قیمت تعیین شده یکصدوپنجاه هزار دلار بود که قرار بود از این مبلغ، کمیسیونی هم به شورای شهر فری مانت برسد تا خرج نیاز های هنری شهر گردد. خلاصه این که گویا خانواده‌ی اقای کارپنتربعد از سال ها انتظاراز خیر فروش مجسمه لنین گذشته و راحتش کذاشته اند.
من این مجسمه را اولین بار قبل از اینکه نصب شود بدون اینکه از وجود آن در سیاتل هیچگونه اطلاعی داشته باشم، بطور اتفاقی در میان آت آشغال ها ی یک انبار روبازدر محلهُ فری مانت دیدم و شدیدا جا خوردم ومنقلب شدم. مانده بودم که تاریخ با سازندگان خود چه می کند!

۲۳ شهریور ۱۳۹۷

سنگ قبر محمد علی فروغی را شکستند!!



محمد علی فروغی مردی است که دستی در سیاست و دستی هم در فرهنگ داشت .او در تمامی عمر خود سیاست و فرهنگ رابه موازات هم پیش برد و در حالیکه در کاخ شاهی تاج بر سر رضاخان مینهاد از فلسفه غافل نبود و با نوشتن کتاب « سیر حکمت در اروپا » میکوشید فلسفه را بشناسد و فیلسوفان را به جامعه ایرانی بشناساند .
با روی کار آمدن رضا شاه اولین کابینه عصر پهلوی را بسال ۱۳۰۴ تشکیل داد و در همین زمان بود که با بر پایی مجلس موسسان، قاجاریه را از سلطنت خلع و آن را به خاندان پهلوی بخشید
او را میتوان همطراز خواجه نظام الملک طوسی دانست که در حکومت مغولان به وزارت رسیده بود
در میان روشنفکران و حامیان سلطنت پهلوی فروغی یکی از خوش اقبال ترین ها بود چرا که نه گرفتار نظمیه و شکنجه شد و نه حبس و آمپول هوا و مرگی دردناک .تنها و تنها خانه نشین شد .
دوستان نزدیکش مثل تیمور تاش و داور و فیروز و سردار اسعد وشماری دیگر که پایه های قدرت رضا خان را تحکیم کرده بودند زیر همان پایه ها له شدند .
رضا شاه در شهریور ۱۳۲۰ که با حمله نیروهای متفقین روبرو شد به سراغ فروغی مغضوب و بیمار و خانه نشین رفت و از او کمک خواست
محمد علی فروغی مسئولیت انتقال سلطنت از پدر به پسر را بعهده گرقت و ایران را از خطر نابودی در جنگ رهانید
وی از مبارزان مهم انقلاب مشروطه ، بانی اصلی انتقال قدرت از قاجار به پهلوی و مصحح شاهنامه و گلستان سعدی و دیوان خیام ، نخست وزیر رضا شاه و محمد رضا شاه است و متن استعفای رضا شاه از سلطنت توسط او نوشته شده است .
درباره شکستن سنک قبر آن بزرگمرد فرهنگ ساز چه توانم گفت جز اینکه آن شعر نظامی گنجوی را به تکرار باز گویم که :
رفتند کیان و دین پرستان
ماندند جهان به زیر دستان
این قوم کیان و آن کیانند ؟
بر جای کیان نگر کیانند

بچه سقو !!


