دنبال کننده ها
۲۸ اسفند ۱۳۹۶
۲۷ اسفند ۱۳۹۶
از عیدهای دور
خاله ام بچه نداشت . برایش بچه نمیشد . مادرم اما پنج تا بچه داشت . سه تا دختر دو پسر . عید که میشد لباس های نوی مان را می پوشیدیم و پای رادیو می نشستیم تا صدای توپ تحویل سال را از رادیو بشنویم . آقای راشد هم با صدای بسیار قشنگی چیزهایی میگفت که ما فقط مقلب القلوبش را دوست میداشتیم .
اگر تحویل سال به شب افتاده بود بیصبرانه منتظر میماندیم تا آفتاب در بیاید و اول صبحی جست و خیز کنان مثل برق و باد بطرف خانه خاله جان برویم و عیدی مان را بگیریم . اگر هم تحویل سال به روز می افتاد همینکه صدای توپ از رادیو پخش میشد من و خواهر کوچکم شادی کنان و دست در دست هم به خانه خاله جان یورش میبردیم .
خانه خاله جان ، آنجا در دامنه کوه ، کنار بقعه آسید رضی کیا بود . ده دوازده دقیقه ای با خانه مان فاصله داشت .چشمه آب زلالی هم درست از کنار خانه خاله جان میگذشت .راه باریکه ای را باید میگرفتیم میرفتیم خانه خاله جان . وقتی نفس نفس زنان میرسیدیم آنجا ، خاله جان بغل مان میکرد . ده بار می بوسیدمان .می بوییدمان . ما را می نشاند روی مخده مخملی ویک عالمه شیرینی بما میداد . شیرینی هایی که خودش پخته بود . شیرینی هایی که بوی گلاب میدادند . خاله جان خودش هم بوی گلاب میداد . اتاقش هم بوی گلاب میداد .
شوهر خاله جان - مشدی علی - آدم بسیار آرام و بی سر و صدایی بود . می نشست کنارمان و شیرینی خوردن مان را مهربانانه تماشا میکرد .
خاله جان یک مرغانه رنگ کرده بمن و یک مرغانه هم به خواهرم میداد . جیب هایمان را با نخود کشمش پر میکرد . آنوقت نوبت مشدی علی بود که عیدی مان را بدهد .
مشدی علی کیف چرمی کوچکی را از جیب جلیقه اش بیرون میکشید و یک اسکناس نوی ده تومانی تا نخورده بمن و یکی هم به خواهرم میداد . اسکناس ها هم بوی گلاب میدادند .اصلا انگار زمین و آسمان بوی گلاب میداد
خاله ام بچه نداشت . برایش بچه نمیشد . اما ما را مثل بچه های خودش - بچه هایی که آرزویش به دلش مانده بود - دوست میداشت .
من اسم خاله جان را نمیدانستم . هرگز هم ندانستم . فقط خاله جان صدایش میکردیم .
حالا پس از سالها هر وقت عید میشود آن چهره مهربان خاله جان با آن لبخند زیبای دوست داشتنی اش در ذهن و ضمیرم جان میگیرد . خاله جان هنوز هم بوی گلاب میدهد . عطر گلاب را اینجا - در اینسوی دنیا - حس میکنم . مشدی علی را می بینم که به آرامی کیف کوچک چرمی اش را از جیب جلیقه اش بیرون میکشد و یک اسکناس نوی تا نخورده بمن و یکی هم به خواهرم میدهد .
خاله جان دیگر نیست . مادرم هم نیست . مشدی علی هم نیست . پدرم هم نیست . اما نوروز یاد و نام و عطر و لبخند همه شان را برایم هدیه میآورد .
مادر چه مهربان بود . مادر چقدر ساده و پاک و زلال بود . شب های چهارشنبه سوری اگر آسمان ولایت مان پر ستاره بود مادر از خوشحالی سر از پا نمی شناخت . میگفت امسال درختان گردو ی ما پر بار خواهند شد .
اسماعیل بیدر کجایی میگوید :
وقتی که من بچه بودم
خوبی زنی بود که بوی سیگار میداد .
وقتی که من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود .
وقتی که من بچه بودم
غم بود
اما
کم بود
حالا اینجا - در این سر زمین دور دست - نوه ام بسویم میدود و میگوید :
happy new year grandpa
و بعد درنگی میکند و با لهجه شیرین شکسته بسته ای بمن میگوید :
نوروز موباراک بابا بوزوورگ !!
اگر تحویل سال به شب افتاده بود بیصبرانه منتظر میماندیم تا آفتاب در بیاید و اول صبحی جست و خیز کنان مثل برق و باد بطرف خانه خاله جان برویم و عیدی مان را بگیریم . اگر هم تحویل سال به روز می افتاد همینکه صدای توپ از رادیو پخش میشد من و خواهر کوچکم شادی کنان و دست در دست هم به خانه خاله جان یورش میبردیم .
