دنبال کننده ها

۲۲ اسفند ۱۳۹۶

آن سیاه دم دار

آ
میخواستیم این دم عیدی دو کلام طنز برای تان بنویسیم و شما را بخندانیم . چشم مان افتاد به این  یاد داشت آقای آرش فضلی که دیدیم از هر طنزی شیرین تر و خنده دار تر است . بخوانیدش :
*****
پس از انقلاب و در سال‌های انقلاب فرهنگی معلم موسیقی ما را گرفته بودند و گفته بودند این کاغذها چیست ؟به چه زبانی نوشته شده ؟ مخاطب این پیام‌ها کیست و هزاران سوال دیگر.
بنده خدا گفته بود : آقا ! اینها نُت موسیقی است و از باخ.
مستنطق کشیده‌ای زیر گوشش خوابانده بود و گفته بود: خفه شو مرتیکه ! باخ الان اینجا بود و اعتراف کرد! بگو اینها را برای چه گروهکی نوشته‌ای؟، پیامش چیست؟ از کجا اسلحه می‌خری ؟اون سیاه دم‌داره نکنه امام است پدرسگ . ؟!توهین به مقدسات می‌کنی ...؟
یک داستانی هم من برایتان بگویم :
در دوران آن خدابیامرز اعلیحضرت رحمتی ! ساواکی ها ریخته بودند توی خوابگاه دانشگاه تبریز تا یکی از بچه های مشکوک را دستگیر کنند . گویا بالای تختش روی دیوار عکسی از خدا نیامرز مارکس نصب شده بود . یکی از ساواکی ها یک سیلی آبدار خوابانده بود بیخ گوش دانشجوی فلکزده و با اشاره به عکس روی دیوار با عتاب و خطاب به او گفته بود : مرتیکه احمق ! از پدر پیرت خجالت نمیکشی این غلط کاریها را میکنی ؟

ریسمان مرگ
ریسمانی که به گردن رهبر کبیر عراق آقای صدام حسین انداخته شد تا به ملکوت اعلی پرواز کند اکنون در بغداد در خانه آقای موفق الرباعی یکی از شاهدان اعدام قرار دارد تا بلکه عبرتی باشد برای رهبران کبیر دیگری همچون آقای عظما و توابع!
عکس از : مجله تایم - مارچ ۲۰۱۸

۱۷ اسفند ۱۳۹۶

وقایع اتفاقیه ....

چند وقت پیش  هفت هشت تا دختر ژاپنی همراه با یک راهنمای جهانگردی امریکایی وارد فروشگاه مان میشوند . میگویند و میخندندواز میوه ها و در و دیوار عکس میگیرند . یک عالمه هم خرید میکنند و خوش و خندان راه شان را میکشند و میروند.

چند دقیقه بعد یک آقای امریکایی وارد فروشگاه میشود .یک ساک سیاه رنگ چرمی در دست دارد .  ساک را به همسرم میدهد و میگوید : بگمانم یکی از مشتری هایتان این ساک را بیرون فروشگاه جا گذاشته است .
همسرم ساک را میگیرد و تشکری میکند و میگوید : امیدوارم صاحبش پیدا بشود .
یکی دو ساعتی میگذرد . کسی سراغ ساک گمشده نمی آید . ساک را بااحتیاط باز میکنیم . . ده دوازده تا پاسپورت ژاپنی  همراه با یک بسته اسکناس صد دلاری کت و کلفت توی ساک است . اسکناس ها چند هزار دلار است . 
ساک را توی گاو صندوق میگذاریم و تصمیم میگیریم  اگر کسی سراغش نیاید آنرا به سفارت ژاپن بفرستیم . 
تا دم دمای غروب خبری نمیشود . من همه اش چشم براهم تا آنها از راه برسند و ساک شان را بگیرند . اما خبری نمیشود .لحظاتی به بستن فروشگاه نمانده است که تلفن مان زنگ میزند . همان راهنمای توریست هاست . با نومیدی می پرسد : آیا کسی یک ساک سیاه رنگ پیدا نکرده است ؟ 
میگویم : ساک تان اینجاست . منتظر میمانم بیایید بگیرید .
نیم ساعت بعد سر و کله شان پیدا میشود . ساک را از گاو صندوق در میآورم و تحویل شان میدهم . ساک را با عجله باز میکنند و می بینند پاسپورت ها و پول شان دست نخورده آنجاست 
یکی شان چهار پنج تا اسکناس صد دلاری از ساک بیرون میکشد و میخواهد بمن بدهد . میگویم: من کار مهمی نکرده ام . فقط وظیفه ام را انجام داده ام  . نیازی به دادن پول نیست 
آنها مدام اصرار میکنند تا پول شان را بگیرم اما من از پذیرش پول خود داری میکنم .
یکی یکی شان جلوی من تا زانو خم میشوند و سپاسگزاری میکنند . نه یک بار . نه دو بار . ده بار 

