جوانک با لهجه زیبای ترکی داستان آمدنش به امریکا را برای من تعریف میکند .
میگوید : آقا ! دیگر جانم در ایران بر لبم رسیده بود .یا باید خودکشی میکردم یا اینکه جانم را بر میداشتم و خودم را جایی گم و گور میکردم . دست مادر پیرم را گرفتم و به ترکیه رفتم . آنجا یکی دو ماهی ماندم و توانستم سه چهار هزار دلاری بسلفم و دوتا پاسپورت مکزیکی برای خودم و مادرم خریداری کنم . آقای دلال باشی با مهارت بیمانندی عکس های پاسپورت مان را عوض کرد و ما هم یکشبه شدیم سینیور و سینیورا گونزالس !.
بعدش هم ما را سوار هواپیما کرد و گفت : بروید به سلامت !
آمدیم مکزیکو سیتی . چند روزی ماندیم . سر و گوشی آب دادیم و یکی از آن کایوتی های هفت خط را پیدا کردیم که میگفت : هشت هزار دلار میگیرم و شما را میرسانم امریکا .
هشت هزار دلار را دادیم و آمدیم لب مرز . مرز تیخوانا
چند گاهی شب ها همراه بیست سی تا درمانده تر از خودمان - از ترک و تاجیک بگیر تا چینی و مکزیکی و ایرانی و افغان و گواتمالایی و هندی و روسی - میرفتیم کنار مرز بز خو میکردیم بلکه شب هنگام در عمق تاریکی و ظلمات خودمان را به سر زمین رویایی مان برسانیم .
یک شب ظلمانی ؛ بالاخره ندا آمد که حرکت ! توی آن سوز و باد و خاک و خاشاک و شن و توفان و ترس و اضطراب ؛ همگی مان به آنسوی مرز هجوم بردیم . نفس نفس زنان و ترسان و لرزان بالاخره به آنسوی مرز رسیدیم . اما من در این همهمه و تاریکی و دلواپسی مادرم را گم کردم . خدایا ! چه کنم ؟ چه نکنم ؟ نه یارای فریاد زدن دارم نه توان بازگشت به مکزیک . ساعتی در آن تاریکی و ظلمات دنبال مادرم گشتم اما انگار مادرم آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود .خدایا ! حالا چه خاکی بر سرم بریزم ؟ چاره ای ندیدم که دل به دریا بزنم و راهی لس آنجلس بشوم . آنجا یکی از بستگانم چشم براه ما بود .
بدون مادرم به آنجا رفتم . با دلی شکسته و تنی رنجور . همه حیران و مات و سر گردان مانده بودند که بر سر مادرم چه آمده است .آیا بسلامت از مرز گذشته است ؟ آیا به چنگ مرزبانان امریکایی افتاده است ؟ زنده است ؟ مرده است ؟ خدایا چه کنم ؟
و اما بشنوید از مادر :
مادر ؛ با همه پیری و ناتوانی خودش را به نزدیک ترین شهرک مرزی میرساند . شب تا صبح در خیابان پرسه میزند . هی بالا و پایین میرود بلکه سر و کله پسرش پیدا بشود . اما خبری نیست که نیست .
صبح ؛ خسته و تشنه و گرسنه و دلشکسته و نومید و ترسان از این خیابان به آن خیابان میرود . یک بانوی امریکایی توجه اش به این پیر زن بی پناه جلب میشود .بسویش میآید . می پرسد : می توانم کمکی بشما بکنم ؟
مادر انگلیسی نمیداند . هیچ زبان دیگری هم نمیداند . زن امریکایی میفهمد که او مهاجر راه گم کرده ای است .او را به خانه خود می برد . می فهمد که ایرانی است . مادر هیچ مدرکی همراه خود ندارد . هیچ شماره تلفنی هم همراهش نیست . مدام میگوید ایران ! ایران !
بانوی امریکایی یادش میآید که دربانک شهر کوچک شان یک خانم ایرانی کار میکند . به بانک زنگ میزند . به خانم ایرانی میگوید که یک خانم بی پناه ایرانی را در خانه اش دارد . زن ایرانی به خانه او میآید .با مادر صحبت میکند . می فهمد که در لس انجلس خویشاوندی بنام آقای فلانی دارد . به دوستی در لس آنجلس زنگ میزند و از او میخواهد به هر ترتیبی شده است آقای فلانی را پیدا کند . آنها پس از جستجوی بسیار سر انجام آقای فلانی را پیدا میکنند .مادر را سوار اتوبوس میکنند و به لس آنجلس میفرستند .......
گر نویسم شرح آن بی حد شود
مثنوی هفتاد من کاغذ شود
باری ! ما که شهروند جهان بودیم بناگاه گدایان نان شدیم .
