دنبال کننده ها

۶ اردیبهشت ۱۳۹۵

پیوند دین و چپ

بابک مینا پژوهش‌گر فلسفه و دانش‌آموخته‌ی این رشته از دانشگاه لیون است. او که در دانشگاه تهران نیز “مردم‌شناسی” خوانده، در زمان دانشجویی، به مدت چهار سال در تشکل «جامعه فرهنگی» فعالیت می‌کرد و حدود یک سال و نیم نیز “دبیرکل” این تشکل بود. وی اکنون در فرانسه زندگی می‌کند. منیره کاظمی گفتگویی داشته است با بابک مینا با محوریت اسلام و اتفاقات اخیر اروپا. 


بعد از هر ترور سازمان یافته و فردی (مانند زخمی کردن عابران در متروی لندن و یا چاقو زدن مسلمانی که عید پاک را تبریک گفته بوده و …) از جانب اسلامیست ها و یا قتل های ناموسی، در رسانه های غربی شاهد خیزش موجی از تیترها و مقالات هستیم، مبنی بر اینکه ” این واقعه ربطی به اسلام ندارد”. به نظر تو این وقایع در کجا به اسلام ربط دارد و کجا ربطی ندارد؟

قطعا بخشی از این رویداد‌های خونین و غم‌انگیز به اسلام برمی‌گردد. یعنی به متن‌های بنیادین اسلام و برداشتی که اسلام‌گرایان از آن متن‌ها به دست می‌دهند. اما این همه ماجرا نیست. مسئله تروریسم اسلامی ابعاد بسیار پیچیده سیاسی، تاریخی، و اجتماعی دارد که باید به همه آنها پرداخت و جای هر کدام را مشخص کرد. بی‌شک در یک مصاحبه نمی‌شود این کار را کرد. من تنها به نکته‌ای روش‌شناسانه اشاره می‌کنم: در توضیح خاستگاه‌های تروریسم اسلامی و یا اسلام‌گرایی در کل می‌توان داستان‌های مختلفی روایت کرد. بسته به اینکه شما چه عناصری را در مرکز داستان بگذارید و چه عناصری را به حاشیه ببرید یا کلا حذف کنید داستان‌ها متفاوت خواهد شد و به تبع آن نتیجه‌گیری‌ها هم. مثلا اگر شما اقتصاد را در مرکز بنشانید یک جور این پدیده را توضیح می‌دهید و اگر فرهنگ و دین را در مرکز قرار دهید جور دیگر. نکته مهم اینجاست که هیچ داستانی حق ندارد خود را عین واقعیت بداند. نمی‌توان گفت داستان تبعیض اجتماعی و یا اثرات استعمار روایت نهایی است و داستان‌های دیگر حاصل توهم و سوءنیت. متقابلا نمی‌توان داستان‌هایی را که بیشتر بر نقش دین تاکید می‌کنند به عنوان حرف نهایی پذیرفت. اساسا در پدیده‌های فرهنگی (فرهنگ را اینجا در برابر طبیعت به کار می‌برم.) حرف نهایی وجود ندارد. ما داستان‌هایی روایت می‌کنیم، این داستان‌ها همواره بر اساس پیش‌فرض‌ها و قواعدی از پیش تعیین‌شده شکل می‌گیرد. بنابراین باید تکثر داستان‌ها را بپذیریم. اما آیا این به معنای عدم وجود عینیت و نقد‌ناپذیری این داستان‌ها ست؟ مسلما نه. می‌توان این داستان‌ها را با معیارهایی سنجید. می‌توان آنها را نقد کرد. اما نمی‌توان گفت از اساس حق روایت از این یا آن منظر وجود ندارد. مثلا به کسی که دین را محور داستان خود از پیدایش اسلام‌گرایی قرار می‌دهد نمی‌توان گفت اساسا تو حق نداری از این چشم‌انداز نگاه کنی. اما می‌توان مدعای او را سنجید و محک زد. نهایتا من فکر می‌کنم داستان‌هایی که میل ترکیبی دارند، یعنی می‌کوشند با داستان‌های دیگر ترکیب شوند و چشم‌‌انداز آنها را نیز تا حدی در نظر بگیرند می‌توانند با عینیت و دقت بیشتری مسئله را توضیح دهند. اما دقت کنید می‌گویم عینیت بیشتر و نه مطلق. عینیت مطلق دستکم در علوم انسانی وجود ندارد.

اما به این بپردازم که  چرا در رسانه‌های غربی اینقدر نقد اسلام و اسلام‌گرایان با احتیاط صورت می‌گیرد و معمولا عده‌ای به قول شما پس از هر هنگامه خونینی که تروریست‌های مسلمان به راه می‌اندازند فریاد بر می‌دارند که «این کشتار و جنون به اسلام ربطی ندارد.» و شگفت اینکه بیشتر این افراد غربیانی هستند ‌بی‌خدا و متمایل به چپ.

در این چند سالی که در اروپا زیسته‌ام و از درون این فرهنگ را درک کرده‌ام به این نتیجه رسیده‌ام که اروپا و شاید غرب در کل در دام گناهانش گرفتار شده است. اروپا عمیقا گناهکار است. تاریخ شرم‌آور استعمار و دو جنگ جهانی و هولوکاست، یعنی هولناک‌ترین نسل‌کشی تاریخ مدرن، بزرگ‌ترین گناهان اروپا ست. کمر اروپا زیر بار این گناهان شکسته است. حتی اروپا‌مدارترینِ اروپایان در ژرفای جانشان به «اروپا» ایمان کاملی ندارند. حتی فکر می‌کنم اروپامحوری هیستیریک احزاب راست افراطی بیش از اینکه محصول اعتماد به نفس باشد، واکنشی ست واژگونه به وجدان معذب اروپایی. درست مثل کسی که می‌خواهد عدم اعتماد به نفس‌اش را با خودخواهی و پرخاشگری بیشتر جبران کند.  از طرفی اروپا تنها بخشی از جهان است که حقوق بشر و ارزش‌های لیبرال و انسان‌دوستانه بیش از پیش در آن به معیاری برای قضاوت سیاسی بدل شده است. هر چه بیشتر اخلاق‌گرایی و نزاکت سیاسی بر فرهنگ عمومی و سیاسی غالب می‌شود، ملت‌های اروپایی بیشتر احساس عدم اعتماد به نفس می‌کنند. فتوحات و مستعمرات گذشته دیگر فخرآور نیستند بلکه مایه سرافکندگی شده‌اند. در چنین وضعیتی مواجه قاطعانه با اسلام‌گرایی برای بخش زیادی از روشنفکران خصوصا چپ دشوار می‌شود. تالی فاسد این وجدان معذب این است که بسیاری از این روشنفکران چشم‌شان را بر روی  جنایات اسلام‌گرایان می‌بندند.  روشنفکران و مبلغان اسلام‌گرا نیز از این وضعیت نهایت سوءاستفاده را می‌کنند. در سال‌های اخیر اتحاد نانوشته و ناگفته عجیبی میان برخی از روشنفکران چپ رادیکال و اسلام‌گرایان در خفه کردن صدای قربانیان و منتقدان اسلام‌گرایان به وجود آمده است.

