دنبال کننده ها

۱۰ دی ۱۳۹۶

مسافرنامه



سفر به شهر گناه
. ما آمده ایم فرودگاه. می‌خواهیم برویم شهر گناه. یعنی شهر لاس و گاس. سه چها ر روزی آنجا خواهیم بود.
البته ما اهل هیچگونه گناه کبیره و صغیره ای نیستیم.!!! حوصله قمار بازی را هم نداریم. خب، چرا می‌رویم؟
می‌رویم سوار هلیکوپتر بشویم و بر فراز یکی از عجایب شگفت انگیز کره زمین Grand Canyon- پرواز کنیم.
رفیق همراه مان این بار ستار دلدار است. ستار دلدار سی چهل سال است تلویزیون آپادانا را در شمال کالیفرنیا می چرخاند و یکی دو سالی است مجله آپادانا را.
قبل از اینکه داستان سفرمان را برایتان بنویسم باید داستان دیگری را برایتان تعریف کنم.
ستار دلدار دیشب رفته بود جشن کریسمس در یکی از کلیساهای اطراف سان فرانسیسکو.
خودش تعریف می‌کرد که آقای کشیش آمد سراغ من و گفت :ستار، تو باید ایمان بیاوری
گفتم : من ایمان آورده ام!
گفت : نه! باید به مسیح مقدس ایمان بیاوری
گفتم : معلوم است که ایمان آورده ام
گفت ‌: نه! باید ایمان بیاوری که مسیح مقدس بخاطر گناهان ما مصلوب شده است
گفتم : البته که ایمان آورده ام
گفت : نه! باید ایمان بیاوری که عیسی مسیح فرزند خداوند است
گفتم : به حضرت عباس ایمان آورده ام!
کشیش نگاهی بمن انداخت و گفت : برو شامت را بخور

بازی روزگار


بازی روزگار....
ببینید روزگار چه بازی ها دارد. در تیرماه ۱۳۱۴ خورشیدی در زمان سلطنت رضا شاه و نخست وزیری محمد علی فروغی یکی از مهمترین رخدادهای تاریخ معاصر ایران یعنی واقعه مسجد گوهر شاد به وقوع پیوست.
در این واقعه که ظاهرا در اعتراض به اجباری شدن استفاده از کلاه شاپو و در واقع به تحریک ملایان برای رویارویی با اقدامات رضا شاه صورت گرفت عده ای کشته شدند و بدستور رضا شاه تعدادی از آیت الله ها بجرم تحریک مردم دستگیر و تبعید شدند. محمد ولی اسدی نایب التولیه‌ آستان قدس رضوی نیز که یکی از فرزندان او بنام علی اکبر داماد فروغی نخست وزیر بود بجرم همدستی با معترضین تیرباران شد.
این ماجرا بهانه ای بدست ملایان داد تا پس از دشمنی های دیر پا با رضا شاه سرانجام پس از قدرت گیری خمینی انتقام ماجرای گوهر شاد را از او بگیرند و آرامگاه آن مرد میهن دوست میهن ساز را تخریب کنند
اینک پس از گذر هشتاد سال می بینیم که از حوالی همان مسجد گوهر شاد فریاد " رضا شاه روحت شاد" از حلقوم مردان و زنانی بیرون می آید که چهار یا پنج نسل با نسل پیشین فاصله دارند.
و این هم یکی از آن بازی های روزگار است