میگوید : آقا ! دیگر جانم در ایران بر لبم رسیده بود .یا باید خودکشی میکردم یا اینکه جانم را بر میداشتم و خودم را جایی گم و گور میکردم . دست مادر پیرم را گرفتم و به ترکیه رفتم . آنجا یکی دو ماهی ماندم و توانستم سه چهار هزار دلاری بسلفم و دوتا پاسپورت مکزیکی برای خودم و مادرم خریداری کنم . آقای دلال باشی با مهارت بیمانندی عکس های پاسپورت مان را عوض کرد و ما هم یکشبه شدیم سینیور و سینیورا گونزالس !.
بعدش هم ما را سوار هواپیما کرد و گفت : بروید به سلامت !
آمدیم مکزیکو سیتی . چند روزی ماندیم . سر و گوشی آب دادیم و یکی از آن کایوتی های هفت خط را پیدا کردیم که میگفت : هشت هزار دلار میگیرم و شما را میرسانم امریکا .
هشت هزار دلار را دادیم و آمدیم لب مرز . مرز تیخوانا
چند گاهی شب ها همراه بیست سی تا درمانده تر از خودمان - از ترک و تاجیک بگیر تا چینی و مکزیکی و ایرانی و افغان و گواتمالایی و هندی و روسی - میرفتیم کنار مرز بز خو میکردیم بلکه شب هنگام در عمق تاریکی و ظلمات خودمان را به سر زمین رویایی مان برسانیم .
یک شب ظلمانی ؛ بالاخره ندا آمد که حرکت ! توی آن سوز و باد و خاک و خاشاک و شن و توفان و ترس و اضطراب ؛ همگی مان به آنسوی مرز هجوم بردیم . نفس نفس زنان و ترسان و لرزان بالاخره به آنسوی مرز رسیدیم . اما من در این همهمه و تاریکی و دلواپسی مادرم را گم کردم . خدایا ! چه کنم ؟ چه نکنم ؟ نه یارای فریاد زدن دارم نه توان بازگشت به مکزیک . ساعتی در آن تاریکی و ظلمات دنبال مادرم گشتم اما انگار مادرم آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود .خدایا ! حالا چه خاکی بر سرم بریزم ؟ چاره ای ندیدم که دل به دریا بزنم و راهی لس آنجلس بشوم . آنجا یکی از بستگانم چشم براه ما بود .
بدون مادرم به آنجا رفتم . با دلی شکسته و تنی رنجور . همه حیران و مات و سر گردان مانده بودند که بر سر مادرم چه آمده است .آیا بسلامت از مرز گذشته است ؟ آیا به چنگ مرزبانان امریکایی افتاده است ؟ زنده است ؟ مرده است ؟ خدایا چه کنم ؟
و اما بشنوید از مادر :
مادر ؛ با همه پیری و ناتوانی خودش را به نزدیک ترین شهرک مرزی میرساند . شب تا صبح در خیابان پرسه میزند . هی بالا و پایین میرود بلکه سر و کله پسرش پیدا بشود . اما خبری نیست که نیست .
صبح ؛ خسته و تشنه و گرسنه و دلشکسته و نومید و ترسان از این خیابان به آن خیابان میرود . یک بانوی امریکایی توجه اش به این پیر زن بی پناه جلب میشود .بسویش میآید . می پرسد : می توانم کمکی بشما بکنم ؟
مادر انگلیسی نمیداند . هیچ زبان دیگری هم نمیداند . زن امریکایی میفهمد که او مهاجر راه گم کرده ای است .او را به خانه خود می برد . می فهمد که ایرانی است . مادر هیچ مدرکی همراه خود ندارد . هیچ شماره تلفنی هم همراهش نیست . مدام میگوید ایران ! ایران !
بانوی امریکایی یادش میآید که دربانک شهر کوچک شان یک خانم ایرانی کار میکند . به بانک زنگ میزند . به خانم ایرانی میگوید که یک خانم بی پناه ایرانی را در خانه اش دارد . زن ایرانی به خانه او میآید .با مادر صحبت میکند . می فهمد که در لس انجلس خویشاوندی بنام آقای فلانی دارد . به دوستی در لس آنجلس زنگ میزند و از او میخواهد به هر ترتیبی شده است آقای فلانی را پیدا کند . آنها پس از جستجوی بسیار سر انجام آقای فلانی را پیدا میکنند .مادر را سوار اتوبوس میکنند و به لس آنجلس میفرستند .......
گر نویسم شرح آن بی حد شود
مثنوی هفتاد من کاغذ شود
باری ! ما که شهروند جهان بودیم بناگاه گدایان نان شدیم .