فکر می‌کنم تاریخ دوباره تکرار شده است: وضعیت ما گریختگان از حکومت اسلامی شباهتی دارد به روشنفکران ناراضی بلوک شرق آنگاه که به غرب پناهنده می‌شدند و در پاریس و لندن جوانان پرشوری را می‌دیدند که که به آنها درس سوسیالیسم می‌دهند و به سکوت دعوت‌شان می‌کنند تا شکافی در صفوف متحدان طبقه کارگر نیفتد. وضعیت غم‌انگیزی ست.

من با این نظرت که وضعیت ما گریختگان از حکومت اسلامی با نارضیان بلوک شرق شبیه است از خیلی جهات موافقم. اما این شباهت در سالهای دهه نود میلادی قابل مشاهده بود. ولی در سالهای بعد از آن، بخصوص بعد از جا افتادن نظریه های پست مدرنیسم و پست کلنیالیسم در میان فراریان از کشورهای اسلامی دیگر دیده نمیشود. برای نمونه  ما شاهد هستیم که در میان فراریان از ایران کسانی که در زندانهای ج ا بوده اند و یا حکم دارند، به محض رسیدن به کشورهای امن دست به قلم شده اند و در نقد کشور میزبان و دموکراسی موجود فعال میشوند، حتی بعضا تا آنجا پیش میروند که در ضیافتهای سران رژیم (یعنی امران دستیگری و بازجویی خود) حاضر میشوند. تو این پدیده را چگونه توضیح میدهی؟

خود همین چیزی که به پسامدرنیسم مشهور شده است محصول همین عدم اعتماد به نفس و نوعی خودآزاری غربی است. من نمی‌خواهم جنبه‌های مثبت این نظریه‌ها را رد کنم، و یا اصلا در اینجا هدفم نقد نظریه‌های پسامدرن و پساساختارگرا نیست. بیشتر دارم سعی می‌کنم نشان دهم این نوع نظریه‌ها در چه حال و هوایی یا به قول هایدگر (stimmung) تولید شده است: در حال و هوای تردید، شکست و عدم اعتماد به نفس جمعی. طنین صدای هایدگر هنگامی که  می‌گوید تاریخ غرب تاریخ فراموشی وجود است، که یعنی غرب از اساس چیزی بنیادین را فراموش کرده است، برای این روشنفکران جذاب است. هر فلسفه‌ای که غرب را در کلیتش متهم کند گویی در ذات خود رهایی‌بخش است و در طرف بی‌گناهان و ستمدیدگان ایستاده است. بدیهی است که اگر اینگونه فکر کنید به این نتیجه می رسید که «تنها خدایی می‌تواند ما را نجات دهد». این حال و هوا حتی در کار فیلسوفان مخالف پسامدرنیسم هم قابل رد‌یابی است. مثلا نگاه کنید به هابرماس که همه نیرویش را مصرف می‌کند تا با وسواسی محتاطانه از یک روشنگری میانه‌رو و سازشکار و عاری از سلطه و خشونت دفاع کند. در آثار هابرماس وقتی بین خطوط را می‌خوانیم می‌توانیم ترس از تجربه فاشیسم و استالینیسم را کاملا حس کنیم. این را مقایسه کنید با خِرد شاد و بی‌پروای مارکس در قرن نوزدهم. قرن بیستم قرن وحشت بود و سایه این وحشت، و هراس و سوءظنی را که ایجاد کرده است می‌توانیم در روح اندیشه‌های فلسفی این قرن ببینیم.

اما باز گردم به سوال. چرخش نخبگان مهاجر در غرب دلایل مختلفی دارد. من به سه دلیل اشاره می‌کنم: نخست اینکه ما یاد نگرفته‌ایم از تجربه خودمان بیآغازیم و آن را به موضوع تامل انتقادی تبدیل کنیم. مخالفتمان با وضع موجود در سطح چند اعتراض و چند بیاینه مشترک و غیره باقی می‌ماند. ما هنوز به دانشی انتقادی که بتواند زوایای مختلف جامعه ایران را بشکافد و به شکلی ریشه‌ای آن را نقد کند نرسیده‌ایم. اصل مسئله اینجاست که شجاعت در خود نگریستن و از خود آغاز کردن نداریم. اعتراضاتمان در سطحی سیاسی می‌ماند و زود هم فراموش می‌شود. ما باید بتوانیم خودمان را به مسئله بدل کنیم و این کار به پیگیری، ثبات قدم، و دلیری در پرسیدن نیاز دارد که ما نداریم. بنابراین خیلی زود ترجیح می‌دهیم در دانشی که غربیان برای نقد خود ساخته‌اند حل شویم تا دانش انتقادی بومی بیافرینیم.

دومین دلیل را من نوعی اسنوبیسم روشنفکری می‌دانم. ما جهان سومی‌ها از هر قشری خیلی دوست داریم غربی شویم. ادای چپ‌های غربی را در نقد دموکراسی و سرمایه‌داری و فرهنگ غربی درآوردن خود راهی ست برای غربی شدن. کسی که شجاعت ندارد تجربه خودش را به موضوع فکرش بدل کند، خیلی زود از چپ‌های غربی تقلید می‌کند به خیال اینکه اکنون به روشنفکر یا فعال سیاسی جهانی بدل شده است. این حمله به غرب اتفاقا نوعی بزرگداشت غرب است: فرد غرب را بزرگ می‌کند تا خود را همچون قهرمانی علیه قدرتِ بزرگ ستایش کند و از این طریق خودکم‌بینی خاورمیانه‌ای‌اش را تسلی دهد.

