دنبال کننده ها

۱۵ بهمن ۱۳۹۶

نرود میخ آهنین در سنگ

نرود میخ آهنین در سنگ
پانزدهم بهمن ۱۳۲۷ شاه از یک توطئه ترور جان بسلامت برد.
ناصر فخر آرایی با داشتن کارت خبرنگاری روزنامه پرچم اسلام در محوطه دانشگاه تهران چند تیر به شاه شلیک کرد اما شاه با برداشتن چند زخم سطحی دوباره به تخت سلطنت باز گشت
در این گیر و دار یکی از آن آدمیانی که معمولا به هر مناسبتی شعری و قصیده ای و غزلی می سرایند شعری سرود که بسرعت بر سر زبان‌ها افتاد و هیچکس هم نفهمید مدح شبیه به ذم است یا ذم شبیه به مدح.
شعر این است :
آنکه انداخت او به شاه تفنگ
اینور سال نیمه بهمنگ!
این پدر سگ مگر نمی‌دانست
نرود میخ آهنین در سنگ؟

من مره قربان !


من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
آدم وقتی این شعر را می‌خواند بخودش می‌گوید ببین عشق چه قدرت و شکوه و هیبتی دارد که توانسته است حافظ عزیزمان را که همواره از گفتن” من مره قربان “ دریغ نداشته است به چنین اعترافی وا دارد

۱۱ بهمن ۱۳۹۶



نقل است که در زمان ناصرالدین شاه ، روزی امیرکبیر که از حیف و میل سفره های خوراکِ درباری به تنگ آمده بود به شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت می خورند را میل فرمایند!
شاه پرسید که مگر رعیت ما چه میل می کنند؟
امیر گفت : ماست و خیار!
شاه سر آشپزباشی‌ را صدا زد و فرمان داد برای ناهار فردا ماست و خیار درست کند .
سر آشپزباشی‌ به تدارکات چی دستور تهیه مواد زیر را داد :
۱) ماست پر چرب اعلا ۱ من
۲) خیار نازک و قلمی ورامین ۲ من
۳) گردوی مغز سفید بانه ۳ کیلو
۴) پیاز اعلای همدان ۱ من
۵) کشمش اعلا و مویزِ شاهانی بدون هسته ۱ کیلو
۶) نان مرغوب مغز دار خاش خاش دارِ دو آتیشه ۳ من
۷) نعنای باغی اعلا و سبزی‌های بهاری۱ کیلو!
۸) و …
ناصر الدین شاه بعد از اینکه یک شکم سیر ماست و خیار تناول کردند ، فرمان به یک کاسهِ اضافه داد و در حالی‌ که ترید می فرمودند برگشت و به امیرکبیر گفت : پدر سوخته ها ، رعایای ما چه غذاها می خورند و ما بی‌ خبر بودیم!
هر کس نارضایتی کرد و کفرانِ نعمت ، به چوب و فلک ببندینش …

بر زمینه‌ی سُربی‌ صبح
سوار
خاموش ایستاده است
و یالِ بلندِ اسبش در باد
پریشان می‌شود.
خدایا خدایا
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که
حادثه اخطار می‌شود.
کنارِ پرچینِ سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامنِ نازکش در باد
تکان می‌خورد.
خدایا خدایا
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته
پیر می‌شوند.
الف- بامداد
LikeShow more reactions