خانه خاله جان ، آنجا در دامنه کوه ، کنار بقعه آسید رضی کیا بود . ده دوازده دقیقه ای با خانه مان فاصله داشت .چشمه آب زلالی هم درست از کنار خانه خاله جان میگذشت .راه باریکه ای را باید میگرفتیم میرفتیم خانه خاله جان . وقتی نفس نفس زنان میرسیدیم آنجا ، خاله جان بغل مان میکرد . ده بار می بوسیدمان .می بوییدمان . ما را می نشاند روی مخده مخملی ویک عالمه شیرینی بما میداد . شیرینی هایی که خودش پخته بود . شیرینی هایی که بوی گلاب میدادند . خاله جان خودش هم بوی گلاب میداد . اتاقش هم بوی گلاب میداد .
شوهر خاله جان - مشدی علی - آدم بسیار آرام و بی سر و صدایی بود . می نشست کنارمان و شیرینی خوردن مان را مهربانانه تماشا میکرد .
خاله جان یک مرغانه رنگ کرده بمن و یک مرغانه هم به خواهرم میداد . جیب هایمان را با نخود کشمش پر میکرد . آنوقت نوبت مشدی علی بود که عیدی مان را بدهد .
مشدی علی کیف چرمی کوچکی را از جیب جلیقه اش بیرون میکشید و یک اسکناس نوی ده تومانی تا نخورده بمن و یکی هم به خواهرم میداد . اسکناس ها هم بوی گلاب میدادند .اصلا انگار زمین و آسمان بوی گلاب میداد
خاله ام بچه نداشت . برایش بچه نمیشد . اما ما را مثل بچه های خودش - بچه هایی که آرزویش به دلش مانده بود - دوست میداشت .
من اسم خاله جان را نمیدانستم . هرگز هم ندانستم . فقط خاله جان صدایش میکردیم .
حالا پس از سالها هر وقت عید میشود آن چهره مهربان خاله جان با آن لبخند زیبای دوست داشتنی اش در ذهن و ضمیرم جان میگیرد . خاله جان هنوز هم بوی گلاب میدهد . عطر گلاب را اینجا - در اینسوی دنیا - حس میکنم . مشدی علی را می بینم که به آرامی کیف کوچک چرمی اش را از جیب جلیقه اش بیرون میکشد و یک اسکناس نوی تا نخورده بمن و یکی هم به خواهرم میدهد .
خاله جان دیگر نیست . مادرم هم نیست . مشدی علی هم نیست . پدرم هم نیست . اما نوروز یاد و نام و عطر و لبخند همه شان را برایم هدیه میآورد .
مادر چه مهربان بود . مادر چقدر ساده و پاک و زلال بود . شب های چهارشنبه سوری اگر آسمان ولایت مان پر ستاره بود مادر از خوشحالی سر از پا نمی شناخت . میگفت امسال درختان گردو ی ما پر بار خواهند شد .
اسماعیل بیدر کجایی میگوید :
وقتی که من بچه بودم
خوبی زنی بود که بوی سیگار میداد .
وقتی که من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود .
وقتی که من بچه بودم
غم بود
اما
کم بود
حالا اینجا - در این سر زمین دور دست - نوه ام بسویم میدود و میگوید :
happy new year grandpa
و بعد درنگی میکند و با لهجه شیرین شکسته بسته ای بمن میگوید :
نوروز موباراک بابا بوزوورگ !!
۲۶ اسفند ۱۳۹۶
اسکات فیتز جرالد
در یکی دو شب گذشته توانستم باتفاق همسرم مجموعه تلویزیونی The Beginning of Everything را که در باره زندگی پر فراز و فرود اسکات فیتز جرالد یکی از درخشان ترین نویسندگان امریکایی است تماشاکنم .
اسکات فیتز جرالد که امروز بعنوان یکی از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم شناخته میشود در طول زندگی بسیار کوتاه خود توانست چهار نوول بنویسد .
او در سپتامبر ۱۸۹۶از پدری فروشنده و مادری کاتولیک زاده شد و در سال ۱۹۴۰ در گذشت .
نخستین داستانش را در سیزده سالگی بچاپ رساند و در سال ۱۹۱۷ تحصیلات دانشگاهی اش را وانهاد و به ارتش پیوست اما پیش از آنکه به جبهه های جنگ اروپا فرستاده شود جنگ به پایان رسید .