سومین دلیل را من پارانویا مهاجران می‌نامم. میشل فوکو در درس‌هایش در کلژ دو فرانس درباره نولیبرالیسم اشاره می‌کند به هراس از دولت و تاثیر آن در نظریه نولیبرالیسم در میان مهاجرانی که در کشورهای خود تحت ستم دولت‌های سرکوب‌گر بوده‌اند. او مثلا به فون هایک اشاره می‌کند که می‌پنداشت بزرگ شدن حجم دولت در انگلستان نخستین قدم‌ها به سمت فاشیسم است. من این ایده را از فوکو وام می‌گیرم و اندکی ‌آن را بسط می‌دهم. به نظر من موقعیت مهاجران موقعیتی خاص و پیچیده است: از طرفی در کشور میزبان می‌توانند چیز‌هایی را ببینند که برای ساکنان آن کشور از فرط عادی بودن نامرئی است. انزو ترورسو (EnzoTraverso) تاریخ‌نگار ایتالیایی به این می‌گوید «امتیاز معرفت‌شناسانه» مهاجران. اما از طرفی دیگر مهاجرانی که به خصوص از کشورهایی می‌آیند که دولت‌های سرکوب‌گر داشته است، دچار نوعی خطای دید و نوعی پارانویا نیز هستند. علاوه بر اینکه مهاجران اصولا از بسیاری از جهات احساس ناامنی می‌کنند. ساده‌ترین نمونه‌اش زبان است: شما هر چقدر هم زبان دوم را خوب یاد بگیرید باز در زبان مادری احساس امنیت بیشتری می‌کنید. سال‌ها طول خواهد کشید تا در زبان دوم امنیتی نظیر زبان مادری بیابید. گسیخته شدن روابطی که پیشتر داشتید، ناآشنایی با فرهنگ جدید و از همه مهمتر یکی کردن هر نوع قدرت و اقتداری در کشور میزبان با تجربه ستم دولتی در کشور مبدا، هراسی دائمی به وجود می‌آورد. با کوچکترین حرکت پلیس در امریکا یا انگلستان یا آلمان یا هر کشور دیگر غربی فرد مهاجر تصور می‌کند این پلیس همان پلیس سرکوب‌گر کشور خودش است. هر نوع سرکوبی ولو اندک زخمی بزرگ در قلب مهاجر به جای می‌گذارد. نتیجه اینهمه، نگاهی هراس‌زده و اغراق‌آمیز به جامعه میزبان خواهد بود که نمی‌تواند مکانیسم قدرت را در این جوامع آنطور که واقعا هست، نه بهتر و نه بدتر ببیند.

در کنار این سه دلیل باید نکته چهارمی هم بیافزایم. پیش‌فرض من تا اینجا این بود که این مهاجران افراد سلیم النفسی هستند که در آنچه می‌گویند و می‌کنند صادق هستند. اما تجربه زندگی به ما آموخته است که دلایل ساده‌تر و مبتذل‌تری نیز وجود دارد: به هر حال زندگی خرج دارد و دلال محبت دولت‌ها  بودن بیزنس ‌پرسودی است!

گفتی که “هر فلسفه‌ای که غرب را در کلیتش متهم کند گویی در ذات خود رهایی‌بخش است و در طرف بی‌گناهان ایستاده است”. به عبارت دیگر همان نگاه خیلی از غربی ها و همانطور که گفتی بسیاری از ایرانیان مهاجر به مسلمانان به عنوان قربانیان و اسلام ( که غرب را متهم میکند) هم به عنوان دین محرومان و مظلومان؟. ولی منظورت از دانش انتقاد بومی چیست؟ چون از همین پسوند “بومی” میتوان تعبیرهای مختلفی داشت. برای نمونه فمینیسم اسلامی، دموکراسی ایرانی و  مردمسالاری دینی و غیر نمونه هایی از این تعبیرهاست.

دلیل اینکه گفته می‌شود اسلام‌گرایی به ایدئولوژی فرودستان تبدیل شده است باز تا حدی به بخش‌هایی از چپ رادیکال بر می‌گردد. واقعیت این است که چپ رادیکال به محض اینکه از سطح فلسفی و نظری خارج می‌شود هیچ حرف اصیل و مهمی در هیچ حوزه‌ای  برای گفتن ندارد. بنابراین تصور می‌کند خصوصا در منطقه خاورمیانه اسلام‌گرایی تنها آلترناتیو دست به نقد در برابر لیبرالیسم است. اسلام‌گرایی از این طریق تا حد زیادی جانشین کمونیسم شده است. بخشی از چپ رادیکال با اندکی حسادت به قدرت بسیج توده‌ای اسلام‌گرایان نگاه می‌کند و می‌کوشد رابطه‌ای دوگانه با اسلام‌گرایی را حفظ کند: از طرفی فاصله می‌گیرد و از طرف دیگر حمایت می‌کند. اسلام‌گرایان هم از این فضا حداکثر استفاده را می‌کنند. آنها هم دیگر قواعد بازی را یاد گرفته‌اند: از طرفی اداهای ضد امپریالیستی و ضد سرمایه‌داری در می‌آوردند و از طرف دیگر خود خیال امپریالیسم اسلامی در سر می‌پرورانند و هر جایی به قدرت می‌رسند خشن‌ترین و بدوی‌ترین اشکال سرمایه‌داری را بر آنجا حاکم می‌کنند. مسئله اسلام‌گرایی فقط و فقط سلطه بیشتر است و بس. در مبارزه با اسلام‌گرایی حتما باید بر گرایش‌های امپریالیستی این ایدئولوژی تاکید کرد.

اما در مورد دانش انتقادی بومی. کلمه بومی در ایران بدنام شده است. منظور من این نیست که اصالتی فرهنگی وجود دارد که کالاهای فرهنگ غربی باید بر مبنای آن اصالت استاندارد بشوند. چیزهایی مثل فمنیسم اسلامی و جامعه‌شناسی بومی و غیره صنعتی مونتاژی و دست دوم است که به درد هیچ چیزی نمی‌خورد. بیشتر به ایجاد نوعی گمرک فرهنگی شبیه است که باید ورود و خروج ایده‌ها را کنترل کند و از ایده‌های زیادی لوکس غربی مالیات بیشتر بگیرد. منظور من اتفاقا خودانتقادی جدی و ریشه‌ای است. دانش انتقادی که از غرب می‌آید اگر در جایی فرهنگ ما را ملاقات نکند و تیغ سنجشش جایی از وجود ما را جراحی نکند، به شمشیری مرصع می‌ماند که تنها به درد نمایش و خودنمایی می‌خورد. متاسفانه تا حدی وضعیت تفکر انتقادی در ایران اینگونه است. مفاهیم و نظریه‌ها مثل ابرهایی خیال‌انگیز از بالای سر ما می‌گذرند بدون اینکه در جایی با ما برخورد کنند.