وقتی میبینند پول شان را نمیگیرم میروند حدود دویست دلار خرید میکنند . دست آخر از من می پرسند : آیا میتوانند با من عکس بیندازند ؟ 
به ردیف می ایستند و عکس می اندازند . نه یکی  ، نه دو تا . صد تا 
و خوش و خندان با خاطره ای شیرین از فروشگاهم بیرون میروند .

۱۶ اسفند ۱۳۹۶

از ساواک تا واواک ....

  رجاله ها ، درویش بیچاره ای را در زندان کشته اند . زیرشکنجه کشته اند . نامش محمد راجی . مردی که هشت سال در جبهه های جنگ بود و زخم ها بر تن داشت .
چرا کشتندش ؟ لابد بجای آنکه بگوید جانم فدای رهبر ، میگفته است ناد علیا مظهر العجایب . لابد بجای کاسه لیسی اهریمنان و رجاله ها ، میگفته است : من مشتعل عشق علی ام چه کنم ؟
مرگ این درویش یاهو گو و حق حق گو ، مرا به سال های دور برد . سال هایی که اینهمه مرگ و نکبت از آسمان نمی بارید  :

در عهد ماضی ، چند سالی نویسنده و سر دبیر یکی از برنامه های بامدادی رادیو تبریز بودم . برنامه ای داشتیم بنام صبحگاه سبلان که هر روز از ساعت شش بامداد تا ۹ صبح بصورت زنده از رادیو پخش میشد . من بودم و داداش زاده و محمود قبه زرین . داداش زاده گویندگی میکرد ومحمود هم تهیه کننده برنامه بود . محمود بازیگر تیاتر بودکه بعد ها پایش به سینما هم کشانده شد .
ساختمان رادیو تلویزیون تبریز بر فراز تپه ای بود . تپه ای بلند .صبحهای سرد زمستان مصیبتی بود بالا رفتن از این تپه یخزده . روی آسفالت لایه ای  یخ می نشست و ماشین نمیتوانست از سر بالایی بالا برود .

در برنامه ام گهگاه به صحرای کربلا میزدیم و چیزهایی میگفتیم که نباید میگفتیم ، شعر هایی میخواندیم که نباید میخواندیم .
مدیر رادیو تلویزیون - دکتر همدانی - انسان فرزانه شریفی بود که به سانسور اعتقادی نداشت . از آن توده ای های سابق بود که پس از سالها زندان و داغ و درفش  حالا آمده بود رییس چنان دستگاهی شده بود .
یک روز صبح داشتم چند تا از کاریکلماتورهای پرویز شاپور را میخواندم .رسیدم به این یکی که میگفت : شاهرگم را زدم رگ های دیگرم جشن گرفتند .
دو سه دقیقه ای نگذشته بود که دیدیم مسیول رادیو - اکبر گهرخانی - ترسان و لرزان و نفس نفس زنان به استودیو آمد و مرا به گوشه ای کشاند و گفت : هیچ میدانی چه دسته گلی به آب داده ای ؟
من خودم را زدم به آن راه و گفتم : کدام دسته گل ؟
ترسان و لرزان در آمد که : هیچ میدانی شاهرگم را زدم چه معنایی دارد ؟
باز خودم را زدم به آن راه و گفتم : شاهرگم را زدم یعنی شاهرگم را زدم دیگر ! این کجایش معنای دیگری میدهد ؟

