مدرسه میرفتیم . دبیرستان ایرانشهر لاهیجان . در محله امیر شهید . هفتصد هشتصد تا دانش آموز بودیم . از هر قوم و قبیله ای . آقای کنارسری مدیر مان بود . برای خودش هیبت و قدرتی داشت . اسمش را گذاشته بودیم حضرت محمد !
شاگرد اول کلاس بودم . ریزه میزه و مردنی . یکپارچه استخوان . بقول رشتی ها : عینهو ماهی خشک غازیان .اما بیدار و اهل کتاب .
توی کلاس مان با علیرضا کشور دوست رقابت داشتیم . میخواست شاگرد اول باشد. لباس تر و تمیزی می پوشید و روزی هزار بار کفش هایش را برق می انداخت . بابایش در لاهیجان کفشدوزی و کفش فروشی داشت .
مبصرمان از آن تخم جن های روزگار بود . نامش اصغر مطلبی . بی چاک دهان و لات . از اصغر مطلبی بیشتر از آقای کنارسری می ترسیدیم .
همشاگردی های مان از هر قوم و قماشی بودند . اسکندر ؛ هم سنش و هم قدش دو برابر ما بود . ته کلاس می نشست و هیچکس را زهره آن نبود که بگوید بالای چشمت ابروست . از آن لات های چاله میدانی بود که آمده بود درس بخواند .
چند تا همشاگردی داشتیم که بعد ها چریک شدند و جان شان را چه در جنگل های سیاهکل و چه در نبردهای خیابانی از کف دادند : رحمت پیرو نذیری ؛ محمد گلشاهی ؛ اسدالله بشر دوست ؛ آزاد سرو ؛ محمد رحیمی مسچی و دیگران ....
یک روز سرد زمستانی ؛ باران میبارید . چه بارانی هم میبارید . باد هم بیداد میکرد . در آن سوز سرما سوار دوچرخه مان شدیم و خودمان را بمدرسه رساندیم . تا بمدرسه برسیم جان مان به لب مان رسیید . موش آبکشیده شده بودیم . آمده بودیم مدرسه شاید از مرده ریگ نیاکان چیزی بیاموزیم و سری در میان سرها در بیاوریم ( که خوشبختانه نه چیزی آموختیم و نه کسی شدیم و نه سری توی سرها در آوردیم )
آمدیم توی کلاس . دیدیم بچه ها کیف و دفتر و دستک شان را جمع کرده اند و میخواهند بزنند به چاک جاده . پرسیدیم : چه خبر است ؟
اصغر مطلبی در آمد که : بمناسبت گوزیدن اسب شاه مدرسه تعطیل است .
ما هم بار و بندیل مان را روی کول مان گذاشتیم و توی آن باد و باران و توفان تا خانه رکاب زدیم ...
مادرمان پرسید : پسر جان ! چرا بر گشته ای ؟
ما هم در جواب در آمدیم که : بمناسبت گوزیدن اسب شاه مدرسه تعطیل است !
از شما چه پنهان در آن عالم نوجوانی چقدر به اسب شاه آفرین گفتیم که ما را از شر معلمان پر مدعای بیسواد خلاص کرده است و کلی هم دعا کردیم بلکه این اسب نازنین آقای شاه - که آنوقت ها هنوز آریامهر نشده بود - بیش از اینها بگوزد تا یکسره از مصیبت جانگزای رفتن بمدرسه راحت بشویم !
سالها گذشت و آقایانی رفتند و آقایان دیگری بساط مارگیری شان را پهن کردند و ما هم آواره کشور ها و قاره ها شدیم :
چنان زد بر بساطم پشت پایی
که هر خاشاک ما افتاد جایی
امروز که داشتیم خبر های ایران را میخواندیم بخودمان گفتیم این بچه های امروزی چقدر خوشبخت اند که سالی سیصد روزش را بمناسبت گوزیدن اسب امام ها و نایب امام ها و تولد و رحلت دوازده امام و چهارده معصوم تعطیل اند و از عذاب مدرسه رفتن خلاص .
آنوقت ها که ما مدرسه میرفتیم این اسب نازنین شاه سالی فقط سه چهار بار - آنهم در روزهای چهارم آبان و بیست و یکم آذر و ششم بهمن و نهم آبان - میگوزید و ما مجبور بودیم ماهها عمرمان را در کلاس های نمور بگذرانیم و ضربا ضربا بیاموزیم که هیچگاه در هیچ جای زندگی مان بکارمان نیامده است .
خدا شاهد است ما به این بچه های امروزی حسودی مان میشود . میدانید چرا حسودی مان میشود ؟ برای اینکه این لاکردار ها تا دری به تخته ای میخورد جل و پلاس شان را بر میدارند و راهی شهر های ساحلی میشوند و به ریش نسل ما میخندند . نسلی که بجای "سلاح فرهنگ " به "فرهنگ سلاح " روی آورده بود و هم خودش و هم چند نسل از فرزندان این میهن را بنابودی کشاند .