یکی داستانی است پر آب چشم


دوستی برایم نوشته بود : فلانی را میشناسی ؟
گفتم : نه ، نمیشناسم ، اما می بینم که اینجا و آنجا ، برنامه تلویزیونی دارد و بظاهر سری پر سودا . من چون چندان تلویزیون ایرانی نگاه نمیکنم لاجرم گهگاه ، گذرا و شتابان دو سه کلامی از حرف هایش را میشنوم و میگذرم .
میگوید : میگویند فلان مقدار پول از فلان سازمان امریکایی گرفته است و همچنان میگیرد . 
میگویم : به راست و دروغش کاری ندارم ، اما بیاد ماجرایی افتاده ام که بر خود ما گذشته است :
یادم میآید سی سال پیش بهنگام یکه تازی آن شهید مغبون مغروق ! من و چند تا رفیق دیوانه تر از خودم تصمیم گرفتیم یک روزنامه منتشر کنیم . آن روزها از اینهمه شبکه های تلویزیونی و رادیویی و اینترنت و مجله و روزنامه خبری نبود .
یک رفیق مان در سن هوزه کالیفرنیا رستوران کوچکی داشت که بالای رستورانش دو تا اتاق خالی بود . آن دو تا اتاق را به ۱۵۰ دلار بما اجاره داد . پولی روی هم گذاشتیم و روزنامه را منتشر کردیم . نامش خاوران . من هم شدم سر دبیرش ، آگهی هم نداشتیم . روزنامه مان سیاسی بود و خلایق میترسیدند بما آگهی بدهند . پنج سال هر هفته بدون هیچ وقفه ای روزنامه مان را منتشر کردیم و تیراژ مان هم روز بروز بالاتر رفت . چون اهل جنگ و دعوای فرقه ای نبودیم ، به هر قوم و قبیله ای اجازه دادیم بیایند حرف شان را بزنند . گاهی پیش میآمد که همان صد و پنجاه دلار اجاره را نداشتیم به رفیق مان بدهیم . اما یک روز دیدیم کیهان هوایی یک مقاله مفصل در باره ما ن نوشته و اسامی ده دوازده سازمان و بنیاد را که ما حتی نامشان را نشنیده بودیم آورده که ما از آنها پول میگیریم .
یاد رفیق مان زنده یاد طاهر ممتاز بخیر . وقتی روزنامه مان را صفحه بندی میکردیم و میخواستیم به چاپخانه بدهیم میدیدیم پول چاپش را نداریم . زنگ میزدیم به رفیق شاعرمان مسعود سپند - که آن روزها وضع مالی روبراهی داشت - که مسعود جان ! یک چک سیصد دلاری بنویس بیار برای مان که دست مان تنگ است و پول چاپ روزنامه را نداریم . در چنین مواقعی زنده یاد ممتاز زهر خندی میزد و میگفت : حسن ! کجاست آن سازمانهایی که کیهان از آن سخن میگوید تا بیایند به داد مان برسند ؟

۸ بهمن ۱۳۹۶

برف آمده است

میگوید : شنیدی تهران برف آمده ؟
میگویم : مبارک است انشا الله
میگوید : ما نماز باران خواندیم آقای باریتعالی برای مان برف فرستاد
میگویم : لابد دو رکعت اضافی خواند بودید کاکو  !  مگر نمیدانید دستگاه کبریایی برای خودش حساب کتاب دارد عمو جان ؟. ما هم اینجا در امریکا  پارسال نماز باران خوانده بودیم برای مان دود و آتش  فرستاد . کم مانده بود کوههای اطراف خانه مان آتشفشانی بشوند . گویا ما بجای نماز باران نماز آتشقشان خوانده بودیم !، حالا شما بروید نماز آفتاب بخوانید تا برف ها آب بشوند .
می پرسد : بعدش چی ؟
میگویم : هیچی ! بعدش نماز سیل بخوانید تا سیل راه نیفتد .