طفلکی گهر خانی تا ظهر در کشاکش اضطراب بود . همه اش چشم براه بود  ماشین ساواک از راه برسد و همگی مان را ببرد دوستاق خانه همایونی !

سالها گذشت . یکی دو سال پس از انقلاب در خیابان اکباتان ، آقا ممد علی پسر بزرگ آقای اکبر زاده را دیدم . اقا ممدعلی همولایتی مان بود . در دانشگاه تبریز مهندسی کشاورزی خوانده بود . رفته بود سربازی و از سربازی پریده بود توی ساواک . میگفتند باز جوی دانشجوها بوده است .
بعد از انقلاب چند ماهی زندان مانده بود و حالا با یک قبضه ریش ملا پسند توی خیابان اکباتان یک سوپر مارکت راه انداخته بود .
داستان شاهرگ و اضطراب گهر خانی را برایش گفتم و پرسیدم : اگر به چنگ شما افتاده بودمچه بلایی سرمان میآوردید ؟
خندید و گفت : هیچی ! چهارتا توپ و تشر برای تان میآمدیم و بعدش هم یک ورق کاغذ جلویت میگذاشتیم و میگفتیم بنویس دیگر از این غلط های زیادی نمیکنم و خلاص .

 حالا به خودم میگویم : بابا با صد رحمت به کفن دزد اولی ! گر حالا بود و گیر این رجاله ها افتاده بودم و پای مان به اوین میرسید آنجا ما را فتیله پیچ میکردند و عمودی میرفتیم زندان و افقی بر میگشتیم . تازه میگفتند خود کشی کرده است 

گیله زاکان ینگه دنیایی
دخترم آلما - نوه ها یم نوا جونی و آرشی جونی
ترکیبی از شهروندان لاهیجانی شیرازی آرژانتینی ینگه دنیایی!!

۱۴ اسفند ۱۳۹۶

دزدگاه

هر کجا مرغ و پلو ، تیهو و کوکو دارد
مال وقف است و تعلق به دعا گو دارد

مادر خدابیامرزم هر وقت  چشمش به این آقای اصفهانی پیشنماز مسجد محله مان  می افتاد با خشم  میگفت : این مفتخور حرامزاده  لجاره را  که تبر  گردنش را نمیزند می بینی  ؟ این اگر قاری مفت ببیند عزای پدرش را میگیرد .
ما آنوقت ها چندان از حرفهای مادرمان سر در نمیآوردیم اما از روزی که از سر صدقه حکومت عدل الهی  این آقایان ،  چند تا پهن پا زن بیکار الدوله حاکم خندق که تا همین پس پریروز دنبال خر مرده میگشتند تا نعلش را بر دارند  صاحب کیا بیا و برو بیا و بنز و کادیلاک و قصر و نمیدانم ریاست و وکالت و وزارت شده اند تازه فهمیده ایم که مادر خدا بیامرزمان چرا از  این یقنعلی بقال ها آنقدر بدش میآمده و مدام لیچار بارشان میکرده است .