بچه سقو !!
وقتی مضحکه روضه خوانی آقای حجت الاسلام روحانی در جلسه هیئت دولت را دیدم بیاد ماجرای بچه سقو ( بچه سقا ) در افغانستان افتادم .
در سال ۱۹۲۹ میلادی ناگاه در بستری از مدرنیزاسیون نیم بند شکسته بسته ناموزن ، به فتوای یک روحانی روستایی بنام " حضرت صاحب شور بازاری " از یکی از روستاهای تاجیک نشین افغانستان مرد بیسوادی بنام حبیب الله ، فرزند آبله روی یک آب فروش برخاست و دستی به شمشیر و دستی به قرآن به جلال آباد تاخت و امیر امان الله خان پادشاه آن کشور را از تخت شاهی بزیر کشید و در جلال آباد به تخت شاهی نشست .
البته عمر حکومت بچه‌سقو به درازا نکشید. شاید دلیل آنرا باید سادگی بیش از حد او دانست که مطلقا با سیاست و سیاست‌ ورزی بیگانه بود. او برخلاف حاکمان روستا‌تبار و دین‌درکف اکنونی ایران، دستی در دست تکنوکرات‌ها و آزموده‌های رنگ‌ به‌ رنگ سیاست نداشت تا در کار دولت‌سازی مدد‌کارشان باشند؛ از این‌رو طولی نکشید که از تخت جلال‌آباد به زیر آمد و از دار مکافات بالا رفت.
برای فهم و درک این مضحکه تاریخی و مضحکه تاریخی دیگری که در ایران صورت گرفت هیچ توصیفی گویاتر از نخستین سخنرانی بچه سقو و مقایسه آن با سخنان روح الله خمینی در بهشت زهرا در هنگامه غوغای سال پنجاه و هفت نیست
بچه‌سقو، در اولین روز زمامداری خود این سخن‌رانی تاریخی را به زبان فارسی و خطاب به بزرگان و سران قبایل، شخصیت‌های اجتماعی، سران سپاه، روحانیان و هیات‌های نمایندگی کشورهای خارجی بر زبان رانده است:
« .. مه، (من) اوضای (اوضاع) کفر و بی‌دینی و لاتی‌گری حکومت سابقه ره دیده، و برای خدمت دین رسول‌اله کمر جهاده بسته کدم، تا شما بیادرها (برادرها) از کفرولاتی‌گری نجات بتم، مه بادازی (بعد از این) پیسه (پول) بیت‌الماله به تعمیر و متب (مکتب) خرج نخات کدم (نخواهم کرد) بلکه همه ره به عسکر خود میتم (میدم) که چای و قند و پلو بخورن، و به ملاها میتم که عبادت کنن، و دگه، مه پاچای (پادشاه) شماستم، و شما رعیت مه می‌باشین، بروین بادازی همیشه سات (همه وقت) خوده تیر کنین، (خوش باشین)، مرغ‌بازی، بودنه بازی کنین، و ترنگ‌تامه ( چاق و شاداب و سُر و مُر) خوش بگذرانین»
بچه‌سقو در درازای چند ماه حکومت‌ش، جز خراب کردن موزه‌ی کابل و تخریب مجسمه‌ها که نشانه‌ی بت‌پرستی می‌دانست، فرصت نکرد کار دیگری انجام دهد. نادرخان سفیر افغانستان در پاریس، از طریق تجهیز قبایل پشتون، حکومت را به خاندان درانی‌ها بازگرداند و به رغم توافق و تسلیم، بچه‌سقو و همراهانش را به چوبه‌ی دار سپرد. یکی از سفیران ایران در افغانستان که شاهد پیروزی بچه‌سقو بوده است، در خاطرات‌ش می‌نویسد: «راز موفقیت او این بود که هرچه از اغنیا می‌گرفت، بین فقیران و مستمندان تفسیم می‌کرد.» مالیات را برای اهالی کابل و جلال‌آباد برچیده بود و خود به تنهایی اختیار بیت‌المال را به عهده داشت، هرجا می‌خواست می‌بخشید و هرجا نمی‌خواست می‌گرفت. نوشته‌اند که او حتا می‌خواست حقوق سفیران دولت‌های خارجی را خود پرداخت کند. این جمله‌ی معروف که در دیدار با سفرا، به ویژه خطاب به شیخ‌السفرا بیان شده و در کتاب‌های تاریخی افغان‌ها به منظور شناساندن سادگی وروستا‌منشی اوبسیار نقل شده، از اوست: «اگر شما، و ماتحت‌های شما خوب کار بکنند، دستور می‌دهم که جیره ومواجب همه‌ی شما را زیاد کنند!»
باز هم گلی به جمال بچه سقو که دستکم از اغنیا میگرفت و به فقیران می بخشید . بچه سقوهای ایرانی میدزدند و می چاپند و سیری ناپذیرند
****
بر گرفته از یاد داشت های ارژنگ هدایت