اسکات فیتز جرالد آنزمان که در اردوگاه نظامی آلاباما به خدمت اشتغال داشت با همسر آینده خود - Zelda - دختر یک قاضی فدرال که بعد ها او هم نویسنده معتبری شد - آشنا شد و در سال ۱۹۲۰ یک هفته پس از انتشار نخستین کتابش با او در نیویورک ازدواج کرد .
داستان پر فراز و فرود این نویسنده گرانقدر امریکایی و رنجها و کشمکش های تلخ و پر ادبار او و همسرش در این مجموعه تلویزیونی با هنرمندی و زیبایی بسیار تصویر شده است . معروف ترین کتاب اسکات فیتز جرالد اینسوی بهشت نام دارد که برای او شهرت و محبوبیت جهانی به ارمغان آورد .
او که در جامعه امریکا بعنوان مردی از نسل گمشده ۱۹۲۰ نامیده میشود تنها چهل و چهار سال زیست و در سال ۱۹۴۰ سر ببالین نیستی نهاد .
معروف ترین داستان های او از اینقرارند :
1-This Side of Paradise
2-Beautiful and Damned
3- The Great Gatsby
4-Tender is The Night
اسکات فیتز جرالد که امروز بعنوان یکی از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم شناخته میشود در طول زندگی بسیار کوتاه خود توانست چهار نوول بنویسد .
او در سپتامبر ۱۸۹۶از پدری فروشنده و مادری کاتولیک زاده شد و در سال ۱۹۴۰ در گذشت .
نخستین داستانش را در سیزده سالگی بچاپ رساند و در سال ۱۹۱۷ تحصیلات دانشگاهی اش را وانهاد و به ارتش پیوست اما پیش از آنکه به جبهه های جنگ اروپا فرستاده شود جنگ به پایان رسید .
اسکات فیتز جرالد آنزمان که در اردوگاه نظامی آلاباما به خدمت اشتغال داشت با همسر آینده خود - Zelda - دختر یک قاضی فدرال که بعد ها او هم نویسنده معتبری شد - آشنا شد و در سال ۱۹۲۰ یک هفته پس از انتشار نخستین کتابش با او در نیویورک ازدواج کرد .
داستان پر فراز و فرود این نویسنده گرانقدر امریکایی و رنجها و کشمکش های تلخ و پر ادبار او و همسرش در این مجموعه تلویزیونی با هنرمندی و زیبایی بسیار تصویر شده است . معروف ترین کتاب اسکات فیتز جرالد اینسوی بهشت نام دارد که برای او شهرت و محبوبیت جهانی به ارمغان آورد .
او که در جامعه امریکا بعنوان مردی از نسل گمشده ۱۹۲۰ نامیده میشود تنها چهل و چهار سال زیست و در سال ۱۹۴۰ سر ببالین نیستی نهاد .
معروف ترین داستان های او از اینقرارند :
1-This Side of Paradise
2-Beautiful and Damned
3- The Great Gatsby
4-Tender is The Night
مجموعه تلویزیونی The Beginning of Everything را میتوانید از طریق Amazon Prime تماشا کنید
۲۵ اسفند ۱۳۹۶
پل صراط
آقا ! ما هر وقت میخواهیم سری به این شهر زیبای سانفرانسیسکو بزنیم تب راجعه میگیریم و چهار ستون بدن مان به لرزه می افتد . انگاری میخواهند ما را ببرند دوستاق خانه مبارکه !
خانه مان با سانفرانسیسکو نیم ساعت فاصله دارد اما ما سالی ماهی یکی دو بار بیشتر آنجا نمیرویم . ما اسم این پل معروف . BAY BRIDGE را گذاشته ایم پل صراط ! و معتقدیم که گذشتن از این پل بی صاحاب مانده از گذشتن از پل صراط ، یا بقول این گبرهای نامسلمان - پل چینوت - دشوار تر است .
شما هروقت شب ، روز ، نصفه شب ، یا دم دمای صبح بخواهید از این پل بلا وارث بگذرید اگر راه بندان و تصادف و باران و تیر و ترقه بازی های پلیس ها نباشد دستکم در روز های خلوت و خوش خوشانش یکی دو ساعتی طول میکشد از این دروازه جهنم بگذرید و پای تان را به سانفرانسیسکو بگذارید .
شما هروقت شب ، روز ، نصفه شب ، یا دم دمای صبح بخواهید از این پل بلا وارث بگذرید اگر راه بندان و تصادف و باران و تیر و ترقه بازی های پلیس ها نباشد دستکم در روز های خلوت و خوش خوشانش یکی دو ساعتی طول میکشد از این دروازه جهنم بگذرید و پای تان را به سانفرانسیسکو بگذارید .