مرحوم مصدق به مجلس فرمایشی آنزمان میگفت دزدگاه .  حالا الحمدالله همه جای ایران دزدگاه شده است . مملکتی است که بلبلان خاموش و خر عر میکند . مملکتی است که به لال میگویند لسان الملک .به کور میگویند عین السلطان .و به شل میگویند قدمعلی . مملکتی است که کاه پیش سگ و استخوان جلوی خر ریخته اند و بد گوهرانی که  نه هرگز سر جمع زنده ها بوده اند نه سر جمع مرده ها ،  حالا بیا ببین چه کیا بیایی دارند و چگونه مملکت فلکزده ما را چپاول میکنند و شعارشان هم این است که
هر کجا پول است آنجا دلگشاست
دلگشا بی پول  ،  زندان بلاست

این خبر را بخوانید تا بدانید چه میگویم :

رییس سازمان بازرسی کل کشور میگوید : یکی از مدیران استانی ، بدون اینکه حتی یک ساعت به ماموریت رفته باشد دوازده میلیارد تومان حق ماموریت و پانصد و سی میلیون تومان پول غذا دریافت کرده است !!

پانصد و سی میلیون تومان پول غذا ؟؟
نکند این غذا ها را از رستوران ماکسیم  پاریس با هواپیمای جت اختصاصی برای حضرت آقا آورده اند ؟


۱۰ اسفند ۱۳۹۶

ملامت ....

همینکه میفهمد ایرانی هستم سر درد دلش باز میشود . من در بیمارستان کنار پنجره نشسته بودم باران را تماشامیکردم . لنگان لنگان آمد روی صندلی جلوی من نشست  .هفتاد هشتاد سالی داشت . روسری  گلداری به سرش بسته بود و با خانم جوانی که همراهش بود گفتگو میکرد
- این دکترهای ینگه دنیایی هیچی نمیدانند . سرشان فقط توی کامپیوترشان است و اصلا درد آدمی را نمی فهمند . باز صد رحمت به دکترهای خودمان
لبخندی میزنم و چیزی نمیگویم . یک دستمال کاغذی از کیفش بیرون میکشد و بمن میگوید :
چند سال است اینجا هستی ؟
میگویم : سی سال
میگوید : پسری داشتم که زمان شاه زندانی سیاسی بود. ما در محله سرچشمه تهران می نشستیم . سرچشمه که میدانی کجاست ؟ وقتی پسرم زندان بود نمیدانی ما توی محله مان چه عزت و احترامی داشتیم . از بقال و چقال بگیر تا سپور و معلم و حمامی احترام مان میگذاشتند . حالا همان مردم مدام ملامت مان میکنند . مدام سر کوفت مان میزنند
می پرسم : ملامت ؟ سر کوفت ؟ مگر چیکار کرده اید ؟
هیچی آقا ! میگویند پسرت رفته بود با حکومت شاه جنگیده بود تا این کفتار ها بیایند بر گرده ما سوار بشوند ؟ تا این دزد ها بیایند حکومت کنند ؟از دست ملامت شان فرار کرده ام و آمده ام اینجا پیش دخترم .
چند لحظه ای در سکوت میگذرد . سرم را بلند میکنم و میگویم : پسرت حالا کجاست ؟
بغض میکند و میگوید : زیر خاک . خمینی کشتش

۷ اسفند ۱۳۹۶

پستچی محله


پستچی محله مان دختر بالا بلند بسیار زیبایی است . نامش لورا . با چشمانی آبی و صورتی نمکین .
پری پیکر بتی کز سحر چشمش
نیامد خواب در چشمان من دوش 
گاهی سر بسرش میگذارم و میگویم : دختر جان ! بجای نامه رسانی برو هالیوود ، آنجا میتوانی الیزابت تایلور بشوی .
هوا که گرم میشود شلوارکی کوتاه و بلوز نازکی می پوشد و عرق ریزان نامه های خلایق را به دست شان میرساند
بقول حضرت سعدی :
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده اند لطافت چو جامه بر بدنش
این پریچهر نامه رسان ، از نوک پا تا بناگوش اش را خالکوبی کرده است . خالکوبی های هزار رنگ . سبز و سرخ و زرد و بنفش و آبی .صورتش حقیقتا زیباست . چشمانش نیز .اما یک نقطه بدون خالکوبی در بدنش نیست
گیسوش عنبرینه و گردن تمام عود
معشوق خوبروی چه محتاج زینت است ؟
امروز آمده بود سراغ من . همچنان زیبا و قبراق. اما سه چهار تا زنگوله به گوشش آویزان کرده بود دو سه تا حلقه فلزی طلایی هم به سوراخ بینی اش .
به خودم گفتم : انگار نهضت زشت سازی زنان در امریکا راه افتاده است . حیف تان نیست ؟ حیف تان نیست آنهمه ملاحت و زیبایی را زیر این عجق و وجق های زهره آب کن پنهان میکنید ؟باز بقول حضرت سعدی :
اگر به خوردن خون آمدی هلا بر خیز
و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست
چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