محرم المبارک


محرم المبارک
یک آقایی آمده بود ایران. هر جا که رفت دید قیمه پلو میدهند ، چای و قلیان میدهند ، شله زرد میدهند . خلاصه اینکه همه جور سیورساتی فراهم است
پرسید : چه خبر است ؟
گفتند : محرم الحرام است آقا !
چند ماهی گذشت . این بنده خدا دوباره گذارش به ایران افتاد . هر جا که رفت دید همه روزه گرفته اند . نه از قیمه پلو خبری هست نه از چای و قلیان
پرسید : چه خبر است ؟
گفتند : رمضان المبارک است آقا!
یارو سری جنبانید و گفت : بهتر است نام محرم را بگذارید محرم المبارک و نام رمضان را هم بگذاریدرمضان الحرام !!
حالا که به میمنت و مبارکی ماه سینه زنی و قمه زنی و قیمه پلو از راه رسیده است ما یک سئوال شرعی از علمای اعلام و آیات عظام و مشایخ محاسن دراز و خداوندگاران صیغه و متعه داریم و اگر ما را مرتد فطری اعلام نفرمایند میخواهیم بپرسیم این آقای امام حسین قربانش بروم وقتی به جنگ آقای یزید میرفت چرا خواهر و خواهر زاده و علی اصغر و قاسم و علی اکبر و کلثوم و زینب و دو طفلان مسلم را با خودش برده بود میدان جنگ ؟
نکند خیال میکرد به مهمانی آقای یزید میرود و آقای یزید هم به برو بچه هایش قاقا لی لی و پفک نمکی و ساندیس خواهد داد ؟
استغفرالله ! ما هم عجب سئوالاتی میکنیم ها !!

جایی برای چریدن


جایی برای چریدن !!
این آقای گلن اسمیت میخواهد خانه ای بما بفروشد . هر روز عکس صدتا خانه را برای مان میفرستد . ازخانه های سیصد هزار دلاری بگیر تا قصرهای افسانه ای هفت هشت میلیون دلاری .
ما عکس ها را نگاه میکنیم و حظ میکنیم و بخودمان میگوییم : خانه را میخواهیم چیکار ؟ مگر همین خانه درندشت مان چه عیب و ایرادی دارد ؟ اما بعضی از این قصر ها آنچنان وسوسه انگیزند که آدم آرزو میکند کاشکی میتوانست صاحب یکی از آنها بشود !
آقای گلن اسمیت دیروز زنگ زده بود که آقای فلانی ! یک خانه زیبای دو اتاقه ای کنار رودخانه برایت پیدا کرده ام که می توانی دوران بازنشستگی ات را بروی آنجا زندگی کنی . هم میتوانی قایقرانی کنی هم ماهیگیری هم شکار !. دور و برش هم کوه است و جنگل است و دار و درخت .
پرسیدم : چراگاه هم دارد ؟
باتعجب گفت : چراگاه برای چه ؟ مگر میخواهی گاو و گوسفند پرورش بدهی ؟
خندیدم و گفتم : نه آقا جان ! جایی برای چریدن میخواهم . دکترم گفته است خوردن گوشت ممنوع چون کلسترول خونم بالاست . خوردن نان و برنج و شکلات و کیک و باقلوا و هر نوع شیرینی ممنوع چون قند خونم سر به فلک میزند . خوردن شوری و کشیدن سیگار و نوشیدن قهوه و چای هم ممنوع چونکه فشار خونم در حال صعود به قله اورست است ! بهمین خاطر دنبال یک چراگاه چند هکتاری میگردم که صبح و عصر بروم آنجا بچرم ! اگر جایی برای چریدن مان پیدا کردی خبرمان کن .