سی سال پیش که میخواستیم گرین کارت بگیریم کارمان افتاده بود به دادگاه . آنهم دادگاهی در سانفرانسیسکو . قاضی مان هم یک آقای پیر پاتال نتراشیده نخراشیده اخموی بد قلق عنق منکسره ای بود که آدم با دیدنش زهره اش آب میشد . ما هر سه چهار ماه یکبار باید با وکیل مان میرفتیم دادگاه و به سین جیم های همین آقای عنق منکسره جواب بدهیم . به وکیل مان - نانسی - میگفتم : عجب شانسی ما داریم ها !! حالا نمیشد گیر یک قاضی خوش اخلاق تری می افتادیم ؟ آدم با دیدن یال و کوپال این یارو زابرا میشود !
وکیل مان میخندید و میگفت : اینجوری نگاهش نکن . این قاضی میانه اش با ایرانی ها خیلی خوب است . از ایرانی ها خوشش میآید . به اخم و تخمش نگاه نکن .
وکیل مان میخندید و میگفت : اینجوری نگاهش نکن . این قاضی میانه اش با ایرانی ها خیلی خوب است . از ایرانی ها خوشش میآید . به اخم و تخمش نگاه نکن .
خانه مان با سانفرانسیسکو همه اش سی چهل دقیقه ای فاصله دا رد. ما از ترس اینکه نکند توی راه بندان پل صراط گیر بیفتیم ساعت سه نصفه شب پامیشدیم کفش و کلاه میکردیم میرفتیم دادگاه . دل توی دل مان هم نبود مبادا نتوانیم از پل صراط بگذریم .تازه اگر می توانستیم از پل صراط به خیر و سلامتی بگذریم پیدا کردن دو وجب جا برای پارک کردن اتومبیل مان هم مصیبت عظمایی بود و به عصای موسی و نفس مقدس عیسی و معجزه ابا عبدالله الحسین سلام الله علیه احتیاج داشت . یعنی باید از صد تا خیابان و بلوار و چهار راه بگذریم و سیصد بار دور خودمان بچرخیم تا سوراخ سنبه ای پیدا کنیم و با سلفیدن هفتاد هشتاد دلار ماشین مان را بچپانیم آنجا .
آدم وقتی در سانفرانسیسکو یک وجب جا برای چپاندن ماشینش پیدا میکند از خوشحالی گریه اش میگیرد ! خودش را خوشبخت ترین آدم روی زمین می بیند .
آدم وقتی در سانفرانسیسکو یک وجب جا برای چپاندن ماشینش پیدا میکند از خوشحالی گریه اش میگیرد ! خودش را خوشبخت ترین آدم روی زمین می بیند .
میگویند : حرف حرف میآورد باران برف ، حالا حکایت ماست . میخواهیم داستان دیگری برایتان بگوییم و برویم پی کار و زندگی مان .
یک روز ما یک مهمانی از پاریس داشتیم . رفتیم فرودگاه سانفرانسیسکو سوارش کردیم بیاییم خانه مان .نمیدانیم چه اتفاقی افتاده بود که بزرگراه شماره 101 راه بندان بود .نه یک ساعت ، نه دو ساعت ، هشت ساعت . ما هشت ساعت توی ماشین مان نشستیم و نه راه پیش داشتیم نه راه پس . بعد از هشت ساعت ، خسته و مانده و درب و داغان رسیدیم خانه . مهمان مان رو بما کرد و گفت : ای بابا ! از پاریس تا سانفرانسیسکو نه ساعته آمدیم از فرودگاه تا خانه تان هشت ساعته !
یک بار هم وکیل مان تلفن کرد و گفت بیا دفترمان در برکلی . شهر برکلی با خانه مان بیست دقیقه فاصله دارد . رفتیم برکلی . باران هم می بارید . چه بارانی هم . دو ساعت تمام از این خیابان به آن خیابان بالا پایین رفتیم یک وجب جا نتوانستیم پیدا کنیم ماشین مان را پارک کنیم . چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ بر گردیم خانه ؟ آنوقت کارمان چطور میشود ؟ جواب وکیل مان را چه بدهیم ؟
چاره ای نبود . راندیم و راندیم و رسیدیم جایی که انگار ته دنیا بود . یک جای پرت درب داغان . ماشین را گوشه ای رها کردیم . دیدیم اگر پیاده برویم هم جان مان به لب مان میرسد هم موش آبکشیده میشویم . تلفن کردیم تاکسی آمد ما را سوار کرد برد دفتر وکیل مان .
