سیاحت نامه ابراهیم بیک
سیاحت نامه ابراهیم بیک را میخوانم . در این بیست سی سالی که گذشت شاید بیش از ده بار این کتاب را خوانده و باز خوانده ام .
سیاحت نامه ابراهیم بیک روایت رنج آدمیانی است که در چنگال شاه و حاکم و خان و شیخ و فراش و داروغه و خرافات و ملا و کف بین و نادانی و جهل و بیماری اسیر مانده اند و برای گریز از این چنبر فلاکت تلاشی نمیکنند .
سیاحت نامه ابراهیم بیک بقلم زین العابدین مراغه ای یکی از معدود کتابهایی است که همچون جرس بیدار باشی در خیزش ایرانیان بهنگام مشروطیت کار ساز بود و خفتگان بسیاری را بیدار کرد تا برای عدالت و حریت بپا خیزند و بساط خودکامگی را در هم بشکنند .
این کتاب از صداقت و دلسوزی نویسنده سرشار است . او حقیقتا وطن و مردم میهنش را دوست میدارد و بر عقب ماندگی و پریشانی دیر پای آنان دل میسوزاند .
زین العابدین مراغه ای که پس از سالها اقامت در مصر بهمراه معلم اش یوسف عمو برای دیدن وطنش به ایران آمده است در گذر از شهر ها و روستاهای ایران با درد و رنج مردمی آشنا میشود که در چنگال ظلم و خرافات گرفتار آمده اندو فلاکت و فقرو پریشانی را سرنوشت محتوم خویش میدانند .
اینک بخش کوتاهی از این کتاب ارجمند را برای شما نقل میکنم :
سیاحت نامه ابراهیم بیک روایت رنج آدمیانی است که در چنگال شاه و حاکم و خان و شیخ و فراش و داروغه و خرافات و ملا و کف بین و نادانی و جهل و بیماری اسیر مانده اند و برای گریز از این چنبر فلاکت تلاشی نمیکنند .
سیاحت نامه ابراهیم بیک بقلم زین العابدین مراغه ای یکی از معدود کتابهایی است که همچون جرس بیدار باشی در خیزش ایرانیان بهنگام مشروطیت کار ساز بود و خفتگان بسیاری را بیدار کرد تا برای عدالت و حریت بپا خیزند و بساط خودکامگی را در هم بشکنند .
این کتاب از صداقت و دلسوزی نویسنده سرشار است . او حقیقتا وطن و مردم میهنش را دوست میدارد و بر عقب ماندگی و پریشانی دیر پای آنان دل میسوزاند .
زین العابدین مراغه ای که پس از سالها اقامت در مصر بهمراه معلم اش یوسف عمو برای دیدن وطنش به ایران آمده است در گذر از شهر ها و روستاهای ایران با درد و رنج مردمی آشنا میشود که در چنگال ظلم و خرافات گرفتار آمده اندو فلاکت و فقرو پریشانی را سرنوشت محتوم خویش میدانند .
اینک بخش کوتاهی از این کتاب ارجمند را برای شما نقل میکنم :
در شاهرود ، ناگاه از هر طرف صدای " دورباش "بلند شد . از هر طرف بانگ میزدند که : برو پیش !بایست ! آستین عبا را بپوش !
من در کمال حیرت بدانسوی نظر کردم .دیدم یکنفر جوان بلند قامت که سبیل های کشیده داشت سواره میآید و سی چهل نفر با چوبدست های بلند بردیف نظام از دو طرف او میآیند . در پیشاپیش آنان یکنفر سرخ پوش دیو چهر و در پشت سر آن ده بیست نفر سوار با تیپ می آیند .
از آقا رضا پرسیدم : این چه هنگامه است ؟
گفت : حاکم شهر است . به شکار میرود .
بما گفت راست ایستاده و هنگام عبور آن " کرنش " و " تعظیم " نمایید چنانکه دیگران میکنند .
چون نیک نظر کردم دیدم هی از چهار جانب و شش جهت سجده است که مردم میکنند .آنهم ابدا بروی بزرگواری خود نیاورده از چپ و راست هی سبیل خود را تاب میدهد .
گفتم : هرگاه تعظیم نکنیم چه میشود ؟
گفت : آنطرفش را فراشان میدانند و چوبدست های آنان . گویا از حیات هم سیر شده اید ؟
گفتم : نه ! هزار گونه آرزو در دل دارم .
در نهایت ادب راست ایستاده هنگام نزدیک شدن حاکم در کمال فروتنی رکوعی بجای آوردیم . " رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت "........
من در کمال حیرت بدانسوی نظر کردم .دیدم یکنفر جوان بلند قامت که سبیل های کشیده داشت سواره میآید و سی چهل نفر با چوبدست های بلند بردیف نظام از دو طرف او میآیند . در پیشاپیش آنان یکنفر سرخ پوش دیو چهر و در پشت سر آن ده بیست نفر سوار با تیپ می آیند .
از آقا رضا پرسیدم : این چه هنگامه است ؟
گفت : حاکم شهر است . به شکار میرود .
بما گفت راست ایستاده و هنگام عبور آن " کرنش " و " تعظیم " نمایید چنانکه دیگران میکنند .