۵ بهمن ۱۳۹۶

زنی که به گلها آب میداد


Just now
زنی که به گلها آب میداد
فروزان ، بازیگر فیلم های فارسی بود . اوایل آن انقلاب منحوس خانه اش را که ویلای درندشت زیبایی در خیابان ایتالیا بود مصادره کردند . مصادره اش کردند تا آیات عظام و علمای اعلام در آنجا بیتوته کنند و نماز بخوانند و برای خلق پریشان پرشکایت همیشه گریان از ساده زیستی علی بن ابیطالب لاطایلات ببافند .
این ساختمان ابتدا در اختیار بنیاد مستضعفان قرار گرفت و مجله جانباز که ارگان رسمی این بنیاد اهریمنی بود همانجا دفتری و دم و دستگاهی داشت .
یکی از کارکنان همین مجله - امیر امینی - در گزارشی مینویسد : در سال ۱۳۶۶نگهبانان این خانه بمن اطلاع دادند که هر شب زن ناشناسی به اینجا میآید و با غرور تمام بدون آنکه با کسی حرفی و کلامی رد و بدل کند یکراست بطرف باغچه میرود و گلهای خانه را آب میدهد و بی کلامی و نگاهی راهش را میکشد و میرود .
شبی دو تن از مدیران بنیاد تصمیم گرفتند تا دیر وقت بمانند و ببینند این خانم اسرار آمیز کیست .من هم آنشب با آنان ماندم و با کمال حیرت دیدم زنی که هر شب میآید گل های خانه را آب میدهد فروزان هنرپیشه فیلم های فارسی است .
من جلو رفتم و سلام کردم و گفتم : خانم فروزان ! من روزها اینجا توی این خانه نماز میخوانم . آیا شما بعنوان مالک اصلی این خانه راضی هستید ؟
او در پاسخ من فقط یک جمله گفت :
آقا پسر ! ببین ! اگر قبل از انقلاب نماز خوان بودی من راضی هستم ، اما اگر به مصلحت این دوره زمانه نماز خوان شده ای من هر گز راضی نیستم .

۴ بهمن ۱۳۹۶

زیبا خانوم

نامش زیبا بود . ما زیبا خانوم صدایش میکردیم . شوهرش کارگر بود . کارگر  شهرداری  . نامش یادم نمانده است . بچه دار نمیشدند . به امامزاده ها دخیل بسته بودند . جمبل و جادو کرده بودند . حتی رفته بودند امامزاده هاشم که میگفتند معجزه میکند . کلی هم پول دوا دکتر داده بودند .
زیبا خانوم گاهگداری میآمد خانه مان . نخ می انداخت . ابروهای مادرم را درست میکرد . سه چهار شب هم خانه مان میماند .
میآمد پای چراغ خوراک پزی می نشست و برای مادرم درد دل میکرد . خیلی آرزو داشت بچه دار بشود .مادرم دوتا پسر و سه تا دختر داشت
شب ها . پای بخاری ، سرمان را میگذاشتیم روی زانوی زیبا خانوم تا برای مان قصه بگوید . قصه جن و پری نمیگفت . قصه خرس و خرگوش و روباه میگفت  .  قصه کلاغ و مرغابی و چلچله ها را میگفت .. هزار بار قصه  منم منم بز بز ها دو شاخ دارم به هوا را برای مان گفته بود . اما بازهم میخواستیم دو باره بگوید .
زیبا خانم معطر بود . چادرش خوشبو بود . سرمان را میگذاشتیم روی زانویش و بخواب میرفتیم . قصه هایش ناتمام میماند .
زیبا خانم قصه میگفت تا بخواب برویم ، اما قصه هایش بیدارمان کرد . قصه هایش مهربانی را در دل مان کاشت . روح مان را جلا داد . هنوز هم قصه هایش را بیاد دارم . باید بنویسم شان . باید برای نوه هایم بخوانمش . قصه خرس و خرگوش و روباه . قصه منم منم بز بز ها دو شاخ دارم به هوا ....