توی چنین اوضاع احوالی اگر یک بنده خدایی بیماری پروستات داشته باشد و نتواند خودش را برای مدت زیادی نگهدارد چاره ای ندارد جز اینکه توی شلوار خودش بشاشد چرا که نه در سانفرانسیسکو و نه در برکلی یک توالت عمومی وجود ندارد که آدمی بتواند خودش را خالی کند ، اگر وجود هم داشته باشد مگر یک وجب جا برای پارک کردن اتومبیل تان پیدا میشود ؟
با ز خدا پدر بوینوس آیرس را بیامرزد . در بوینوس آیرس همه رستورانها و بار ها و کافی شاپ ها میبایست توالت عمومی داشته باشند ، اما وای بحال تان اگر گذارتان به برکلی و سانفرانسیسکو بیفتد .باید آفتابه ای ، مشربه ای ، طاسی ، چیزی با خودتان داشته باشید تا توی شلوار تان نشاشید . از ما گفتن بود .
یک بار هم وکیل مان تلفن کرد و گفت بیا دفترمان در برکلی . شهر برکلی با خانه مان بیست دقیقه فاصله دارد . رفتیم برکلی . باران هم می بارید . چه بارانی هم . دو ساعت تمام از این خیابان به آن خیابان بالا پایین رفتیم یک وجب جا نتوانستیم پیدا کنیم ماشین مان را پارک کنیم . چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ بر گردیم خانه ؟ آنوقت کارمان چطور میشود ؟ جواب وکیل مان را چه بدهیم ؟
چاره ای نبود . راندیم و راندیم و رسیدیم جایی که انگار ته دنیا بود . یک جای پرت درب داغان . ماشین را گوشه ای رها کردیم . دیدیم اگر پیاده برویم هم جان مان به لب مان میرسد هم موش آبکشیده میشویم . تلفن کردیم تاکسی آمد ما را سوار کرد برد دفتر وکیل مان .
توی چنین اوضاع احوالی اگر یک بنده خدایی بیماری پروستات داشته باشد و نتواند خودش را برای مدت زیادی نگهدارد چاره ای ندارد جز اینکه توی شلوار خودش بشاشد چرا که نه در سانفرانسیسکو و نه در برکلی یک توالت عمومی وجود ندارد که آدمی بتواند خودش را خالی کند ، اگر وجود هم داشته باشد مگر یک وجب جا برای پارک کردن اتومبیل تان پیدا میشود ؟
با ز خدا پدر بوینوس آیرس را بیامرزد . در بوینوس آیرس همه رستورانها و بار ها و کافی شاپ ها میبایست توالت عمومی داشته باشند ، اما وای بحال تان اگر گذارتان به برکلی و سانفرانسیسکو بیفتد .باید آفتابه ای ، مشربه ای ، طاسی ، چیزی با خودتان داشته باشید تا توی شلوار تان نشاشید . از ما گفتن بود .
۲۳ اسفند ۱۳۹۶
نامه احمدی نژاد به آقای باریتعالی
آقای احمدی نژاد- موسوم به الف نون - که روزی روزگاری ملت ایران را خس و خاشاک مینامید و بر اسب قدرت نشسته و می تاخت ، حالا کارش به جایی رسیده است که به آقای باریتعالی و حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه نامه نوشته و تظلم فرموده است !!
متن نامه آقای الف نون را اینجا میگذارم با این اشارت که :
به اسب و پیل چه نازی که رخ به خون شستند
در این سراچه ماتم ، پیاده ، شاه ، وزیر
متن نامه آقای الف نون را اینجا میگذارم با این اشارت که :
به اسب و پیل چه نازی که رخ به خون شستند
در این سراچه ماتم ، پیاده ، شاه ، وزیر
دولت بهار - محمود احمدی نژاد امروز چهارشنبه ۹۶/۱۲/۲۳، در بیانیه ای با اشاره به بازداشت و اسارت آقای حمید بقایی، تصریح کرد که مسئولیت سلامت و امنیت ایشان و همه زندانیان...
NEWS.GOOYA.COM
۲۲ اسفند ۱۳۹۶
آن سیاه دم دار
آ
میخواستیم این دم عیدی دو کلام طنز برای تان بنویسیم و شما را بخندانیم . چشم مان افتاد به این یاد داشت آقای آرش فضلی که دیدیم از هر طنزی شیرین تر و خنده دار تر است . بخوانیدش :
*****
پس از انقلاب و در سالهای انقلاب فرهنگی معلم موسیقی ما را گرفته بودند و گفته بودند این کاغذها چیست ؟به چه زبانی نوشته شده ؟ مخاطب این پیامها کیست و هزاران سوال دیگر.
بنده خدا گفته بود : آقا ! اینها نُت موسیقی است و از باخ.
