سفرنامه گیله مردانه (۶)
( حکایت همچنان باقی است)
آقا ! ما دیروز چهارده ساعت تمام پشت فرمان بودیم . دقیقا هشتصد و هشت مایل رانندگی کردیم . از سه ایالت واشنگتن و اورگان و کالیفرنیا گذشتیم و از سیاتل راندیم تا سانفرانسیسکو ( ما را به سخت جانی حود این گمان نبود )
صبح میخواستیم توی گرگ و میش بامدادی راه بیفتیم . رفیق شاعر مان علی آقا - علی رادبوی - مچ دست مان را گرفت و پرسید : کجا ؟
گفتیم : علی آقا جان ! دیگر باید زحمت را کم کنیم . هر چه زودتر بهتر !
چمدان مان را از دست مان گرفت و فرمود : مگر میشود بدون صبحانه جایی رفت ؟ حالا بیا بنشین صبحانه ای بخور بعدا در باب رفتن و نرفتن شما مذاکره خواهیم کرد ! چمدان مان را هم از دست مان گرفت و برد یک جایی قایم کرد .
گفتیم : علی آقا جان ! قربان معرفت سرکار ، ما باید حتما برویم . توی کالیفرنیا
هزار جور گرفتاری داریم . کسب و کار داریم . باید برویم سر خانه زندگی مان .
گفتیم : علی آقا جان ! دیگر باید زحمت را کم کنیم . هر چه زودتر بهتر !
چمدان مان را از دست مان گرفت و فرمود : مگر میشود بدون صبحانه جایی رفت ؟ حالا بیا بنشین صبحانه ای بخور بعدا در باب رفتن و نرفتن شما مذاکره خواهیم کرد ! چمدان مان را هم از دست مان گرفت و برد یک جایی قایم کرد .
گفتیم : علی آقا جان ! قربان معرفت سرکار ، ما باید حتما برویم . توی کالیفرنیا
هزار جور گرفتاری داریم . کسب و کار داریم . باید برویم سر خانه زندگی مان .
علی آقا در آمد که : آخر این چه جور سفر کردن است ؟ ما که هنوز شما را ندیده ایم !
گفتیم : علی آقا جان . قربان آن سبیل های چخماقی تان بشویم ما . ما هم دوست داریم بمانیم اما سه چهار تا از کارمندان مان قرار است فردا صبح ساعت هشت بیایند سر کار . باید آنجا باشیم و به کارهایمان سر و سامان بدهیم .
علی آقا در حالیکه یک سفره رنگین صبحانه فراهم کرده بود در آمد که : آقا ! شما روزانه سود خالص تان از فروشگاه تان چقدر است ؟
گفتیم : پانصد دلار !
گفتند : آقا ما روزی پانصد دلار بشما میدهیم بمانید نروید !! برای جنابعالی شعر هم میخوانیم . و شروع کرد به خواندن یکی از شعر هایش :
به دل نگیر
حالا که آبی به آسیاب
نیست
و از آنهمه بیا و برو
جز من
کسی در رکاب نیست
گیرم که هر چه تو میگفتی
حقیقت ناب
هر چه من ....
بگذریم
سردار شکست خورده ی من
چراغ در خانه بیفروز
به مسجد روا نیست
سخت مگیر
آشتی کن با لبخند
زندگی
جز همین لحظه های
پرشتاب نیست
گفتیم : علی آقا جان . قربان آن سبیل های چخماقی تان بشویم ما . ما هم دوست داریم بمانیم اما سه چهار تا از کارمندان مان قرار است فردا صبح ساعت هشت بیایند سر کار . باید آنجا باشیم و به کارهایمان سر و سامان بدهیم .
علی آقا در حالیکه یک سفره رنگین صبحانه فراهم کرده بود در آمد که : آقا ! شما روزانه سود خالص تان از فروشگاه تان چقدر است ؟
گفتیم : پانصد دلار !
گفتند : آقا ما روزی پانصد دلار بشما میدهیم بمانید نروید !! برای جنابعالی شعر هم میخوانیم . و شروع کرد به خواندن یکی از شعر هایش :
به دل نگیر
حالا که آبی به آسیاب
نیست
و از آنهمه بیا و برو
جز من
کسی در رکاب نیست
گیرم که هر چه تو میگفتی
حقیقت ناب
هر چه من ....
بگذریم
سردار شکست خورده ی من
چراغ در خانه بیفروز
به مسجد روا نیست
سخت مگیر
آشتی کن با لبخند
زندگی
جز همین لحظه های
پرشتاب نیست
از آنجا که ما عقل معاش نداریم پیشنهاد چرب و چیلی علی آقا جان را گوش نکردیم و پای مان را توی یک کفش کردیم که نه خیر ! حتما باید برویم !
آقای علی آقا با لب و لوچه آویزان از ما خدا حافظی کرد و ما هم آمدیم سوار ماشین مان شدیم و دوسه تا آیت الکرسی و حمد و سوره خواندیم و دور و برمان را فوت کردیم و به محمد و آل محمد و امام خمینی صلوات الله علیه درود و صلوات فرستادیم و راه افتادیم .
دو سه تا دکمه را فشار دادیم و خطاب به جناب آقای اتومبیل هوشمند مان عرض کردیم که : قربان ! ما عنان اختیار خویش به دستان هنر بار شما سپردیم ، این شما و این هم میدان هنرنمایی تان . بفرمایید ببینیم چه هنر نمایی هایی میفرمایید !
جناب آقای اتومبیل هوشمند راه افتاد . ما هم نشستیم پشت فرمان و شروع کردیم به تسبیح زدن و ذکر خدا ومبهوت در قدرت خداوندی !