من باز میگردم بر این نظرت مبنی بر اینکه “چپ رادیکال به محض اینکه از سطح فلسفی و نظری خارج می‌شود هیچ حرف اصیل و مهمی در هیچ حوزه‌ای  برای گفتن ندارد. بنابراین تصور می‌کند خصوصا در منطقه خاورمیانه اسلام‌گرایی تنها آلترناتیو دست به نقد در برابر لیبرالیسم است. اسلام‌گرایی به این طریق تا حد زیادی جانشین کمونیسم شده است”. به معنی دیگر چپ رادیکال در دشمنی با لیبرالیسم به حمایت از اسلامگرایی برمیخیزد؟ یعنی دشمن دشمن من، دوست من است؟ اما چرا ما شاهد این نوع از حمایت ها و همدلی های در مورد یهودیان ارتدکس و یا مسیحیان بنیادگرا نیستیم؟
مجبورم برای پاسخ به این سوال نخست اشاره کوتاهی بکنم به رابطه چپ و دین به طور کلی و سپس بر می‌گردم به نکته شما.  رابطه دین و چپ رابطه بسیار پیچیده و چندسویه بوده است. چپ دین را هم پس زده و رادیکال‌ترین نقدها را به آن وارد کرده و هم مجذوب نیروی دین بوده است و حتی با آن آمیخته است. من فعلا قضاوتی در این مورد نمی‌کنم. نمی‌گویم این رابطه دوسویه خوب بوده است یا بد بوده. چون مسئله بسیار پیچیده‌تر از این حرف‌ها ست. بگذارید به چند نمونه اشاره کنم.

انگلس در کتابش «جنگ دهقانی در آلمان» می‌کوشد از جنگ‌های مذهبی – دهقانی در حوزه امپراتوری مقدس رم در قرن شانزدهم تفسیری مارکسیستی به دست دهد. او به طور خلاصه سه جناح را از هم تمیز می‌دهد: کاتولیسیم را ایدئولوژی ارتجاعی فئودالیسم و نظم حاکم می‌داند، پروتستانتیسم میانه‌رو مارتین لوتر را ایدئولوژی بورژوا – اصلاح‌طلب و پروتستانتیسم رادیکال توماس مونتسر (Thomas Münzer) را نوعی ایدئولوژی انقلابی، و نوعی سوسیالیسم پیش از سوسیالیسم می‌خواند که در چهارچوب قرن شانزدهم تنها می‌توانست بیانی دینی داشته باشد. من کاری به درستی یا نادرستی این تحلیل ندارم. قصدم اینجا تنها توجه دادن به این نکته است که جنبش‌های دینی دوره اصلاح و جنگ‌های مذهبی تا چه اندازه برای یکی از پایه‌گذاران مارکسیسم جذابیت داشته است.

خود مارکس در اواخر عمرش در پاسخ به نامه ورا زاسولیچ، کمونیست انقلابی روس نسبت به جامعه روستایی روسیه که می‌دانیم به شدت به مسیحیت ارتودکس آعشته بودند، موضع نسبتا مثبتی می‌گیرد. البته مارکس پیر در زمان پاسخ به ورا زاسولیچ بیمار بود و در پایان عمر، شاید نتوانیم پاسخ او را چندان جدی بگیریم. ضمن اینکه ظاهرا در مورد وضعیت روسیه مردد بوده است. اما به هر حال عده‌ای نیز پاسخ مارکس و لحن نه چندان منفی او را نسبت به جامعه روستایی روسیه نشانی از این می‌گیرند که وی در اواخر عمرش به این نتیجه رسیده بود که می‌توان از نیروهای سنتی علیه سرمایه‌داری استفاده کرد. ورا زاسولیچ در نامه‌اش به مارکس از او می‌پرسد آیا  روسیه باید ابتدا وارد نظام سرمایه‌داری بشود یا می‌تواند مستقیما به طرف سوسیالیسم برود؟ او همچنین به اهمیت جامعه روستایی روسیه و نیروی ضد‌بورژوایی آن اشاره می‌کند. از پاسخ مارکس نمی‌توانیم نظری قطعی دریافت کنیم، اما قدر مسلم این است که او نظر ورا زاسولیچ را رد نمی‌کند.

در قرن بیستم پیوند دین و چپ پیچیده‌تر شد. به چند نمونه به شکل فهرست‌وار اشاره می‌کنم : در مکتب فرانکفورت و نزد اندیشمندانی مانند ارنست بلوخ نوعی پیوند یا نوعی گفت‌وگو میان مارکسیسم و الاهیات را می‌بینیم. آنها بسیاری از مفاهیم الاهیات یهودی – مسیحی را درون اندیشه مارکسیستی فعال کردند. در امریکای لاتین ترکیب چپ و کاتولیسیم جریان الاهیات رهایی‌بخش را به وجود آورد. در فرانسه نیز از نیمه اول قرن بیستم سوسیال‌دموکراسی و  مسیحیت کاتولیک پیوند خوردند.

می‌بینیم که داستان چپ و دین حالا شروع نشده است و سابقه دارد. اگرچه  درست است که در جریان اصلی و رسمی چپ انقلابی و رادیکال نگاه به دین معمولا بدبینانه بوده است، اما باید توجه داشت که در کنار این بدبینی دین برای بخشی از چپ جذابیت داشته است.

آیا جذابیت اسلام‌گرایی برای چپ را باید در ادامه جذابیت همیشگی دین برای بخشی از چپ بفهمیم؟ هم آری و هم نه. آری برای اینکه نگاه بسیاری از چپ‌های امروز به اسلام‌گرایی شبیه همان نگاهی ست که انگلس به پروتستان‌های رادیکال داشت. نه، چرا که اسلام‌گرایی با سوسیالیسم مسیحی و الاهیات رهایی‌بخش و غیره از اساس متفاوت است و بیش از اینکه بخواهد معنویت دینی را با آزادی‌خواهی و عدالت‌طلبی بیامیزد، دشمن آزادی و عدالت و حتی معنویت است.