۸ دی ۱۳۹۶

آسید علی ببخشید ! دیگه باید بلند شید

آقا! این هموطنان اصفهانی ما آدم های شوخ و شنگی هستند . در حاضر جوابی و متلک پرانی همتا ندارند.
بعضی ها معتقدند که اصفهانی ها کمی ناخن خشک اند ، اما بینی و بین الله ما یک رفیق اصفهانی داریم که بگمانم آقای حاتم طایی باید بیاید خدمت ایشان دست و دلبازی و گشاده دستی یاد بگیرد.
ما هروقت با این رفیق مان می‌رویم رستوران مگر می‌گذارد ما دست توی جیب مان بکنیم؟ هر چه می‌گوییم ممد آقا جان اینقدر ما را شرمنده نفرمایید به گوش مبارک شان فرو نمی‌رود که نمی رود .
گاهی اوقات که از زور خجالت عرق شرم بر پیشانی مان نشسته است می‌گوییم ممد آقا جان شما مطمئن هستی که اصفهانی هستی؟
باری ، در این روزهایی که خلایق تصمیم گرفته اند زرت آقایان علمای اعلام و آیات عظام را قمصور بفرمایند و هر روز توی خیابان‌ها مرگ بر فلان و درود بر فلانی می‌گویند، اهالی محترم اصفهان که در سیاستمداری و سیاست بازی و سیاست پیشگی دست کمی از روبسپیر و دانتون و لازار کارنو و خدابیامرز ماکیاولی ندارند ریخته اند توی خیابان ها و علیه علمای اعلام شعار داده اند ، اما محض احتیاط و اینکه نکند فردا پس فردا به سین جیم سربازان گمنام امام زمان گرفتار بشوند شعاری انتخاب کرده اند که نه سیخ را میسوزاند نه کباب را . شعارشان هم این است :
آسید علی ببخشید
دیگه باید بلند شید !!!
کاشکی رهبران اپوزیسیون داخل و خارج کشور سیاست را از اصفهانی ها یاد میگرفتند .

۲۸ آذر ۱۳۹۶

در راه خدا

از من می پرسد : کجایی هستی ؟
میگویم : اهل خاک
می پرسد : چه مذهبی داری ؟
میگویم : لا مذهبی !

لحظه ای به من خیره میشود و آنگاه موعظه اش را آغاز میکند . برایم از مسیح مقدس میگوید که بخاطر گناهان مان مصلوب شده است .
چهل و چند سالی دارد .زیباست .  با چشمانی برنگ دریا  و لباسی به رنگ آسمان . چند دقیقه ای برایم موعظه میکند .  بی هیچ واکنشی به حرف هایش گوش میدهم . میرود از توی ماشینش یک جلد کتاب مقدس میآورد و آنرا بدستم میدهد . قول میدهد باز هم به دیدارم بیاید . چنان با ظرافت حرف میزند که دلم نمیآید با او به بحث و جدل برخیزم . کتاب مقدس را میگیرم و میگویم : کریسمس مبارک .
دستم را  به گرمی میفشارد و میگوید : کتاب مقدس را بخوان ! درمان همه درد های بشری است !
خنده ام میگیرد . میخواهم بگویم باعث و بانی همه سیه روزی های بشری است . اما چیزی نمیگویم .

وقتی از فروشگاهم بیرون میرود نگاهی سرسری به نخستین صفحه کتاب مقدس می اندازم . نوشته است تا کنون یک میلیادر و هشتصد میلیون جلد از همین کتاب مقدس در یکصد و نود کشور جهان توزیع شده است ! یک میلیارد و هشتصد میلیون جلد !!


و خدا آدم را آفرید

و خدا آدم را آفرید .....
( تفسیر سور آبادی - ابوبکر عتیق نیشابوری )
** من کاری به شطحیات چنین کتابی و کتابهای مشابه اش ندارم .اما شیوه نوشتاری و ساختار زبانی اش چنان حیرت آور است که گویی زبان امروزی ماست . 
کتاب تفسیر طبری نیز که در قرن سوم هجری ترجمه شده از چنان نثر فاخر و ساختار مستحکمی بر خور دار است که آدمی آرزو میکند کاشکی فضلای ریش و سبیل دار پر مدعای بسیار گوی کم خوان و کم دان زمانه ما می توانستند با چنین زبان شکوهمندی بنویسند ....
-----------
عهد گرفتن بر فرزندان آدم
( از کتاب : تفسیر ابوبکر عتیق نیشابوری )
خدای آدم بیافرید، خواست که عهد بر وی گیرد؛ گفت: یا آدم، تو را که آفرید؟
آدم گفت: انت یا رب.
خدای گفت: من ربک؟
آدم گفت: انت یا رب.
خدای گفت: اسجد لی، ان کنت صادقا!
آدم سجود کرد.
خدای گفت: یا آدم، عهد بر تو گیرم؟
آدم گفت: یا رب، فرمان تو راست.
خدای فرمود تا گوهری را از بهشت بیاوردند به سپیدی چون برف، به روشنایی چون آفتاب، آن که در حجر اسود است؛ دستهای کافران به آن رسیده است تا سیاه گشته. چون آن را حاضر کردند، خدای او را گفت: دست به آن فرو آر، تاکید عهد را. آدم دست به آن فرو آورد.
آن گاه خدای همه فرزندان آدم را عرضه داشت. آدم نگاه کرد. فرزندان خود را دید مختلف، سپید و سیاه، زرد و سرخ، نیکو و زشت، ناقص و کامل، درست و معیوب و چندی چون آفتاب می تافت و پیغامبران چون ماه و عده ای چون ستارگان و سُعَدا چون بیاض و بیض و اشقیا چون سَواد و قیر.
آدم گفت: بار خدایا، چه بودی اگر همه را یکسان آفریدی؟
خدای گفت: ای آدم ایشان را چنان مختلف آفریدم تا هر کسی در دیگر نگرد، بر اندازه ی خویش مرا شکر کند.
آنگاه گفت: یا آدم، من آسمان را بیافریدم و آن را اهلی آفریدم چون فریشتگان و زمین را بیافریدم و آن را اهلی آفریدم چون شما و بهشت را بیافریدم و آن را اهلی آفریدم چون سُعَدا و دوزخ را بیافریدم و آن را اهلی آفریدم چون اشقیا.

۲۷ آذر ۱۳۹۶

واهمه های بی نام و نشان


واهمه های بی نام و نشان ....
هر سال ، یک ماه مانده به کریسمس ، یک آقایی میآید حوالی خانه مان ، کنار بزرگراه شماره هشتاد در حاشیه مزرعه متروکی دویست سیصد تا درخت کاج میگذارد و خودش هم همانجا توی ماشینش میخوابد .
دویست سیصد قدم آنطرفتر ، یک آقای دیگری ، چادر عظیمی در کنار هتلی بر می افرازد و بادکنک پلاستیکی غول پیکری از جناب آقای پاپا نویل را هوا میدهد و زیر چادرش صدها درخت کاج رنگ وارنگ می چیند و سرگرم کاسبی میشود .
من هر روز که میخواهم سر کارم بروم از کنار بساط همین کاج فروشان میگذرم . آنکه در حاشیه مزرعه متروک بساطش را گسترده است هیچ کسب و کاری ندارد . هر روز می بینم کاج هایش دست نخورده باقی مانده اند ، اما آن دیگری ظرف دو هفته همه کاج هایش را میفروشد و هنوز پانزده روز به کریسمس مانده بساطش را جمع میکند و میزند به چاک .
از همین روز واهمه های بی نام و نشان من شروع میشود . هر روز که از بزرگراه شماره هشتاد میگذرم توی دلم خدا خدا میکنم بلکه آن دیگری کاج هایش را فروخته باشد اما از شانس بدم می بینم که کاج ها همچنان دست نخورده باقی مانده اند
هر چه به کریسمس نزدیک تر میشویم دلواپسی ها و نگرانی های من هم بیشتر میشود . گاهی خودم را ملامت میکنم و میگویم : مرد حسابی ! آخر بتو چه ؟ تو چرا باید نگران کاسبی این و آن باشی ؟ خودت مگر کم درد سر داری ؟
آقای چوخ بختیار وقتی دل نگرانی ها و دلواپسی هایم را می بیند پوز خندی میزند و میگوید : به حق چیز های ندیده و نشنیده ! خداوند از عمر ما بر دارد بگذارد روی عقلت آقای گیله مرد !
امروز داشتم از بزرگراه شماره هشتاد میگذشتم . رسیدم همانجا . از دور دیدم انگار محوطه حاشیه مزرعه خالی شده است . نزدیک تر شدم . دیدم شصت هفتاد درصد کاج ها فروش رفته اند . خوشحال شدم . از ته دل خوشحال شدم . امید وارم توی همین سه چهار روزی که به کریسمس مانده است مابقی کاج ها را هم بفروشد . من هنوز دچار همان واهمه های بی نام و نشان هستم . اگر کاج ها بفروش نروند دق خواهم کرد .

۲۶ آذر ۱۳۹۶

آن گریز ناگزیر


آن گریز ناگزیر
(از داستان های بوینوس آیرس )
از شیراز آمده بودیم تهران . دل توی دل مان نبود . قرار بود از تهران به فرانکفورت و از آنجا به بوینوس آیرس پرواز کنیم .
عباس آمد دنبال مان . با همان زیان قراضه اش . زیان قرمز رنگ .
رفتیم خانه اش . شامی خوردیم و خواستیم بخوابیم . خواب به چشم مان نیامد . تا سپیده صبح همینطور غلت و واغلت زدیم .
قرار بود حوالی هشت صبح پرواز کنیم . دم دمای صبح عباس را بیدار کردیم و گفتیم : برویم !
عباس گفت : زود نیست ؟
گفتیم : نه !
گفت : چیزی نمی خورید ؟ قهوه ای ؟ صبحانه ای ؟ چیزی ؟
گفنتیم : عباس جان ! دل مان مثل سیر و سرکه می جوشد . اشتها مان کجا بود ؟
سوار زیان قرمز رنگ عباس شدیم و رفتیم مهر آباد . همه جا انگار خاکستری بود . خیابانها . خانه ها ، آدم ها ، حتی زیان قرمز رنگ عباس .
پیاده شدیم . عباس خواست با ما بماند . گفتیم : برای چه میخواهی بمانی ؟ اگر رفتنی شدیم که هیچ ، اگر هم برگشتنی شدیم زنگ میزنیم بیایی دنبال ما .
عباس رفت . با اشکی در چشمانش . ما ماندیم با اشکی در چشمان مان . من و همسرم و دخترکم آلما .
چمدان های مان را گشتند . لخت مان کردند . لابد میترسیدند نکند طلایی ، جواهری ، عتیقه جاتی ، انگشتری . گوشواره ای ،چیزی را با خودمان ببریم .
همسرم و دخترم کارت پرواز و پاسپورت شان را گرفتند ، اما از پاسپورت من خبری نبود . چند دقیقه ای به پرواز مانده بود . ناگهان شنیدم از بلند گو نام مرا می خوانند : آقای فلان بن فلان به اتاق شماره فلان مراجعه کند . همچون یخی در گرمای مرداد وا رفتم . تنم به رعشه افتاد . از ترس بود یا از خشم ؟ نمیدانم . بیگمان از ترس بود .
مسافران در حال سوار شدن به هواپیما بودند . به زنم گفتم : شما بروید ! چه بیایم چه نیایم شما بروید !
رفتم به اتاق شماره فلان . ترسان و مضطرب .
مردک بوگندوی ریشویی آنجا پشت میزی ایستاده بود . پاسپورت من در دستش.
پرسید : حسن بن فلان بن فلان شما هستی ؟
گفتم : بله ! صدایم گویی از زرفای چاهی در میآمد
گفت : شما نمیتوانید پرواز کنید . شما ممنوع الخروج هستید !
دست در جیبم کردم و فتوکپی نامه دادگاه انقلاب را نشانش دادم و گفتم : به حکم دادگاه انقلاب خروج من از کشور بلامانع است
کاغذ را از دستم قاپید و نگاهی سرسری به آن انداخت و آنگاه پاسپورتم را با شدت تمام به صورتم کوبید و گفت : مادر جنده ! برو گمشو !
سوار هواپیما شدیم . تا فرانکفورت میلرزیدم . در تمامی طول پرواز می ترسیدم که نکند هواپیمایم را به تهران برگردانند و دو باره اسیر چنگال آدمخواران بشوم .
وقتی در فرانکفورت از هواپیما پیاده شدیم به زنم گفتم : دیگر هر گز به آن مملکت بر نمیگردیم .
و بر نگشتیم .
سی و چهار سال است .