چون نیک نظر کردم دیدم هی از چهار جانب و شش جهت سجده است که مردم میکنند .آنهم ابدا بروی بزرگواری خود نیاورده از چپ و راست هی سبیل خود را تاب میدهد .
گفتم : هرگاه تعظیم نکنیم چه میشود ؟
گفت : آنطرفش را فراشان میدانند و چوبدست های آنان . گویا از حیات هم سیر شده اید ؟
گفتم : نه ! هزار گونه آرزو در دل دارم .
در نهایت ادب راست ایستاده هنگام نزدیک شدن حاکم در کمال فروتنی رکوعی بجای آوردیم . " رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت "........
ابراهیم بیگ آنگاه گذرش به قزوین می افتد . در قزوین به دیدن مدرسه طلاب میرود . باقی ماجرا را از زبان خود او بشنوید :
"از مدرسه قدمی فراتر نگذاشته بودیم که ناگاه از طرفی صدای " دور باش " بلند شد .
از بانگ فراشان که " چشم بپوش " . " بر گرد " . " بالا برو " . "پایین بیا " گوش آسمان کر میشد .
دیدم از دو طرف صف فراشان است که میآیند .همانطور که در شاهرود دیده بودیم در میان صفوف فراشان کالسکه ای در حرکت بود .دیدم مردم رو به دیوار کرده ایستادند . در شاهرود این تشریفات را یاد گرفته اما رو به دیوار کردن را ندیده بودم .
"از مدرسه قدمی فراتر نگذاشته بودیم که ناگاه از طرفی صدای " دور باش " بلند شد .
از بانگ فراشان که " چشم بپوش " . " بر گرد " . " بالا برو " . "پایین بیا " گوش آسمان کر میشد .
دیدم از دو طرف صف فراشان است که میآیند .همانطور که در شاهرود دیده بودیم در میان صفوف فراشان کالسکه ای در حرکت بود .دیدم مردم رو به دیوار کرده ایستادند . در شاهرود این تشریفات را یاد گرفته اما رو به دیوار کردن را ندیده بودم .
خلاصه به مردم تبعیت کرده روی به دیوار کردیم . چون به یوسف عمو در شاهرود تعلیم داده بودند که در آن حال رکوع نماید ، یعنی خم شود ، بیچاره رو به دیوار کرنش کرده ، معلوم است پشت به خانم بود . فراشان خیال کردند که این استهزا میکند .مخصوصا طرف وارون را به خانم نشان میدهد .
من رو به دیوار ایستاده بودم .یکوقت دیدم بزن بزن است . به سر و صورت بیچاره یوسف عمو هی مشت و سیلی و چوب است که از در و دیوار فرو می ریزد .بیچاره هی داد میزند بابا چرا میزنید ؟ تقصیر من چیست ؟
من هم پیش رفته گفتم : بابا ! آخر مسلمانید ، این غریب بیچاره را چرا میزنید ؟
گفتند : این پدر سوخته به شاهزاده خانم بی ادبی کرده ! هی پدر سوخته مادر قحبه !
کالسکه گذشت . فراشان ماندند تا یوسف عمو را ببرند . من با خود در اندیشه ام که خدایا چه کنم ؟
به این و آن بنای عجز و لابه گذاشتم که بابا جان ! بخدا این مرد غریب و از اوضاع مملکت شما بی خبر است .او به خیال خودش تعظیم کرده .
دیدم به جایی نمیرسد . یکدفعه به خاطرم آمد که در اینگونه موارد بنا به عادت زشت این مملکت ، پول حلال همه مشکلات است . یواشکی پنج قران در آوردم . به محض دیدن پول اختیار از دست شان رفت . چون موم نرم شدند و آن مبلغ را از دستم گرفته در رفتند . ما هم خلاص شدیم . اما یوسف عمو گریان است . من از او خجلت میکشم ولی بیچاره خبر ندارد که من در طهران بد تر و سخت تر از او کتک خورده ام ......
من رو به دیوار ایستاده بودم .یکوقت دیدم بزن بزن است . به سر و صورت بیچاره یوسف عمو هی مشت و سیلی و چوب است که از در و دیوار فرو می ریزد .بیچاره هی داد میزند بابا چرا میزنید ؟ تقصیر من چیست ؟
من هم پیش رفته گفتم : بابا ! آخر مسلمانید ، این غریب بیچاره را چرا میزنید ؟
گفتند : این پدر سوخته به شاهزاده خانم بی ادبی کرده ! هی پدر سوخته مادر قحبه !
کالسکه گذشت . فراشان ماندند تا یوسف عمو را ببرند . من با خود در اندیشه ام که خدایا چه کنم ؟
به این و آن بنای عجز و لابه گذاشتم که بابا جان ! بخدا این مرد غریب و از اوضاع مملکت شما بی خبر است .او به خیال خودش تعظیم کرده .
دیدم به جایی نمیرسد . یکدفعه به خاطرم آمد که در اینگونه موارد بنا به عادت زشت این مملکت ، پول حلال همه مشکلات است . یواشکی پنج قران در آوردم . به محض دیدن پول اختیار از دست شان رفت . چون موم نرم شدند و آن مبلغ را از دستم گرفته در رفتند . ما هم خلاص شدیم . اما یوسف عمو گریان است . من از او خجلت میکشم ولی بیچاره خبر ندارد که من در طهران بد تر و سخت تر از او کتک خورده ام ......