اما چرا اکنون اسلام‌گرایی برای بخشی از چپ جذاب است و نه یهودیت و یا مسیحیت افراطی؟ به دو دلیل: اولا که جریان‌های بنیاد‌گرای مسیحی و یهودی عمدتا در جبهه راست یا راست افراطی قرار می‌گیرند. دوم اینکه قدرت بسیج توده‌ای ندارند. اسلام‌گرایی اما نه کاملا در راست جای می‌گیرد و نه در چپ و همین ابهام چپ را مردد می‌کند. دوم اینکه چنانکه پیشتر هم اشاره کردم قدرت بسیج توده‌ای اسلام‌گرایان برای چپ همزمان تحسین‌برانگیز و حسادت‌برانگیز است. چپ فکر می‌کند اسلام‌گرایی در بیشتر موارد به ایدئولوژی فرودستان بدل شده است، و از آنجا که خود را موظف می‌داند همواره از فرودستان حمایت کند و یا حداقل دل‌شان را نشکند اسلام‌گرایی‌شان را نوازش می‌کند. معضل اصلی جریانی سیاسی به نام چپ رادیکال این است: گیریم این فرودستان مرتکب فجیع‌ترین جنایات شدند یا فاشیسم آفریدند، تکلیف چیست؟ برای اکثر رادیکال‌ها اندیشیدن به این موضوع بسیار درد‌ناک و عذاب‌آور است. حالت ایده‌آل تاریخ برای ایشان این است: دو گروه داریم، خوب‌ها که معمولا فرودست‌اند و بد‌ها که معمولا فرادست هستند‌. فرود‌ستان اگر هم بد باشند باز در تحلیل نهایی تقصیر فرادستان است که بد هستند، و اگر فرادستان خوب باشند به دلیل این است که خودشان را در موضع فرودستان قرار داده‌اند و اصولا فرادست واقعا خوب و فرودست واقعا بد از مادر زاییده نشده است!

به نظرت چه شد که اسلام سال های شصت و هفتاد میلادی در ایران، ترکیه و یا کشورهای شمال آفریقای به اینجا رسید؟ به عبارت دیگر چه شد که اسلام مادربزرگ من که مکه رفته بود و نماز میخواند، ولی جمله هایی مانند “فرزند زمان خویش باش و یا “موسی به دین خود، عیسی به دین خود” ملکه ذهنش بود  تبدیل شد به اسلام خمینی، طالبان، القاعده و داعش؟
سوال بسیار مهمی را مطرح می‌کنی که پاسخ به آن در توان من نیست. تنها می‌کوشم به یک نکته اشاره کنم که به نظر من کلیدی است. نخست باید از این نکته بیآغازم که مدرنیته آبستن انبوهی از خطرات است. ما اغلب با شنیدن کلماتی مثل مدرنیته یا عصر جدید و یا تعابیری مشابه تصاویری دلپذیر را در ذهن‌مان احضار می‌کنیم. به عبارت دیگر ما معمولا فکر می‌کنیم مدرنیته همواره چیز خوبی است ! در صورتیکه به هیچ وجه اینگونه نیست. یکی از خطرات مدرنیته بازسازی تمامیت‌خواهانه سنت است. قدیم در جدید دوباره می‌شکوفد و جدید قدیم را از نو بیدار می‌کند. باید همواره این نکته را در نظر گرفت که گذشته هیچ وقت کاملا نمی‌گذرد، مدرنیته آن شهر رویایی نیست که با گذشتن از پلی جادویی یک بار برای همیشه به آن برسیم و در آن آرام گیریم.  مدرنیته آشوبی به پا می‌کند و همه چیز را دگرگون می‌کند و در این دگرگونی مجموعه‌ای از نیروهای خیر و شر با جامه‌هایی کهنه یا نو سربرمی‌آورند.

یکی از وجوه مدرنیته که هم خاستگاه خیر بوده است و هم شر، تولد «سوژه مدرن» است. سوژه شدن انسان همبستگی دارد با زایش مفهوم «آزادی» در سیاست مدرن. برآمدن مدرنیته در هر جامعه‌ای یه یک معنا یعنی تولد سوژه مدرن و زایش آزادی سیاسی که یک سر آن به راه افتادن کاروان ارزش‌های لیبرال، دموکراسی مدرن، حقوق بشر، حقوق زنان و اقلیت‌ها و غیره است. اما این همه ماجرا نیست. این تنها نیرو‌های خیر نیستند که تبدیل به سوژه می‌شوند، شر نیز سوژه می‌شود و آزاد می‌شود. فاشیسم هم محصول نوعی سوژگی ضد‌سوژه و آزادی ضد آزادی است.

دین پدربزرگان و مادربزرگان ما دین سوژه‌مند نبود. یا به عبارت دقیق‌تر هنوز سوژه‌مندی‌اش در چهارچوب مناسبات جهان قدیم بود. سوژه‌مندی و فاعلیت در دین سنتی تعریف و اصول خود را دارد. مثلا شما به عنوان مومن در جهان قدیم نمی‌توانید هر طور که دوست دارید قرآن و احادیث را تفسیر کنید. حق تفسیر و استنباط احکام تنها در اختیار روحانیون و نخبگان است. دینداری شما فاعلانه نیست، شما پیرو روحانیون هستید. البته در جهان قدیم هم گاه گسست‌هایی رخ می‌داد، گاه شورش و آشوب‌هایی به پا می‌شد و کسانی دینداری دیگری پیشنهاد می‌دادند، اما دامنه این تغییرات به طور نسبی محدود بود و از همه مهمتر «فاعلیت دینی» – مفهومی که مایلم بر آن تاکید کنم – محدود بود. در عصر جدید سوژه مدرن دینی متولد شد. فاعلیت دینی محدودیت‌های سابق را شکست و مجددا شروع کرد به بازسازی دین. آیا این بازسازی لزوما به معنی بازسازی دموکراتیک دین است؟ ابدا. ااین فاعلیت دینی جدید می‌تواند هم به سوی دموکراسی و ارزش‌های لیبرال برود، هم می‌تواند به سوی تمامیت‌خواهی بنیاد‌گرایانه برود.

البته  منظور این نیست که دین در جهان قدیم هیچ شری نداشته است، منظور این است که بعضی از این شرور در جهان قدیم خفته و نهفته‌اند، مدرنیته این غول‌ها را از چراغ جادو آزاد می‌کند. انقلاب اسلامی ایران نمونه کاملی است از این فاعلیت جدید دینی و تولد سوژه مدرن اسلامی. مدرنیته لزوما پایان دین نیست، بلکه آزاد‌سازی نیروی نهفته آن است. انرژی منفی دین می‌تواند در رآکتور مدرنتیه آزاد شود و به انفجاری بزرگ بیانجامد. سرّ اینکه دین نسبتا بی‌آزار پدربزرگ‌ها و مادر‌بزرگ‌هامان ناگهان در نسل‌های بعدی به دین ستمگر بنیاد‌گرایان بدل می‌شود همین تولد فاعلیت جدید دینی است.