۵ اسفند ۱۳۹۶

مهر ورزی


اینجا ، نزدیکی های خانه مان ، رستوران معروفی است که غذاهای دریایی دارد .
ما گهگاه همراه نوه مان - نوا جونی - میرویم آنجا شام میخوریم .
در سرسرای رستوران آکواریومی گذاشته اند که چند تا خرچنگ دریایی در آن شناورند . هر وقت به آنجا میرویم نوا جونی نیم ساعتی به تماشای خر چنگ ها مینشیند و قربان صدقه انها میرود و از تماشای شان کیف میکند . معمولا یکی از دخترهایی که آنجا کار میکند با یک ماشه مخصوص میآید یکی از خرچنگ را از آب بیرون میآورد و نوا جونی چند دقیقه ای دستی به تن و بدن خرچنگ میکشد و ناز و نوازشان میکند و دوباره در آب رهای شان میکند . وقتی هم میخواهیم شام بخوریم باید مطمین بشود که ما غذای خرچنگ سفارش نداده ایم .
رابطه نوا یا سگش - مالی - هم رابطه ای بسیار مهر ورزانه است . با اسب ها هم که رابطه ای عاشقانه دارد . یعنی هیچ حیوانی را به اندازه اسب دوست ندارد . هر وقت با من به مزرعه میآید یکی دو ساعتی قربان صدقه اسب ها - چیف و ریو - میرود و صدبار می بوسدو می بویدشان .
یک روز بارانی نوا توی ماشینم نشسته بود و میرفتیم خانه مان . تعدادی گاو و گوساله در مزرعه ای زیر باران می چریدند .از من پرسید : بابا بزرگ !حالا که باران میبارد گاوها شب کجا میخوابند؟
گفتم : همینجا توی مزرعه
پرسید : زیر باران ؟
گفتم : زیر باران
بغض کرد و گفت : اوه مای گاد ! زیر باران که سردشان میشود سرما میخورند . نمیتوانیم ببریمشان خانه خودمان ؟!

۳ اسفند ۱۳۹۶

آبجوی پانزده هزار دلاری

آقا ! این ینگه دنیا قوانین عجیب غریبی دارد که آدمیزاد کله اش سوت میکشد . مثلا یک آدمیزادی که هنوز بیست و یکسالش نشده است نمیتواند مشروبات الکلی خریداری کند اما یک آدم مالیخولیایی هفده ساله میتواند برود فلان مغازه اسلحه فروشی یک فقره مسلسل جنگی بخرد و بیاورد خانه و هیچکس هم نمیتواند بگوید بالای چشمت ابروست .

داستانی برایتان بگویم :
سی سال پیش بود . تازه از آرژانتین آمده بودیم امریکا . خب ، دهن باز هم روزی میخواهد . همینطور که نمیشد راست راست راه رفت و ماست خورد و سرنا زد .
به خودمان گفتیم : ما که  با الله و بسم الله بزرگ شده و فوت و فن کاسه گری را هم نمیدانیم .  غیر از پاچه گیری و دشمن تراشی هنر دیگری هم که  نداریم  ، چطور است  یک نان دانی پیدا کنیم و یک لقمه نان حلال در بیاوریم تا بتوانیم از پس این شکم بی هنر پیچ پیچ بر آییم ؟
 چه کنیم چه نکنیم تا دیواری برمبد و چاله ای پر بشود ؟ رفتیم با هزار قرض و قوله نزدیکی های سانفرانسیسکو یک سوپر مارکت درندشت خریدیم و شدیم الکاسب حبیب الله .
یک روز یک آقای جوانی آمد توی فروشگاه مان . یک قوطی آبجو از توی یخچال بر داشت و یکراست آمد پای صندوق .
گفتیم : کارت شناسایی پلیز !
کارت شناسایی اش را نشان مان داد و دیدیم بیست و یکساله است . یک دلار بما داد و رفت بیرون . هنوز از در فروشگاه پایش را بیرون نگذاشته بود که دیدیم چهار پنج تا پلیس قلچماق عینهو سگ یوسف ترکمن  با توپ و تانک و قداره و باتوم و بی سیم و با سیم و هزار تا زلم زیمبوی زهره آب کن دیگر مثل ایلغار مغول  یورش آوردند توی مغازه .
 ما  که کم مانده بود پس بیفتیم وسکته قلبی بفرماییم و برویم خدمت حضرت باریتعالی پرسیدیم : چه خبر شده ؟ واتس گویینگ آن ؟
یکی از آن قلچماق ها یقه مان را گرفت که :  آقای محترم !چرا به آدمی که هنوز بیست و یکسالش نشده مشروب الکلی فروخته ای ؟
گفتیم : جناب سروان ! به پیر به پیغمبر کارت شناسایی آن حرامزاده را دیده ایم . بیست و یک سالش بود .
در همین هنگام همان جوانک با کارت شناسایی در دست وارد مغازه شد و دیدیم او هم از خودشان است . پلیس است و همه این بگیر و ببند ها از طرف دستگاه پلیس طراحی شده است .
کارت  شناسایی اش را دوباره نشان مان دادند و دیدیم یکماه مانده است تا آن حرامزاده بیست و یکساله بشود .
خلاصه آنکه یک پرونده کت و کلفتی برای مان درست کردند بقدر تغار سردار سرلشکر فیروز آبادی و ما را  با سلام و صلوات و  سبیل های آویزان فرستادند به یک دم و دستگاهی که نامش آدمی را زهره ترک میکند : اداره کنترل مشروبات الکلی .
رفتیم آنجا دیدیم از آبدار باشی بگیر تا میرزا قلمدون های ریز و درشت و مذکر و مونث  ،  همه شان هفت تیر به کمر به رتق و فتق امور مشغول اند . دیدیم آقا با نهنگ جنگیدن و توی دریا سفیل و سرگردان ماندن با هیچ عقلی جور در نمیآید . موش و گربه که با هم بسازند بقال بیچاره را خانه خراب میکنند .زور هم که الحمدالله قبض و برات نمیخواهد و بقول مادر بزرگ خدا بیامرزمان : خدا برف را بقدر بام آدم میدهد .
 بخودمان دلداری دادیم و گفتیم :
روزی اگر غمی رسدت تنگدل مباش
رو شکر کن مباد که از بد بتر شود
ما رفتیم آنجا . گفتیم : این هم اندر عاشقی بالای غم های دگر . آنجا پس از یک سین جیم سه چهار ساعته ، پانزده هزار دلار جریمه مان کردند و گفتند برو به امید خدا ! یک تعهد کتبی چهار میخه هم از ما گرفتند  که اگر یک بار دیگر از این غلط کاریها بکنیم جواز کسب مان را خواهند گرفت
اینکه آن پانزده هزار دلار جریمه را با چه والزاریاتی پرداخت کردیم بماند . یکی داستانی است پر آب چشم