مستنطق کشیدهای زیر گوشش خوابانده بود و گفته بود: خفه شو مرتیکه ! باخ الان اینجا بود و اعتراف کرد! بگو اینها را برای چه گروهکی نوشتهای؟، پیامش چیست؟ از کجا اسلحه میخری ؟اون سیاه دمداره نکنه امام است پدرسگ . ؟!توهین به مقدسات میکنی ...؟
*****
پس از انقلاب و در سالهای انقلاب فرهنگی معلم موسیقی ما را گرفته بودند و گفته بودند این کاغذها چیست ؟به چه زبانی نوشته شده ؟ مخاطب این پیامها کیست و هزاران سوال دیگر.
بنده خدا گفته بود : آقا ! اینها نُت موسیقی است و از باخ.
مستنطق کشیدهای زیر گوشش خوابانده بود و گفته بود: خفه شو مرتیکه ! باخ الان اینجا بود و اعتراف کرد! بگو اینها را برای چه گروهکی نوشتهای؟، پیامش چیست؟ از کجا اسلحه میخری ؟اون سیاه دمداره نکنه امام است پدرسگ . ؟!توهین به مقدسات میکنی ...؟
یک داستانی هم من برایتان بگویم :
در دوران آن خدابیامرز اعلیحضرت رحمتی ! ساواکی ها ریخته بودند توی خوابگاه دانشگاه تبریز تا یکی از بچه های مشکوک را دستگیر کنند . گویا بالای تختش روی دیوار عکسی از خدا نیامرز مارکس نصب شده بود . یکی از ساواکی ها یک سیلی آبدار خوابانده بود بیخ گوش دانشجوی فلکزده و با اشاره به عکس روی دیوار با عتاب و خطاب به او گفته بود : مرتیکه احمق ! از پدر پیرت خجالت نمیکشی این غلط کاریها را میکنی ؟
در دوران آن خدابیامرز اعلیحضرت رحمتی ! ساواکی ها ریخته بودند توی خوابگاه دانشگاه تبریز تا یکی از بچه های مشکوک را دستگیر کنند . گویا بالای تختش روی دیوار عکسی از خدا نیامرز مارکس نصب شده بود . یکی از ساواکی ها یک سیلی آبدار خوابانده بود بیخ گوش دانشجوی فلکزده و با اشاره به عکس روی دیوار با عتاب و خطاب به او گفته بود : مرتیکه احمق ! از پدر پیرت خجالت نمیکشی این غلط کاریها را میکنی ؟
۱۷ اسفند ۱۳۹۶
وقایع اتفاقیه ....
چند وقت پیش هفت هشت تا دختر ژاپنی همراه با یک راهنمای جهانگردی امریکایی وارد فروشگاه مان میشوند . میگویند و میخندندواز میوه ها و در و دیوار عکس میگیرند . یک عالمه هم خرید میکنند و خوش و خندان راه شان را میکشند و میروند.
چند دقیقه بعد یک آقای امریکایی وارد فروشگاه میشود .یک ساک سیاه رنگ چرمی در دست دارد . ساک را به همسرم میدهد و میگوید : بگمانم یکی از مشتری هایتان این ساک را بیرون فروشگاه جا گذاشته است .
همسرم ساک را میگیرد و تشکری میکند و میگوید : امیدوارم صاحبش پیدا بشود .
یکی دو ساعتی میگذرد . کسی سراغ ساک گمشده نمی آید . ساک را بااحتیاط باز میکنیم . . ده دوازده تا پاسپورت ژاپنی همراه با یک بسته اسکناس صد دلاری کت و کلفت توی ساک است . اسکناس ها چند هزار دلار است .
ساک را توی گاو صندوق میگذاریم و تصمیم میگیریم اگر کسی سراغش نیاید آنرا به سفارت ژاپن بفرستیم .
تا دم دمای غروب خبری نمیشود . من همه اش چشم براهم تا آنها از راه برسند و ساک شان را بگیرند . اما خبری نمیشود .لحظاتی به بستن فروشگاه نمانده است که تلفن مان زنگ میزند . همان راهنمای توریست هاست . با نومیدی می پرسد : آیا کسی یک ساک سیاه رنگ پیدا نکرده است ؟
میگویم : ساک تان اینجاست . منتظر میمانم بیایید بگیرید .
نیم ساعت بعد سر و کله شان پیدا میشود . ساک را از گاو صندوق در میآورم و تحویل شان میدهم . ساک را با عجله باز میکنند و می بینند پاسپورت ها و پول شان دست نخورده آنجاست
یکی شان چهار پنج تا اسکناس صد دلاری از ساک بیرون میکشد و میخواهد بمن بدهد . میگویم: من کار مهمی نکرده ام . فقط وظیفه ام را انجام داده ام . نیازی به دادن پول نیست
آنها مدام اصرار میکنند تا پول شان را بگیرم اما من از پذیرش پول خود داری میکنم .