۵ اردیبهشت ۱۳۹۵

یتیم دلخوشکنک

آقای چوخ بختیار یک پیراهن قرمز پوشیده است که سه تا از دکمه هایش باز است . یک " الله " هم با یک زنجیر طلا به گردنش آویخته که از صد متری به آدم چشمک میزند .
آقای چوخ بختیار دلال است . توی کار زمین و ماشین و اینحرفهاست . اگر پایش بیفتد طلا و نقره و پوند و دلار و حشیش هم میفروشد . از آنهاست که گویی رویش را با آب مرده شویخانه شسته اند . قورباغه را رنگ میکند و بجای فولکس واگن به بندگان خدا قالب میکند .
آقای چوخ بختیار تا حالا دو بار رفته است ایران زن گرفته است و آورده است امریکا .  زن اولش یکی دو سالی مانده است و سر انجام عطای زندگی با چنین جانوری را به لقایش بخشیده است و جایی گم و گور شده است .
زن دومش دو سه ماهی تاب آورده است و دست آخر از خیر گرین کارت و اقامت امریکا گذشته است و برگشته رفته است ایران و گفته است : مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان
آقای چوخ بختیار هر یکی دو سال یکبار میرود ایران . میرود ایران و میخورد و میخوابد و کیف میکند و خوش میگذراند . وقتی به امریکا بر میگردد آنقدر از مزایای زندگی در ایران تعریف میکند که آدم دلش میخواهد همین الان چمدانش را ببندد و برود ایران .
آقای چوخ بختیار هفته ای یکی دو بار موهایش را رنگ میکند .رنگ که چه عرض کنم . فی الواقع کله اش را توی خمره رنگرزی فرو میکند . موهایش گهگاه بنفش است . گهگاهی هم سیاه سیاه است . عینهو قطران . سبیلش را هم قیطانی میزند . متوجه عرایضم که هستید ؟ از آن سبیل هایی است که به سبیل مرحوم مغفور کلارک کیبل میگوید زکی !
آقای چوخ بختیار به آدم هایی مثل ما هم میگوید چپول !
آقای چوخ بختیار از من می پرسد : چند سال است ایران نرفته ای ؟
میگویم : سی و سه سال
لبخند تمسخر آمیزی میزند و میگوید : نیمی از عمرت فنا
میگویم : چرا ؟
میگوید : ایران که دیگر ایران زمان شاه نیست آقاجان !برو ببین چه بزرگراههای ساخته اند . چه شاپینگ سنترهایی ساخته اند . چه رستوران هایی ! چه بوتیک هایی ! چه سد هایی ! چه برج هایی !. ایرانی ها غرق نعمت اند آقا جان ! برو ببین چه کیفی میکنند . هفته ای دو سه روز کار میکنند و مابقی اش را خوش میگذرانند .برو ببین چه ماشین هایی سوار میشوند . چه مهمانی هایی میدهند . چه ریخت و پاشی میکنند . شما اینجا ول معطلی آقاجان !
با وجودی که خون خونم را میخورد و اگر نیشترم بزنند خونم در نمیآید ؛ اما با آرامش میگویم : آقای چوخ بختیار ؛ خاوران هم رفته ای ؟
میگوید : خاوران دیگر کجاست ؟
میگویم : کهریزک چطور ؟
میگوید : مرا با کهریزک چیکار ؟
میگویم : اوین چطور ؟ رجایی شهر چطور ؟ راستی ؛ توی پارک های همین سواد اعظم ؛ همین قبه الاسلام ؛ همین دارالخرافه اسلامی خودمان ؛ پیران از کار افتاده و کودکان معصوم را دیده ای که سال تا سال رنگ یک گرم گوشت را نمی بینند ؟ خواهر زاده ها و برادر زاده هایت را ندیده ای که در حاشیه خیابانها تن شان را میفروشند تا نانی فراهم کنند ؟ آیا میدانی یکدانه نان سنگک کوفتی چه قیمتی دارد ؟
سری تکان میدهد و میگوید : اینها بمن چه آقاجان ؟ من هر یکی دو سال یکبار میروم ایران و استخوانی سبک میکنم و بر میگردم . من که ضامن بهشت و دوزخ خلایق نیستم . هستم ؟ بمن چه که عده ای گرسنه اند و عده ای هم در ناز و نعمت ؟ ما اگر خر خودمان را از پل بگذرانیم کلی هنر کرده ایم . خدا به هرکس میخواهد میدهد و به هر کس هم نخواهد نمیدهد . ما که نمی توانیم در کار خدا دخالت کنیم . می توانیم ؟  خدا قسمت هر کسی را علیحده داده است آقاجان !شما هم نمی توانی در کار خدا مداخله کنی ! مگر نشنیده ای که از قدیم ندیم ها گفته اند :  جام می و خون دل هر یک به کسی دادند ؟
میخواهم بگویم شاشیدم به ریش تو و آن خدای جاکش ات اما جلوی خشمم را میگیرم و میگویم : آقای چوخ بختیار ؛ جنابعالی اصلا میدانی یتیم شاد کنک یعنی چه ؟
میگوید : این را دیگر هرگز نشنیده بودم .
میگویم : حق داری نشنوی برادر ! حق داری . یتیم شاد کنک همان غذایی است که مادر هایی که سال تا سال دست شان به گوشت نمیرسد با یک مشت بلغور و سیب زمینی و لوبیا درست میکنند و به خورد بچه های شان میدهند تا شاید روزی روزگاری آن خدای جاکش ات دلش به رحم بیاید و مفری برای شان فراهم بکند  بلکه رنگ گوشت و پلو را ببینند .
آقای چوخ بختیار وقتی می بیند همین حالاست که مثل کوه آتشفشان منفجر بشوم دمش را میگذارد روی کولش و میخواهد بزند به چاک اما آهسته میگوید : بیخود نیست که بشما میگویند چپول !!