این آقای اتومبیل هوشمند مان هشتصد و هشت مایل را کوبید و یکراست آمد در خانه مان و گفت : بفرمایید ! این هم مقصد شما . در دوم سمت راست .
نه چپ رفت . نه راست رفت . نه بوق زد . نه سبقت بیجا گرفت . نه به راننده بغلی فحش داد . نه غر زد . همینطور مثل بچه آدم ! سرش را انداخت پایین و آمد تا دم در خانه مان .
زن مان هم از همان لحظه اول صندلی ماشین را خواباند و به سبک و سیاق همه اهالی محترم شیراز شروع کرد به خوابیدن و گهگاهی هم خرناسه کشیدن . نیم ساعتی یک ساعتی میخوابید و ناگهان سرش را بلند میکرد و می پرسید : حسن ! بیداری ؟ و دو باره میخوابید !
جای تان خالی خیلی خوش گذشت . ما البته دل مان نمیخواست آن شهر زیبای سیاتل و آن رفیق با صفای مان علی جان را رها کنیم و بیاییم ولایت مان ها ! اما چاره ای نبود . آمدیم اینجا و از همین امروز هم باید برویم کار گل .
در باره سیاتل بگوییم که این شهر یکی از زیباترین و تمیز ترین شهر های جهان است . با آن دریاچه هاو تپه ماهور های سبزش . از هر گوشه و کناری یک اسمانخراش در حال سر بر کشیدن است .ترافیک اش با ترافیک سانفرانسیسکو پهلو میزند . یک کلاف سر در گم . بیخانمان هایش در پای برجها و آسمانخراش هایش چمپاتمه میزنند و دست نیاز بسوی این و آن دراز میکنند . بر خلاف سانفرانسیسکو در سیاتل راننده ها بجای فحش از بوق استفاده میکنند . تا تکان میخوری صدای بوق راننده پشت سری بلند میشود که : عمو جان ! تکان بخور !
آقای علی آقا با لب و لوچه آویزان از ما خدا حافظی کرد و ما هم آمدیم سوار ماشین مان شدیم و دوسه تا آیت الکرسی و حمد و سوره خواندیم و دور و برمان را فوت کردیم و به محمد و آل محمد و امام خمینی صلوات الله علیه درود و صلوات فرستادیم و راه افتادیم .
دو سه تا دکمه را فشار دادیم و خطاب به جناب آقای اتومبیل هوشمند مان عرض کردیم که : قربان ! ما عنان اختیار خویش به دستان هنر بار شما سپردیم ، این شما و این هم میدان هنرنمایی تان . بفرمایید ببینیم چه هنر نمایی هایی میفرمایید !
جناب آقای اتومبیل هوشمند راه افتاد . ما هم نشستیم پشت فرمان و شروع کردیم به تسبیح زدن و ذکر خدا ومبهوت در قدرت خداوندی !
این آقای اتومبیل هوشمند مان هشتصد و هشت مایل را کوبید و یکراست آمد در خانه مان و گفت : بفرمایید ! این هم مقصد شما . در دوم سمت راست .
نه چپ رفت . نه راست رفت . نه بوق زد . نه سبقت بیجا گرفت . نه به راننده بغلی فحش داد . نه غر زد . همینطور مثل بچه آدم ! سرش را انداخت پایین و آمد تا دم در خانه مان .
زن مان هم از همان لحظه اول صندلی ماشین را خواباند و به سبک و سیاق همه اهالی محترم شیراز شروع کرد به خوابیدن و گهگاهی هم خرناسه کشیدن . نیم ساعتی یک ساعتی میخوابید و ناگهان سرش را بلند میکرد و می پرسید : حسن ! بیداری ؟ و دو باره میخوابید !
جای تان خالی خیلی خوش گذشت . ما البته دل مان نمیخواست آن شهر زیبای سیاتل و آن رفیق با صفای مان علی جان را رها کنیم و بیاییم ولایت مان ها ! اما چاره ای نبود . آمدیم اینجا و از همین امروز هم باید برویم کار گل .
در باره سیاتل بگوییم که این شهر یکی از زیباترین و تمیز ترین شهر های جهان است . با آن دریاچه هاو تپه ماهور های سبزش . از هر گوشه و کناری یک اسمانخراش در حال سر بر کشیدن است .ترافیک اش با ترافیک سانفرانسیسکو پهلو میزند . یک کلاف سر در گم . بیخانمان هایش در پای برجها و آسمانخراش هایش چمپاتمه میزنند و دست نیاز بسوی این و آن دراز میکنند . بر خلاف سانفرانسیسکو در سیاتل راننده ها بجای فحش از بوق استفاده میکنند . تا تکان میخوری صدای بوق راننده پشت سری بلند میشود که : عمو جان ! تکان بخور !
این را هم بگوییم برویم پی کار و زندگی مان .
جلوی یکی از این هتل های سوپر مدرن ، یک آقای بیخانمانی ، مست و خراب دراز کشیده بود و آفتاب میگرفت . سه چهار تا از کارمندان هتل آمده بودند میخواستند با خواهش و منت و من بمیرم تو بمیری او را بتارانند . اما آقای بیخانمان آنجا دراز کشیده بود و از جایش تکان نمیخورد و انگشتش را حواله شان میکرد و با قهقهه میگفت : fuck you
جای تان خالی کلی خندیدیم
جلوی یکی از این هتل های سوپر مدرن ، یک آقای بیخانمانی ، مست و خراب دراز کشیده بود و آفتاب میگرفت . سه چهار تا از کارمندان هتل آمده بودند میخواستند با خواهش و منت و من بمیرم تو بمیری او را بتارانند . اما آقای بیخانمان آنجا دراز کشیده بود و از جایش تکان نمیخورد و انگشتش را حواله شان میکرد و با قهقهه میگفت : fuck you
جای تان خالی کلی خندیدیم