۳ بهمن ۱۳۹۶

تاج وارونه


تاج وارونه .....
....نهم آبان مجلس رای به انقراض قاجاریه داد و دعوت مجلس موسسان .
نه خود سریر سلیمان به باد رفتی وبس
که هر کجا که سریری است میرود بر باد ......
مدرس در موقع رای از مجلس خارج شد و گفت : اگر صد بار رای بدهید خلاف قانون اساسی است
میرزا حسین خان علا ، تقی زاده ، و دکتر مصدق با تصدیق خدمات سردار سپه مختصر نطقی مشعر بر تعدی به قانون و تخلف از صلاح کرده خارج شدند . .... دولت آبادی گفت : اگر این آقا شاه شود و قانونی باشد دیگر از وجود او نمیتوان بر خور دار شد .
شب دهم آبان عبدالله خان طهماسبی رییس گارد احمد شاه ، سرتیپ مرتضی خان ، و دو نفر دیگر از افسران ، محمد حسن میرزا را از قصر گلستان حرکت داده به سر حد عراق رساندند و عصر نهم بعضی افسران به قصر رفته در ها را مهر و موم کردند ....روز بعد حرم را بطرزی نا شایسته از اندرون بیرون کردند . محمد علیشاه که در حمایت روس رفته بود سالی یکصد هزار تومان به او مرسوم دادند . مدرس بعد ها در موقعی گفت می بایست داد و از احمد شاه زحمتی به ایران وارد نیامده بود .
قرض است فعل های بدت پیش روزگار
در هر کدام عصر که خواهد ادا کند
محمد حسن میرزا و حرم او این روزگار را دو نوبت دیدند . خیابانی هم او را به افتضاح از آذربایجان عذر خواسته بود .
از طرف داور ، شیروانی ، یاسایی ، عبدالحسین صدر، ملک التجار آشتیانی و یازده نفر دیگر - ۸ آبان ۱۳۰۴ - تصویب موارد ذیل پیشنهاد شده بود :
انقراض سلسله قاجاریه
-واگذاری حکومت موقت به سردار سپه
- دادن اختیار به مجلس ششم در تعیین تکلیف قطعی با حق نظر در مواد ۳۵-۳۶-۳۷-۳۸ و۴۰متمم قانون اساسی که به مجلس موسسان شناخته شوند ......
هفدهم آبان ، مجلس پنجاه هزار تومان اعتبار برای مصارف انتخاب موسسان تصویب کرد
پانزدهم آذر ، مجلس موسسان فراهم آمد . در تکیه دولت جمع شدند و وظیفه خود را انجام دادند و آن الغای مواد چهارگانه متمم قانون اساسی بود و استقرار چهار ماده جدید بنام پهلوی . میرزا صادق خان به ریاست انتخاب شد .
خطبه سلام جلوس ۲۵ حمل در تخت مرمر را محمد حسن خان ادیب پسر محمد حسین خان ادیب الدوله ناظم دارالفنون که صدای رسا دارد بر خواند . تاجگذاری به اردیبهشت ۱۳۰۵ موکول گشت .
قاجاریه از بین رفتند و کریم خان گور بگور افتاد .
مدت سلطنت قاجاریه یکصد و پنجاه و یک سال شد (۱۱۹۳-۱۳۴۴) . میرزا نصرالله خان صدر اعظم که به فراموشکاری معروف بود تاج را وارونه به سر محمد علیشاه گذاشته بود که همان روز به فال بد گرفته شد . از همان روز این روز پیش بینی میشد .

نقل از کتاب : خاطرات و خطرات -  مهدیقلی هدایت ( مخبر السلطنه) - انتشارات زوار . ص ۳۶۹

۲ بهمن ۱۳۹۶

پلیس

غروب است . نم نمک باران میبارد . ماشین سیاه رنگی از بزرگراه شماره هشتاد بیرون میاید و می پیچد جلوی فروشگاهم . دو تا ماشین پلیس هم پشت سرش  هستند
توی دلم میگویم : آخ آخ ...ببین طفلکی چه دسته گلی به آب داده که حالا گیر دو تا پلیس افتاده است .
دختر جوانی از ماشین پیاده میشود . پلیس ها هم از ماشین شان بیرون میآیند . باران همچنان میبارد . پلیس ها یکی دو دقیقه ای با دخترک گفتگو میکنند . من از پشت پنجره نگاه شان میکنم .
پلیس ها از صندوق عقب یکی از ماشین های خودشان جک و آچار بیرون میکشند و لاستیک پنچر شده ماشین دخترک را عوض میکنند . دو تایی شان سر تا پا خیس میشوند .
دخترک تشکری میکند و سوار ماشینش میشود و میرود . به پلیس ها میگویم :  اگر میخواهید دست و روتان را بشورید میتوانید از دستشویی ما استفاده کنید
 میگویند : نه ! متشکریم . آنگاه دستی برایم تکان میدهند و راه شان را میکشند و میروند ...