یکی یکی شان جلوی من تا زانو خم میشوند و سپاسگزاری میکنند . نه یک بار . نه دو بار . ده بار
وقتی میبینند پول شان را نمیگیرم میروند حدود دویست دلار خرید میکنند . دست آخر از من می پرسند : آیا میتوانند با من عکس بیندازند ؟
به ردیف می ایستند و عکس می اندازند . نه یکی ، نه دو تا . صد تا
و خوش و خندان با خاطره ای شیرین از فروشگاهم بیرون میروند .
۱۶ اسفند ۱۳۹۶
از ساواک تا واواک ....
رجاله ها ، درویش بیچاره ای را در زندان کشته اند . زیرشکنجه کشته اند . نامش محمد راجی . مردی که هشت سال در جبهه های جنگ بود و زخم ها بر تن داشت .
چرا کشتندش ؟ لابد بجای آنکه بگوید جانم فدای رهبر ، میگفته است ناد علیا مظهر العجایب . لابد بجای کاسه لیسی اهریمنان و رجاله ها ، میگفته است : من مشتعل عشق علی ام چه کنم ؟
مرگ این درویش یاهو گو و حق حق گو ، مرا به سال های دور برد . سال هایی که اینهمه مرگ و نکبت از آسمان نمی بارید :
در عهد ماضی ، چند سالی نویسنده و سر دبیر یکی از برنامه های بامدادی رادیو تبریز بودم . برنامه ای داشتیم بنام صبحگاه سبلان که هر روز از ساعت شش بامداد تا ۹ صبح بصورت زنده از رادیو پخش میشد . من بودم و داداش زاده و محمود قبه زرین . داداش زاده گویندگی میکرد ومحمود هم تهیه کننده برنامه بود . محمود بازیگر تیاتر بودکه بعد ها پایش به سینما هم کشانده شد .
ساختمان رادیو تلویزیون تبریز بر فراز تپه ای بود . تپه ای بلند .صبحهای سرد زمستان مصیبتی بود بالا رفتن از این تپه یخزده . روی آسفالت لایه ای یخ می نشست و ماشین نمیتوانست از سر بالایی بالا برود .
در برنامه ام گهگاه به صحرای کربلا میزدیم و چیزهایی میگفتیم که نباید میگفتیم ، شعر هایی میخواندیم که نباید میخواندیم .
مدیر رادیو تلویزیون - دکتر همدانی - انسان فرزانه شریفی بود که به سانسور اعتقادی نداشت . از آن توده ای های سابق بود که پس از سالها زندان و داغ و درفش حالا آمده بود رییس چنان دستگاهی شده بود .
یک روز صبح داشتم چند تا از کاریکلماتورهای پرویز شاپور را میخواندم .رسیدم به این یکی که میگفت : شاهرگم را زدم رگ های دیگرم جشن گرفتند .
دو سه دقیقه ای نگذشته بود که دیدیم مسیول رادیو - اکبر گهرخانی - ترسان و لرزان و نفس نفس زنان به استودیو آمد و مرا به گوشه ای کشاند و گفت : هیچ میدانی چه دسته گلی به آب داده ای ؟
من خودم را زدم به آن راه و گفتم : کدام دسته گل ؟
ترسان و لرزان در آمد که : هیچ میدانی شاهرگم را زدم چه معنایی دارد ؟
باز خودم را زدم به آن راه و گفتم : شاهرگم را زدم یعنی شاهرگم را زدم دیگر ! این کجایش معنای دیگری میدهد ؟
طفلکی گهر خانی تا ظهر در کشاکش اضطراب بود . همه اش چشم براه بود ماشین ساواک از راه برسد و همگی مان را ببرد دوستاق خانه همایونی !
سالها گذشت . یکی دو سال پس از انقلاب در خیابان اکباتان ، آقا ممد علی پسر بزرگ آقای اکبر زاده را دیدم . اقا ممدعلی همولایتی مان بود . در دانشگاه تبریز مهندسی کشاورزی خوانده بود . رفته بود سربازی و از سربازی پریده بود توی ساواک . میگفتند باز جوی دانشجوها بوده است .
بعد از انقلاب چند ماهی زندان مانده بود و حالا با یک قبضه ریش ملا پسند توی خیابان اکباتان یک سوپر مارکت راه انداخته بود .
داستان شاهرگ و اضطراب گهر خانی را برایش گفتم و پرسیدم : اگر به چنگ شما افتاده بودمچه بلایی سرمان میآوردید ؟
خندید و گفت : هیچی ! چهارتا توپ و تشر برای تان میآمدیم و بعدش هم یک ورق کاغذ جلویت میگذاشتیم و میگفتیم بنویس دیگر از این غلط های زیادی نمیکنم و خلاص .