۲۷ فروردین ۱۳۹۵

شیر تو شیر 
حسن رجب نژاد 
www.gilehmard.net

آقا ! دنیا بد جوری شیر تو شیر شده .
امریکا در عراق همراه پاسداران ایرانی علیه آدمخواران داعش میجنگد . -
دولت عراق میگوید : هم شام کوفه را دیده ایم هم صبح کربلا را . حالا که ما غرقیم ده گز هم رویش .
- امریکا در یمن ؛ کنار سربازان عربستان علیه ایران میجنگد .
ایران میگوید : حالا که هم ریسمان پاره شد هم دوک شکست هم خیک درید و هم خر افتاد ؛ حاضر به جنگ باش اگر صلح ات آرزوست !
امریکا میگوید : اگر نی زنی چرا بابات از حصبه مرد ؟ یکشاهی بیشتر بده وسط لحاف بخواب
- امریکا در سوریه خواهان آن است که حکومت بشار اسد به گورستان برود .
ایران میگوید : ترا که خانه نئین است بازی نه این است
امریکا میگوید : گر وا نمیکنی گره ای ؛ خود گره مباش
و بشار اسد میگوید :
گر نگهدار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
- امریکا در سودان جنوبی با توپ و تانک و پول و موشک و وعده و وعید از حکومت پا در هوای آن سامان جانبداری میکند . ایران اما رفیق گرمابه و گلستان دیکتاتور آدمخواری بنام ابوالبشیر است .
ایران میگوید : یک یار یار به از صد برادر ناسازگار
امریکا میگوید : برادری مان بجا ؛ جو بده آلو زرد ببر
- ایران خواهان بازگشت طالبانی ها به افغانستان نیست .امریکا هم برای جلوگیری از قدرت گیری طالبانی ها میلیارد ها دلار خرج کرده و میکند .
ایران میگوید : نشود بز به پچ پچی فربه .
امریکا میگوید : شتر ؛ خوابیده اش هم از الاغ بلند تر است .
در این میان بامی کوتاه تر از بام خلایق بی دست و پای فلکزده افغانستان پیدا نمیشود و با آش نخورده و سق سوخته نمیدانند به کجا پناه ببرند .
- پاکستان در یمن همراه عربستان خواهان جارو کردن جنگجویان شیعی است .ایران اما در یمن بر پایی یک حکومت شیعی را آرزو میکند .
امریکا میگوید : دو زار بده آش به همین خیال باش
ایران میگوید :
تو که بر بام خود آبگینه داری
چرا بر بام مردم میزنی سنگ ؟
- مصر در یمن و عراق با شیعیان و داعشیان میجنگد . ایران خواهان سرنگونی حکومت نظامیان مصری و بازگشت ریشو های اخوان المسلمین بر اریکه قدرت است .
امریکا میگوید : ظل عالی لایزال باد . با خواب دیدن آبستن نمیشوند .
گر تضرع کنی و گر فریاد
جوجه را گربه پس نخواهد داد
ایران میگوید :
سخن تو ده گز به نیم گوز . برو عقل پیدا کن و بنگ از دکان بقالی مستان که ترا خیالها در بند بلا اندازد .
-در این میان ترکیه و روسیه از آب گل آلود ماهی میگیرند . هم دو دستماله میرقصند . هم با گرگ دنبه میخورند و با چوپان ضجه میزنند . هم نماز علی را میخوانند و هم آش معاویه را میخورند .
اینکه لیبی چگونه از شر ابوجمال ها وابو دجال ها و ابو کمال ها و ابو حمار ها خلاص خواهد شد یکی داستانی است پر آب چشم .
شیر تو شیر غریبی است .اینکه دیگر یکدانه موی سیاه روی کله مبارک آقای اوباما پیدا نمیشود بی دلیل نیست . من اگر جای رییس جمهور امریکا بودم تا حالا هفت تا کفن پوسانده بودم.
این هم از افاضات گیله مردانه امروز ما .
یکوقت نگویید این آقای گیله مرد از سیاست میاست چیزی نمیداند ها !! ما خودمان یکپا سیاستمداریم ! اگر تا امروز نمیدانستید پس بدانید .
این را هم محض خالی نبودن عریضه از قول حضرت عطار نیشابوری اضافه کنیم که انگاری خطاب به علمای اعلام و فقهای گرام سروده است :
هر که را در عقل نقصان اوفتاد
کار او فی الجمله آسان اوفتاد .

۲۵ فروردین ۱۳۹۵

مسائل جزیی ....

آقای جونز و همسرشان  - خانم ریتا - حول و حوش هفتاد و پنج سالگی پرسه میزنند .  چنان میگویند و میخندند و هانی هانی میگویند که انگاری همین دیروز پریروز عروسی  کرده اند .
از آقای جونز می پرسم : چند سال است ازدواج کرده اید ؟
سرش را میخاراند و میگوید : پنجاه و دو سال . سپتامبر آینده میشود پنجاه و سه سال !
میگویم : در این پنجاه و چند سال آیا هرگز اختلافی ؛ دعوایی ؛ بگو مگویی ؛ قهر و آشتی یی ؛ چیزی داشته اید ؟
میخندد و میگوید : میدانی جوان ! من در همان نخستین روز ازدواج مان تکلیفم را با همسرم روشن کردم !
میگویم : یعنی بقول ما ایرانی ها گربه را دم حجله کشته اید !
میگوید : وقتیکه ازدواج کردیم به همسرم گفتم : ببین ریتا جان ! اگر میخواهی این زندگی مشترک مان دوام بیاورد و گرفتار بحران و کشمکش و طلاق و طلاق کشی و دعوا مرافعه نشویم تو اصلا نباید در مسائل عمده زندگی مان مداخله کنی . فقط حق داری در مسائل جزیی اظهار عقیده کنی و هر کاری هم که دلت خواست انجام بدهی !
میگویم : عجب ؟ چه بانوی بزرگواری ! چه همسر حرف شنوی سر براهی !حالا بگو ببینم آن مسائل جزیی که ریتا خانم حق دخالت در آنها را دارد چیست ؟
میگوید : خریدن خانه ؛ خریدن ماشین ؛ اینکه مبل های خانه مان چه رنگی باشد و چه وقت آنها را عوض کنیم ؛ اینکه کی مسافرت برویم و کجا برویم ؛ اینکه با چه کسانی دوست باشیم و دوست نباشیم ؛ اینکه با چه کسانی رفت و آمد کنیم ؛ اینکه اسم بچه های مان را چه بگذاریم ؛ اینکه چه لباسی و کفشی بپوشم و چه رنگ کراواتی به گردنم بزنم . همه اینها مسائل جزیی است . ریتا خانم فقط می تواند در باره این مسائل جزیی تصمیم بگیرد و حق دخالت در مسائل عمده را ندارد !
می پرسم : خب ؛ مسانل عمده کدام است ؟
میگوید : جنگ در خاورمیانه ؛ گرسنگی در آفریقا ؛ بحران محیط زیست ؛ زلزله در شمال شرقی آسیا ؛ سیل در برزیل ؛ کودتای نظامی در گواتمالا ؛ بیکاری و فقر در امریکای لاتین ...اینها مسائل عمده هستند و در حوزه فرمانروایی من است و ریتا خانم بهیچوجه حق دخالت در این مسائل را ندارد .!!

۲۲ فروردین ۱۳۹۵

حسین شاعر ؛ اکبر نویسنده ؛ و من

حسین شرنگ شاعر نوشته است :

گویا "راز‌ی" از آمیختن سرکه با مس به زنگاری دست یافت که به کار شستن و گند‌زدایی از زخم می‌‌آمد. 
نوشتن هم برای من همان کار زنگار را با زخم‌های روان می‌‌کند. این هم یک جور پانسمان است. می‌‌نویسم و زخم‌ام را می‌‌شویم و می‌‌بندم.

