دنبال کننده ها

۲۳ شهریور ۱۳۹۷

سپتامبر


ما ه سپتامبر برای من یاد آور خاطره های تلخ و شیرینی است
در ماه سپتامبر ازدواج کردم
در ماه سپتامبر در آن گریز ناگزیر به بوینوس آیرس پناه بردم
در ماه سپتامبر فرزندم به دنیا آمد
در ماه سپتامبر آن فاجعه حمله به برج های دو قلوی نیویورک به وقوع پیوست که پیامدهای آن به نابودی مطلق سوریه و یمن و لیبی و عراق و افغانستان انجامیده و پس لرزه های آن ممکن است ایران ما را هم به نابودی بکشاند .
ماه سپتامبر برای من همواره با نوعی ترس و دلهره همراه بوده و هست . دلشوره ها رهایم نمیکنند . چشم براه حادثه ای و اتفاقی هستم . نمیدانم چرا ؟
وقتی نعره های مومنان کف بردهان آورده را می شنوم که بنام دین و خدا و اسلام خواهان نابودی تمامی دست آوردهای نیک بشری هستند وحشت سراپایم را میگیرد . می ترسم . دچار دلهره میشوم.بیاد آن شعر می افتم که :
ما ز قرآن مغز را برداشتیم
پوست را بهر خران بگذاشتیم
میخواهم بدانم مغز قرآن چیست و کجاست. میخواهم بدانم در این هزار و چهار صد سالی که گذشت کدام جامعه یا دولت اسلامی توانسته است قدمی - حتی کوچک - برای نیکروزی و نیکبختی مردمانش بردارد . کدام دولت اسلامی توانسته است مردمانش را از ژرفای جهل و خرافه و سیاهروزی و دشمنی با پدیده های زیبای جهان هستی بیرون بکشاند ؟
یاد داشتی را که میخوانید پارسال در چنین روزی به یاد آن گریز ناگزیر نوشته بودم . بگمانم به دو باره خواندنش می ارزد
——
در پرسه های دربدری ....
از هواپیما که پیاده شدم نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم : - خدای من ! اینجا دیگر کجاست ؟ آخر دنیاست ؟
آخرین روز سپتامبر بود . سال ۱۹۸۴.
از فرانکفورت به بوینوس آیرس رسیده بودم . هیچ چیز در باره مملکتی که به آن پا نهاده بودم نمیدانستم . تنها ماهی پیش از آن ، شعری از یک شاعر گمنام آرژانتینی خوانده بودم که از انزوا و تنهایی و دور افتادگی نالیده بود . شعر در ذهن و ضمیرم جولان میداد :
ما دور افتاده ایم
درست در انتهای دنیا
-انجا که گامی دیگر
سقوطی است به ژرفای سیاهی های آنسوی زمین -
کسی بیادمان نمیآورد .
ما دور افتادگانیم .
از یاد رفتگان .....
چند روزی در حیرت و کنجکاوی گذشت . آنگاه سر در خویشتن خویش فرو کردن و پرسشی مداوم و آزار دهنده که : چه خواهد شد ؟ آیا میتوان در سرزمینی چنین بیگانه و ناشناخته ریشه دوانید ؟
بوینوس آیرس انگار از یک کابوس هراسناک بیست و چند ساله بیدار شده بود . در جنگ با بریتانیا جزایر مالویناس را از کف داده بود و چکمه پوشان پس از دهه ها کشتار و خون ، اکنون جای شان را به حکومت نیم بند آلفونسین داده بودند . مردی از حزب Union Civica Radical . یک حزب بظاهر سوسیالیست میانه رو . وحزب چپگرای پرونیست به حاشیه رانده شده بود .
تورم بیداد میکرد و بیکاری و فقر سراسر کشور را در چنبره خوفناکش گرفته بود
چکمه پوشان از کشته ها پشته ساخته و هزاران زن و مرد جوان را ربوده و سر به نیست کرده بودند . میگفتند که اجساد شکنجه شدگان و کشتگان را به دریا ریخته اند . روزهای یکشنبه ، مادرانی خمیده قامت و داغدار ، روسری سپیدی بر سر و عکس عزیزان گمشده در دست ، از بامداد تا پسین ، . در حاشیه کاخ ریاست جمهوری آرژانتین . اطراف ساختمان گلی رنگی که Casa Rosada نام داشت ساعتها و ساعتها در سکوتی شکوهمند راه میرفتند و میخواستند بدانند بر سر فرزندان شان چه امده است . نام شان Las Madres De La Plaza De Mayo
سالی را به حیرت و امید و نومیدی و هراس و اضطراب گذراندم .اضطرابی کشنده و فلج کننده . اینکه بر ما چه خواهد گذشت ؟. اینکه چه بر سرمان خواهد آمد ؟ پرسشی بی پاسخ .
سرانجام آپارتمانی و فروشگاهی خریدم و شدم بقال خرزویل .روزها به بقالی و شب ها به درس خواندن در دانشگاهش . رفیقان تازه ای یافتم . مردان و زنان دیگری را شناختم . به درد دل های شان گوش دادم و به درد دلهایم گوش دادند .
همسایه ای که گهگاه از فروشگاهم نانی و بیسکویتی و ماته ای و قهوه ای میخرید روزی بمن گفت : اسن ، در دوره سیاه حکمروایی چکمه پوشان من می توانستم تنها با یک تماس تلفنی ترا به گورستان بفرستم !
با حیرت گفتم : شوخی میکنی
گفت : نه ! کدام شوخی ؟ من میتوانستم به اداره امنیت ملی آرژانتین زنگ بزنم و بگویم کمونیست هستی ، دیگر کارت ساخته بود . دستگیر میشدی شکنجه میشدی و جنازه ات را هم به دریا می انداختند .
من آن روزها با حیرت و ناباوری به حرف هایش گوش میدادم و نمیدانستم روزی میهن من نیز مادران خاوران خواهد داشت . لعنت آباد و نفرین آباد ها خواهد داشت . و مادران و پدران خمیده قامتی که در جوانی پیر شده باشند .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر