....روزی در اوایل اردیبهشت ۱۳۳۳ ابراهیم گلستان نزدیکی های ظهر به اداره آمد .رفت پشت میزش نشست، اندکی قلم زد ، ناگهان سر بر داشت و خونسرد و با لحنی طبق معمول پر ریشخند گفت : حسن کامشاد ، اگر در گیر و دار این روزها ، روزهایی که تشکیلات حزب توده در هم می شکند ، روزهایی که رفقای شما بیشتر و بیش تر به زندان می افتند ، روزهایی که شما صبح که خانه را ترک میکنید هیچ مطمین نیستید که شب به خانه بر گردید ، . روزهایی که هر آن ممکن است ماموران فرمانداری نظامی به اداره بیایند و شما را باز داشت کنند ، روزهایی که ....... کسی بیاید و بگوید آقای کامشاد مایل اید بروید در دانشگاه کمبریج انگلستان زبان و ادبیات فارسی تدریس کنید ، چی جوابش میدهید ؟
فقط گفتم : ابراهیم خواهش میکنم بگذار به کارم برسم .حوصله ندارم . سکوت کرد و هر یک به کار خود پرداختیم . ساعتی بعد دوباره گلستان سر بر داشت و گفت : آقای کامشاد ، من ساعت یک بعد از ظهر پرسشی از شما کردم ،پرسیدم اگر در گیر و دار ..... و دوباره تمام آن خزعبلات را از نو گفت .
نگاهی التماس آمیز به او انداختم و گفتم : ابراهیم ، خواهش .... اذیت نکن .
باز خاموش نشست .
این صحنه تا عصر چندین بار تکرار شد . بار آخر دیگر تاب نیاوردم ،با عصبانیت گفتم : با کمال میل می پذیرم ،دستش را هم می بوسم . همه عمر سپاسگزارش میمانم ، راحت شدی ؟
خیلی خونسرد گفت : خب ، این را اول میگفتی . گوشی تلفن را بر داشت ، شماره ای رفت ، و گفت پروفسور لیوی. و لحظه ای بعد ، سلامی و علیکی به انگلیسی و افزود : با دوستم صحبت کردم ، خوشحال میشود شما را ببیند . و پس از مکثی کوتاه و بسیار خوب بسیار خوب ، گوشی را گذاشت .رو به من کرد و خیلی جدی در حالی که به ساعت مچی اش می نگریست گفت : آقای کامشاد ، ساعت شش تشریف ببرید هتل در بند ، پروفسور لیوی استاد فارسی دانشگاه کمبریج منتظر شماست .
کلمه ای از حرف هایش باورم نشد . همه را شوخی لوس بی مزه ای قلمداد کردم . به اعتراض گفتم : ابراهیم ! این دیگر امروز چه بساطی است ؟ . و به دنبالش سکوت هر دو .ولی در دلم آشوب افتاده بود . در فکر بودم ابراهیم گلستانی که در دوسه ماه گذشته به ملاحظه وضع روحی من کلمه ای حرف سیاسی یا حزبی با من نزده ، چرا امروز به سخن در آمده و اینچنین پیله کرده ؟
مدتی گذشت . ابراهیم این بار با لحنی بسیار ملایم تر ، در حالی که باز به ساعت نگاه میکرد گفت : حسن ! دیرت میشود ها !نمی روی ؟
گفتم : ابراهیم !
مهلتم نداد . حالا او به التماس افتاده بود : حسن ! پاشو برو ! پیر مرد منتظر است .
رفتم . اما در طول راه منتظر بودم به در بند که میرسم مشتی از دوستان مشترک ما دم در ورودی هتل ایستاده باشند ، کف بزنند و مرا هو کنند و متلک بگویند .اما کسی آنجا نبود . اطلاعات هتل هم گفت : بله ! آقای پروفسور در بالکن منتظرتان هستند . و پسشخدمتی مرا به بالکن راهنمایی کرد .
پیر مردی خوشرو در بالکن قدم پیش نهاد ، خود را معرفی کرد ودستم را فشرد . پروفسور روبن لیوی استاد زبان فارسی دانشگاه کمبریج بود و برای شرکت در جشن هزاره ابوعلی سینا به تهران آمده بود . گفت : قصد دیگرم در این سفر یافتن دستیاری ایرانی برای تدریس زبان و ادبیات فارسی در کمبریج است . در جلسات کنفرانس با آقای گلستان آشنا شدم ، موضوع را با او در میان گذاشتم ، گفت دوستی دارد که در اداره آموزش شرکت نفت فارسی و انگلیسی تدریس کرده و ممکن است به این کار علاقمند باشد .
مدتی صحبت کردیم . پرسش هایش را یک به یک پاسخ گفتم ، ترجمه کتاب تام پین را به رخش کشیدم ، و خلاصه قاپش را دزدیدم .جزییات حقوق و مزایا را نمیدانست ولی گفت نباید انتظار زیادی داشته باشم . رضایت دادم و معامله جوش خورد . گدا را چه به چانه زدن ؟ گفت تصمیم نهایی بعهده خود اوست ولی از لحاظ تشریفات انتصاب باید به تصویب یکی دو گروه برسد . قرار شد کارها را بسرعت در کمبریج به پایان برساند و اوراق لازم را برای گرفتن ویزا و انجام امور دیگر به تهران بفرستد .
در این روزها نگرانی و دلهره لحظه ای مرا ترک نمیکرد .می ترسیدم به دام ماموران امنیتی بیفتم و بجای کمبریج از قزل قلعه سر در بیاورم . تا می توانستم جایی آفتابی نمیشدم . حتی در اداره کمتر پشت میز خودم می نشستم ...
در این احوال روزی عباس زریاب خویی که از قضییه خبر داشت مرا پیش مجتبی مینوی برد تا راه و چاه زندگی در انگلستان را بمن بنمایاند .
مینوی در کتابخانه درندشتش ما را پذیرفت .مدتی در باره استادان کمبریج و خاور شناسانی که می شناخت حرف زد ، به یک یک آنها بد و بیراه گفت . همه را بی سواد خواند . از تجربیات خود در انگلیس و در بی بی سی به تلخی صحبت کرد . از لحن کلامش آشکار بود که با دنیا و ما فیها سر جنگ دارد ....سر انجام مرا پند داد که میتوانی اوقاتت را در کتابخانه کم نظیر دانشگاه کمبریج بگذران و کتاب بخوان ! نگران زبان نباش ! زبان را دختران انگلیسی یادت میدهند .!کافی است به هر یک که میرسی بگویی : Please put your tongue in my mouth !!
سر انجام نامه و مدارک موعود از انگلستان آمد . در نخستین فرصت به سفارت انگلیس شتافتم و ....سر انجام کارها سامان پذیرفت و روز عزیمت فرا رسید . در سالن فرودگاه منتظر فرا خوانی مسافران و سوار شدن به هواپیما بودیم که ناگهان بلند گو به صدا در آمد : آقای کامشاد به اطلاعات مراجعه کنند .
آقایی میانسال مرا با خود به اتاقی کوچک برد . اتاق یک میز و دو صندلی داشت . مرد روبرویم نشست .خود را مامور امنیت معرفی کرد . ابتدا گفت محتویات جیب هایم را در آورم . مقداری خرت و خورت ، تقویم بغلی ، دفتر چه یاد داشت ، قلم خود نویس ، عینک ، کلید چمدان ، چک مسافرتی و دسته ای اسکناس ریال روی میز گذاشتم .دفتر چه یاد داشتم را بر داشت و به مرور و تورق پرداخت .
- کجا تشریف می برید ؟
- انگلستان
-به چه منظور ؟
- تدریس
سر از دفتر چه بر داشت و نگاهی به صورتم انداخت
-تدریس چی ؟
-زبان و ادبیات
در مرور دفترچه جایی شعری دید . مکث کرد
- اهل شعر هم که هستید
-رشته ام زبان و ادبیاته
دفتر چه را پایین گذاشت و تقویم بغلی را بر داشت . کسی در اتاقک را باز کرد . سر به درون آورد و گفت :
-مسافران دارند سوار میشوند . این آقا رفتنی اند ؟
مامور امنیتی گفت : -چند دقیقه !
ضمن ورق زدن تقویم بغلی بلند خواند :
- سه بعد از ظهر شاهرخ ، شاهرخ کیست ؟
-یکی از دوستان
-شب منزل شاپور . و شاپور ؟
- یکی دیگر از دوستان
باز کارمند هواپیمایی در را نیمه باز کرد و گفت :
-مسافر ها همه سوار شده اند ، تکلیف این مسافر ؟
مامور امنیتی با اوقات تلخی :
-گفتم چند دقیقه
تقویم را ورق زد و پیش رفت :
-شب سینما با فرخنده . فرخنده ؟
و نگاهی زیر چشمی :
- دختر عمه مس
پوز خندی زد .
- شما اصفهانی هستید ؟
- بله !
در دوباره باز شد .این دفعه مدر با جربزه تری بود .
- هواپیما نمیتواند بخاطر یک نفر معطل بماند ، این آخرین اخطار است . و در را محکم کوبید
یکهو دست مامور امنیتی رفت سوی اسکناس ها . آنها را دزدکی بر داشت . در جیب خود گذاشت و گفت :
- بزن به چاک ! اگر کلاهت هم در این خاک افتاد دیگر بر نگرد . زود !
از کتاب : حدیث نفس - حسن کامشاد -نشر نی - تهران
فقط گفتم : ابراهیم خواهش میکنم بگذار به کارم برسم .حوصله ندارم . سکوت کرد و هر یک به کار خود پرداختیم . ساعتی بعد دوباره گلستان سر بر داشت و گفت : آقای کامشاد ، من ساعت یک بعد از ظهر پرسشی از شما کردم ،پرسیدم اگر در گیر و دار ..... و دوباره تمام آن خزعبلات را از نو گفت .
نگاهی التماس آمیز به او انداختم و گفتم : ابراهیم ، خواهش .... اذیت نکن .
باز خاموش نشست .
این صحنه تا عصر چندین بار تکرار شد . بار آخر دیگر تاب نیاوردم ،با عصبانیت گفتم : با کمال میل می پذیرم ،دستش را هم می بوسم . همه عمر سپاسگزارش میمانم ، راحت شدی ؟
خیلی خونسرد گفت : خب ، این را اول میگفتی . گوشی تلفن را بر داشت ، شماره ای رفت ، و گفت پروفسور لیوی. و لحظه ای بعد ، سلامی و علیکی به انگلیسی و افزود : با دوستم صحبت کردم ، خوشحال میشود شما را ببیند . و پس از مکثی کوتاه و بسیار خوب بسیار خوب ، گوشی را گذاشت .رو به من کرد و خیلی جدی در حالی که به ساعت مچی اش می نگریست گفت : آقای کامشاد ، ساعت شش تشریف ببرید هتل در بند ، پروفسور لیوی استاد فارسی دانشگاه کمبریج منتظر شماست .
کلمه ای از حرف هایش باورم نشد . همه را شوخی لوس بی مزه ای قلمداد کردم . به اعتراض گفتم : ابراهیم ! این دیگر امروز چه بساطی است ؟ . و به دنبالش سکوت هر دو .ولی در دلم آشوب افتاده بود . در فکر بودم ابراهیم گلستانی که در دوسه ماه گذشته به ملاحظه وضع روحی من کلمه ای حرف سیاسی یا حزبی با من نزده ، چرا امروز به سخن در آمده و اینچنین پیله کرده ؟
مدتی گذشت . ابراهیم این بار با لحنی بسیار ملایم تر ، در حالی که باز به ساعت نگاه میکرد گفت : حسن ! دیرت میشود ها !نمی روی ؟
گفتم : ابراهیم !
مهلتم نداد . حالا او به التماس افتاده بود : حسن ! پاشو برو ! پیر مرد منتظر است .
رفتم . اما در طول راه منتظر بودم به در بند که میرسم مشتی از دوستان مشترک ما دم در ورودی هتل ایستاده باشند ، کف بزنند و مرا هو کنند و متلک بگویند .اما کسی آنجا نبود . اطلاعات هتل هم گفت : بله ! آقای پروفسور در بالکن منتظرتان هستند . و پسشخدمتی مرا به بالکن راهنمایی کرد .
پیر مردی خوشرو در بالکن قدم پیش نهاد ، خود را معرفی کرد ودستم را فشرد . پروفسور روبن لیوی استاد زبان فارسی دانشگاه کمبریج بود و برای شرکت در جشن هزاره ابوعلی سینا به تهران آمده بود . گفت : قصد دیگرم در این سفر یافتن دستیاری ایرانی برای تدریس زبان و ادبیات فارسی در کمبریج است . در جلسات کنفرانس با آقای گلستان آشنا شدم ، موضوع را با او در میان گذاشتم ، گفت دوستی دارد که در اداره آموزش شرکت نفت فارسی و انگلیسی تدریس کرده و ممکن است به این کار علاقمند باشد .
مدتی صحبت کردیم . پرسش هایش را یک به یک پاسخ گفتم ، ترجمه کتاب تام پین را به رخش کشیدم ، و خلاصه قاپش را دزدیدم .جزییات حقوق و مزایا را نمیدانست ولی گفت نباید انتظار زیادی داشته باشم . رضایت دادم و معامله جوش خورد . گدا را چه به چانه زدن ؟ گفت تصمیم نهایی بعهده خود اوست ولی از لحاظ تشریفات انتصاب باید به تصویب یکی دو گروه برسد . قرار شد کارها را بسرعت در کمبریج به پایان برساند و اوراق لازم را برای گرفتن ویزا و انجام امور دیگر به تهران بفرستد .
در این روزها نگرانی و دلهره لحظه ای مرا ترک نمیکرد .می ترسیدم به دام ماموران امنیتی بیفتم و بجای کمبریج از قزل قلعه سر در بیاورم . تا می توانستم جایی آفتابی نمیشدم . حتی در اداره کمتر پشت میز خودم می نشستم ...
در این احوال روزی عباس زریاب خویی که از قضییه خبر داشت مرا پیش مجتبی مینوی برد تا راه و چاه زندگی در انگلستان را بمن بنمایاند .
مینوی در کتابخانه درندشتش ما را پذیرفت .مدتی در باره استادان کمبریج و خاور شناسانی که می شناخت حرف زد ، به یک یک آنها بد و بیراه گفت . همه را بی سواد خواند . از تجربیات خود در انگلیس و در بی بی سی به تلخی صحبت کرد . از لحن کلامش آشکار بود که با دنیا و ما فیها سر جنگ دارد ....سر انجام مرا پند داد که میتوانی اوقاتت را در کتابخانه کم نظیر دانشگاه کمبریج بگذران و کتاب بخوان ! نگران زبان نباش ! زبان را دختران انگلیسی یادت میدهند .!کافی است به هر یک که میرسی بگویی : Please put your tongue in my mouth !!
سر انجام نامه و مدارک موعود از انگلستان آمد . در نخستین فرصت به سفارت انگلیس شتافتم و ....سر انجام کارها سامان پذیرفت و روز عزیمت فرا رسید . در سالن فرودگاه منتظر فرا خوانی مسافران و سوار شدن به هواپیما بودیم که ناگهان بلند گو به صدا در آمد : آقای کامشاد به اطلاعات مراجعه کنند .
آقایی میانسال مرا با خود به اتاقی کوچک برد . اتاق یک میز و دو صندلی داشت . مرد روبرویم نشست .خود را مامور امنیت معرفی کرد . ابتدا گفت محتویات جیب هایم را در آورم . مقداری خرت و خورت ، تقویم بغلی ، دفتر چه یاد داشت ، قلم خود نویس ، عینک ، کلید چمدان ، چک مسافرتی و دسته ای اسکناس ریال روی میز گذاشتم .دفتر چه یاد داشتم را بر داشت و به مرور و تورق پرداخت .
- کجا تشریف می برید ؟
- انگلستان
-به چه منظور ؟
- تدریس
سر از دفتر چه بر داشت و نگاهی به صورتم انداخت
-تدریس چی ؟
-زبان و ادبیات
در مرور دفترچه جایی شعری دید . مکث کرد
- اهل شعر هم که هستید
-رشته ام زبان و ادبیاته
دفتر چه را پایین گذاشت و تقویم بغلی را بر داشت . کسی در اتاقک را باز کرد . سر به درون آورد و گفت :
-مسافران دارند سوار میشوند . این آقا رفتنی اند ؟
مامور امنیتی گفت : -چند دقیقه !
ضمن ورق زدن تقویم بغلی بلند خواند :
- سه بعد از ظهر شاهرخ ، شاهرخ کیست ؟
-یکی از دوستان
-شب منزل شاپور . و شاپور ؟
- یکی دیگر از دوستان
باز کارمند هواپیمایی در را نیمه باز کرد و گفت :
-مسافر ها همه سوار شده اند ، تکلیف این مسافر ؟
مامور امنیتی با اوقات تلخی :
-گفتم چند دقیقه
تقویم را ورق زد و پیش رفت :
-شب سینما با فرخنده . فرخنده ؟
و نگاهی زیر چشمی :
- دختر عمه مس
پوز خندی زد .
- شما اصفهانی هستید ؟
- بله !
در دوباره باز شد .این دفعه مدر با جربزه تری بود .
- هواپیما نمیتواند بخاطر یک نفر معطل بماند ، این آخرین اخطار است . و در را محکم کوبید
یکهو دست مامور امنیتی رفت سوی اسکناس ها . آنها را دزدکی بر داشت . در جیب خود گذاشت و گفت :
- بزن به چاک ! اگر کلاهت هم در این خاک افتاد دیگر بر نگرد . زود !
از کتاب : حدیث نفس - حسن کامشاد -نشر نی - تهران