حالا به خودم میگویم : بابا با صد رحمت به کفن دزد اولی ! گر حالا بود و گیر این رجاله ها افتاده بودم و پای مان به اوین میرسید آنجا ما را فتیله پیچ میکردند و عمودی میرفتیم زندان و افقی بر میگشتیم . تازه میگفتند خود کشی کرده است
چرا کشتندش ؟ لابد بجای آنکه بگوید جانم فدای رهبر ، میگفته است ناد علیا مظهر العجایب . لابد بجای کاسه لیسی اهریمنان و رجاله ها ، میگفته است : من مشتعل عشق علی ام چه کنم ؟
مرگ این درویش یاهو گو و حق حق گو ، مرا به سال های دور برد . سال هایی که اینهمه مرگ و نکبت از آسمان نمی بارید :
در عهد ماضی ، چند سالی نویسنده و سر دبیر یکی از برنامه های بامدادی رادیو تبریز بودم . برنامه ای داشتیم بنام صبحگاه سبلان که هر روز از ساعت شش بامداد تا ۹ صبح بصورت زنده از رادیو پخش میشد . من بودم و داداش زاده و محمود قبه زرین . داداش زاده گویندگی میکرد ومحمود هم تهیه کننده برنامه بود . محمود بازیگر تیاتر بودکه بعد ها پایش به سینما هم کشانده شد .
ساختمان رادیو تلویزیون تبریز بر فراز تپه ای بود . تپه ای بلند .صبحهای سرد زمستان مصیبتی بود بالا رفتن از این تپه یخزده . روی آسفالت لایه ای یخ می نشست و ماشین نمیتوانست از سر بالایی بالا برود .
در برنامه ام گهگاه به صحرای کربلا میزدیم و چیزهایی میگفتیم که نباید میگفتیم ، شعر هایی میخواندیم که نباید میخواندیم .
مدیر رادیو تلویزیون - دکتر همدانی - انسان فرزانه شریفی بود که به سانسور اعتقادی نداشت . از آن توده ای های سابق بود که پس از سالها زندان و داغ و درفش حالا آمده بود رییس چنان دستگاهی شده بود .
یک روز صبح داشتم چند تا از کاریکلماتورهای پرویز شاپور را میخواندم .رسیدم به این یکی که میگفت : شاهرگم را زدم رگ های دیگرم جشن گرفتند .
دو سه دقیقه ای نگذشته بود که دیدیم مسیول رادیو - اکبر گهرخانی - ترسان و لرزان و نفس نفس زنان به استودیو آمد و مرا به گوشه ای کشاند و گفت : هیچ میدانی چه دسته گلی به آب داده ای ؟
من خودم را زدم به آن راه و گفتم : کدام دسته گل ؟
ترسان و لرزان در آمد که : هیچ میدانی شاهرگم را زدم چه معنایی دارد ؟
باز خودم را زدم به آن راه و گفتم : شاهرگم را زدم یعنی شاهرگم را زدم دیگر ! این کجایش معنای دیگری میدهد ؟
طفلکی گهر خانی تا ظهر در کشاکش اضطراب بود . همه اش چشم براه بود ماشین ساواک از راه برسد و همگی مان را ببرد دوستاق خانه همایونی !
سالها گذشت . یکی دو سال پس از انقلاب در خیابان اکباتان ، آقا ممد علی پسر بزرگ آقای اکبر زاده را دیدم . اقا ممدعلی همولایتی مان بود . در دانشگاه تبریز مهندسی کشاورزی خوانده بود . رفته بود سربازی و از سربازی پریده بود توی ساواک . میگفتند باز جوی دانشجوها بوده است .
بعد از انقلاب چند ماهی زندان مانده بود و حالا با یک قبضه ریش ملا پسند توی خیابان اکباتان یک سوپر مارکت راه انداخته بود .
داستان شاهرگ و اضطراب گهر خانی را برایش گفتم و پرسیدم : اگر به چنگ شما افتاده بودمچه بلایی سرمان میآوردید ؟
خندید و گفت : هیچی ! چهارتا توپ و تشر برای تان میآمدیم و بعدش هم یک ورق کاغذ جلویت میگذاشتیم و میگفتیم بنویس دیگر از این غلط های زیادی نمیکنم و خلاص .
حالا به خودم میگویم : بابا با صد رحمت به کفن دزد اولی ! گر حالا بود و گیر این رجاله ها افتاده بودم و پای مان به اوین میرسید آنجا ما را فتیله پیچ میکردند و عمودی میرفتیم زندان و افقی بر میگشتیم . تازه میگفتند خود کشی کرده است
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...