بهشتی ! بهشتی ! طالقانی را تو نکشتی !!


مجتبی طالقانی فرزند آیت الله طالقانی است . همان است که مارکسیست شده بود و به سازمان پیکار پیوسته بود
آیت الله طالقانی چند ماهی پس از انقلاب بطرز مشکوکی در گذشت . میگفتند او را کشته اند . حتی گاه و بیگاه شعار هایی بگوش مان میرسید که : بهشتی ! بهشتی ! طالقانی را تو نکشتی ! مجتبی هم معتقد است که پدرش را کشته اند
در دوره کشتار های عام ، نوه طالقانی - مسعود خستو - هم که فقط هفده سال داشت باتهام طرفداری از مجاهدین دستگیر و بعد ها اعدام شد .
او که به دوازده سال زندان محکوم شده بود بعدها بدستور آخوند خونخوار حسینعلی نیری به جوخه های مرگ سپرده شد
میگویند آخوند نیری از او پرسیده بود : نوه طالقانی هستی ؟ پس اعدام
مجتبی طالقانی خاطره ای از پدرش تعریف میکند که شنیدنی است .
میگوید : پس از مصادره اموال هژبر یزدانی دنبال کسی میگشتند تا بتواند گوسفندان او را سر پرستی کند
پدرم برای اینکه برای من شغلی دست و پا کرده باشد تقاضا کرد تعدادی گوسفند در اختیارم بگذارند .
من گوسفند داری میکردم . پدرم صبح میرفت مجلس خبرگان وسط روز بر میگشت .
می پرسیدم : چرا برگشتی؟
میگفت : این گاو و گوسفند ها بهتر از آن مجلس است .؟