۲۴ آذر ۱۳۹۶


کریسمس در تابستان ....
" از داستان های بوئنوس آیرس "
هفته اول تابستان بود . تازه بهار زیبای بوینوس آیرس را پشت سر گذاشته بودیم . از در و دیوار نور و روشنایی می بارید . کریسمس از راه رسیده بود . کریسمس در تابستان .
شب کریسمس ، حوالی هشت شب ، سوار مترو شدیم و رفتیم قلب بوینوس آیرس . میدان اوبلسکو . یا بقول یکی از بچه های ایرانی : میدان میخ .
پرنده پر نمیزد . انگار هیچ تنابنده ای در شهر نبود . فقط تک و توکی آدم علاف و غریب اینجا و آنجا پرسه میزدند . رستورانها و بار ها و سینما ها بسته بود . دیگر کسی در خیابان گیتار نمی نواخت و میلونگا نمیخواند . دیگر از آن هیاهوی هوسناک خیابان " ریواداویا " و " کورین تس " نشان و نشانه ای نبود . خواستیم بر گردیم خانه مان . مترو ها تعطیل شده بودند . اتوبوس ها دیگر نعره نمیکشیدند . و تاکسی ها انگار آب شده بودند و به زمین فرو رفته بودند .
دخترک مان - آلما - بیتابی میکرد. میخواست به خانه بر گردیم . خانه مان تا مرکز شهر بیست و چند کیلومتری فاصله داشت . ترس ورمان داشته بود . یعنی اینهمه راه را باید پیاده گز کنیم ؟ دخترک مان را چه کنیم ؟ بدوش بگیریم ؟ اینهمه راه ؟ آیا از پای نمی افتیم ؟
ناگهان از یک خیابان فرعی تاکسی نارنجی رنگی پدیدار شد . جلوی پای مان ایستاد و گفت : کجا ؟
گفتیم : پالرمو
گفت : من باید بروم خانه ام . مسیرم هم به مسیر شما نمیخورد . زن و بچه ام چشم براه هستند ....آنگاه تاملی کرد و گفت : بپرید بالا . چون بچه دار هستید میرسانم تان .
و رساند .
فردایش دو باره کفش و کلاه کردیم و رفتیم مرکز شهر . همان میدان اوبلسکو . همان میدان میخ . از در و دیوار نور و شور و شادی می تراوید . سرتا سر خیابان لاوازه و فلوریدا از آدمی موج میزد . مرد و زن و پیر و جوان . هر کدام به رنگی . رقص رنگها در ازدحام آدمیان .
اینجا و آنجا ، گروههای موسیقی می نواختند و میخواندند ، میرقصیدند و میرقصاندند . ناگهان ناقوس کلیساها به صدا در آمدند و از فراز ساختمانهای بلند میلیارد ها تکه کاغذ سپید - بنشانه برفی که هرگز در بوینوس آیرس نمیبارید - فرو بارید و تمامی خیابانها و کوچه ها را سپید پوش کرد .
و این نخستین کریسمس ما در بوینوس آیرس بود .
بوینوس آیرس . شهر شعر و شراب و ماته و تانگو . شهر خورخه لوییس بورخس . شهر خولیو کورتازار . شهر چه گوارا . شهر اوا پرون . شهر مارادونا . شهر همیشه بیدار . شهر سینیور کاپه لتی . شهر همیشه شاد. شهر هیمیلسه . شهر مونیکا . شهر ریکاردو . شهری که بسیار دوستش میدارم و آرزوی دیدن دوباره اش را دارم .

۱۸ آذر ۱۳۹۶


مملکت حسینقلیخانی‏
‏در یکی از شهرهای میهن بلازده ما؛ رئیس دادگستری دستور داده است که جرثقیل اداره برق در اختیار اجرای احکام دادگستری قرار گیرد تا آنها بتوانند چند نفری را دار بزنند
معاون اداره برق گفته است که : آقا جان! ما برای وصل کردن آمدیم نه حلق آویز
کردن خلایق!
بعدش هم رفته است از فرماندار و دالان‌دارو مقام عظمای حراست اجازه گرفته است که جرثقیل را تحویل ندهد.
رئیس دادگستری گفته است : شما غلط میفرمایید! خیال میکنید اینجا خانه عمه جان تان است؟ مگر اما م عزیزمان نفرموده است اشدا علی الکفار؟ شما میخواهی در امر امام امت اخلال کنی؟ آنگاه حکم جلب معاون اداره برق را صادر کرده و در دادگاه ‏ او را به یک سال انفصال از خدمات دولتی محکوم کرده است.
آقای معاون فلکزده دست به دامان دادگاه تجدید نظر شده و به حکم دادگاه اعتراض کرده و در دادگاه تجدیدنظر انفصال از خدمات دولتی اش به سه ماه و یک روز کاهش یافته است
وزیر نیرو از دادرسان هر دو دادگاه به دادگاه انتظامی قضات شکایت کرده، که دادگاه انتظامی قضات کار هر دو دادگاه را تخلف تشخیص داده و حکم داده ده درصد حقوق به مدت دو ماه کسر گردد.
این را می‌گویند حکومت حسینقلیخانی