سپتامبر


ما ه سپتامبر برای من یاد آور خاطره های تلخ و شیرینی است
در ماه سپتامبر ازدواج کردم
در ماه سپتامبر در آن گریز ناگزیر به بوینوس آیرس پناه بردم
در ماه سپتامبر فرزندم به دنیا آمد
در ماه سپتامبر آن فاجعه حمله به برج های دو قلوی نیویورک به وقوع پیوست که پیامدهای آن به نابودی مطلق سوریه و یمن و لیبی و عراق و افغانستان انجامیده و پس لرزه های آن ممکن است ایران ما را هم به نابودی بکشاند .
ماه سپتامبر برای من همواره با نوعی ترس و دلهره همراه بوده و هست . دلشوره ها رهایم نمیکنند . چشم براه حادثه ای و اتفاقی هستم . نمیدانم چرا ؟
وقتی نعره های مومنان کف بردهان آورده را می شنوم که بنام دین و خدا و اسلام خواهان نابودی تمامی دست آوردهای نیک بشری هستند وحشت سراپایم را میگیرد . می ترسم . دچار دلهره میشوم.بیاد آن شعر می افتم که :
ما ز قرآن مغز را برداشتیم
پوست را بهر خران بگذاشتیم
میخواهم بدانم مغز قرآن چیست و کجاست. میخواهم بدانم در این هزار و چهار صد سالی که گذشت کدام جامعه یا دولت اسلامی توانسته است قدمی - حتی کوچک - برای نیکروزی و نیکبختی مردمانش بردارد . کدام دولت اسلامی توانسته است مردمانش را از ژرفای جهل و خرافه و سیاهروزی و دشمنی با پدیده های زیبای جهان هستی بیرون بکشاند ؟
یاد داشتی را که میخوانید پارسال در چنین روزی به یاد آن گریز ناگزیر نوشته بودم . بگمانم به دو باره خواندنش می ارزد
——
در پرسه های دربدری ....
از هواپیما که پیاده شدم نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم : - خدای من ! اینجا دیگر کجاست ؟ آخر دنیاست ؟
آخرین روز سپتامبر بود . سال ۱۹۸۴.
از فرانکفورت به بوینوس آیرس رسیده بودم . هیچ چیز در باره مملکتی که به آن پا نهاده بودم نمیدانستم . تنها ماهی پیش از آن ، شعری از یک شاعر گمنام آرژانتینی خوانده بودم که از انزوا و تنهایی و دور افتادگی نالیده بود . شعر در ذهن و ضمیرم جولان میداد :
ما دور افتاده ایم
درست در انتهای دنیا
-انجا که گامی دیگر
سقوطی است به ژرفای سیاهی های آنسوی زمین -
کسی بیادمان نمیآورد .
ما دور افتادگانیم .
از یاد رفتگان .....
چند روزی در حیرت و کنجکاوی گذشت . آنگاه سر در خویشتن خویش فرو کردن و پرسشی مداوم و آزار دهنده که : چه خواهد شد ؟ آیا میتوان در سرزمینی چنین بیگانه و ناشناخته ریشه دوانید ؟
بوینوس آیرس انگار از یک کابوس هراسناک بیست و چند ساله بیدار شده بود . در جنگ با بریتانیا جزایر مالویناس را از کف داده بود و چکمه پوشان پس از دهه ها کشتار و خون ، اکنون جای شان را به حکومت نیم بند آلفونسین داده بودند . مردی از حزب Union Civica Radical . یک حزب بظاهر سوسیالیست میانه رو . وحزب چپگرای پرونیست به حاشیه رانده شده بود .
تورم بیداد میکرد و بیکاری و فقر سراسر کشور را در چنبره خوفناکش گرفته بود
چکمه پوشان از کشته ها پشته ساخته و هزاران زن و مرد جوان را ربوده و سر به نیست کرده بودند . میگفتند که اجساد شکنجه شدگان و کشتگان را به دریا ریخته اند . روزهای یکشنبه ، مادرانی خمیده قامت و داغدار ، روسری سپیدی بر سر و عکس عزیزان گمشده در دست ، از بامداد تا پسین ، . در حاشیه کاخ ریاست جمهوری آرژانتین . اطراف ساختمان گلی رنگی که Casa Rosada نام داشت ساعتها و ساعتها در سکوتی شکوهمند راه میرفتند و میخواستند بدانند بر سر فرزندان شان چه امده است . نام شان Las Madres De La Plaza De Mayo
سالی را به حیرت و امید و نومیدی و هراس و اضطراب گذراندم .اضطرابی کشنده و فلج کننده . اینکه بر ما چه خواهد گذشت ؟. اینکه چه بر سرمان خواهد آمد ؟ پرسشی بی پاسخ .
سرانجام آپارتمانی و فروشگاهی خریدم و شدم بقال خرزویل .روزها به بقالی و شب ها به درس خواندن در دانشگاهش . رفیقان تازه ای یافتم . مردان و زنان دیگری را شناختم . به درد دل های شان گوش دادم و به درد دلهایم گوش دادند .
همسایه ای که گهگاه از فروشگاهم نانی و بیسکویتی و ماته ای و قهوه ای میخرید روزی بمن گفت : اسن ، در دوره سیاه حکمروایی چکمه پوشان من می توانستم تنها با یک تماس تلفنی ترا به گورستان بفرستم !
با حیرت گفتم : شوخی میکنی
گفت : نه ! کدام شوخی ؟ من میتوانستم به اداره امنیت ملی آرژانتین زنگ بزنم و بگویم کمونیست هستی ، دیگر کارت ساخته بود . دستگیر میشدی شکنجه میشدی و جنازه ات را هم به دریا می انداختند .
من آن روزها با حیرت و ناباوری به حرف هایش گوش میدادم و نمیدانستم روزی میهن من نیز مادران خاوران خواهد داشت . لعنت آباد و نفرین آباد ها خواهد داشت . و مادران و پدران خمیده قامتی که در جوانی پیر شده باشند .