در پاسخش نوشتم :

حسین جان
نوشتن ، درمان درد بیهودگی است و دیگر هیچ
می نویسیم تا بیهودگی های این زندگی هشلهف در زمانه ای تلخ و هشلهف را توجیه کنیم ،تا بتوانیم شقاوت زندگی را تاب بیاوریم
تا شرم زیستن در این بقول آن پیر '' میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک '' را از سر بگذرانیم
می نویسیم تا بگوییم هستیم
حسین شرنگ شاعر پ
به فدایت‌ای گیله‌مرد‌جان، به شمار آدم‌هایی‌ که می‌‌نویسند برای نوشتن بهانه هست!

البته که بیهودگی از والا‌ترین موضوع‌های نوشتن است
یادم رفت بیفزایم که حضرتِ بیهودگی همان درد بیدرمان ا

گیله مرد عزیز، اگه صبح که بلند می شی بری توی کوچه و پارک دور و بر خونه تون و چندتا توله سگ و سگ بدون طرفت و از پاهات بالا بیان که نازشون کنی، متوجه می شی که زندگی اصلاً بیهوده نیست. تازه تو که خودت یکی دوتا نوه توله ی ناز هم داریستاس

و من جنین نوشتم :و او برایم نوشت :

اکبر جان
چون نمی توانیم در برابر شقاوتی که در سرتاسر جهان جاری است کاری کنیم لاجرم می نویسیم تا توجیه گر ناتوانایی های خود باشیم
شاید هم مرثیه گوی ناتوانی خویش
نمیدانم ، نوشتن ،درد بی درمانی هم هست ، اعتیاد است ، پس بی جهت نیست که میگویند نویسنده آنکسی نیست که بتواند بنویسد بلکه آنکسی است که نتواند ننویسد
تی بلا می سر 



ای اکبر جان
دیروز اینجا بارانی بود ،نشسته بودم " لرزش انگشتهای گلشیری '' را دوباره خوانی میکردم
مرا بردی به حال و هوایی که بگمانم دو سه ماهی طول میکشد که از آن بیرون بیایم
پس بفکر بینوایانی چون ما هم باش و بنویس هر چند اگر نوشتن درمان درد بیهودگی باشد یا نباشد
Edited:و من چنین نوشتم
و اکبر سر دوزامی نویسنده ؛ چنین گفت : 
خم داد که :

۲۱ فروردین ۱۳۹۵

لرزش انگشت های گلشیری ؛ لرزش تنم

....امروز صبح رامتین زنگ زد گفت می آیی خونه ما دیگه ؛ اکبر ؟ گفتم آره می ام . گفت این جوری خوبه ؛ کامران کیه ؟ سفر نکنم توی آلمان برم چیه ؟ اینجا که بیایی .میگیرین . گفتم باشه ؛ گفتم فردا می بینمت . شهناز گفت یه مهمون دیگه ام داریم ها ناراحت که نمی شی ؟ گفتم نه بابا می شناسمش
امروز که رفتم بیرون گفتم یک هدیه هم برای مهمان شان بگیرم که وقتی هدیه ها را باز می کنند ؛ خوشحال شود و ببیند که به او هم فکر کرده ام .
زن مسنی است . کتابدار بوده . از آن کتاب دار هایی که اصیل اند . سالها بچه های کتابخانه را پرورش داده عین یک معلم ناز .
این جا کتابدار ها هم یک جوری نقش معلم را بازی می کنند . از آن کتاب دار هایی است که بچه ها از سرو کولش بالا می رفته اند ؛ زمانی
از آن ها که بچه ها به ش می گفته اند خانم حالا که من شما را مثل مامانم دوست دارم ؛ می شه خواهرم باشین ؟
از آن ها که بچه ها آنقدر دوستش دارند که به ش هدیه میدهند .
از آن ها که اگر توی ایران بود ؛ بچه ها خودکار استفاده شده ی خودشان را بر می داشتند ویک سکه مبارک باد هم به ش می چسباندند و می گذاشتند روی میزش که قابلی نداره خورشید خانوم جونم .
از آن ها که اگر ایرانی بود از خانه تا کتابخانه ؛ یا مدرسه چند بار مامورهای نهی از منکر و نهی از گوز ( که خودشان گوز مجسم اند ) جلوش سبز می شدند .
از آن ها که پدر و مادر همان بچه هایی که دارد پرورش شان می دهد بجای سپاسگزاری هر روز یک مشت پتیاره ؛ یک مشت جنده  روی سر و کولش سوار میکردند .
گه بگیرند سر زمینی را که از خواهر و مادر و معشوقه های ما مدام هی جنده ؛ جنده می سازد .
گه بگیرند جنده سازان جاکش صفت را که توی گپنهاگ هم توی کله ام هستند  و رهایم نمی کنند .
اما خوشبختانه ایرانی نبود .عین خواهر های خودم که همه ؛ هر روز جنده اند ؛ جنده نبود . دانمارکی بود و توی کمون هرلو زندگی می کرد و روزی که قرار بود به دلیل سرطانی که دارد بازنشسته شود ؛ رامتین های هرلو برایش شکلات درست کرده بودند و از همین کار دستی هایی که توی مدرسه به شان یاد می دهند و توی کتابخانه ها ؛ و کاغذ کادو های خوشگل و رنگارنگ دورش پیچیده بودند و با این روبان های رنگارنگ که بسته بودند  ؛ هی فکل فکل زده بودند ........
و من فکر کردم شراب خوب برایش می خرم که با سرطان هم شاهکار می کند .
فکر کردم هدیه اش را که ببندم ؛ رویش می نویسم برای مهمان ناز مان . برای مادر همه بچه های کمون هرلو .و  زیرش هم اضافه میکنم گه بگیرند سر زمینی را که هیچ شهرش ؛ هنوز و هنوز ها شهر هرلو نمی شود .
گه بگیرند سر زمینی را که قرن هاست پاسدار یک مشت جاکش است و هی مدام جنده پرور است .
گه بگیرند سر زمینی را که بهترین فرزندانش همیشه تا بوده است یک مشت ملحد ؛یک مشت ضد انقلاب ؛ یک مشت اجنبی و جاسوس بوده اند !
گه بگیرند سر زمینی را که جن نامه اش باید سیزده سال روی دست گلشیری بماند و دست آخر هم توی آلمان تق و تق نوشته شود
ای گه بگیرند
گهت بگیرند ای خاک ! که شاهرخ مسکوب ات باید توی فرانسه بنویسد و لابد در هفتاد سالگی باید باد بخورد؛ چس بریند ؛ تا بتواند زندگی کند .
گهت بگیرند که کامران بزرگ نیا ؛ شاعر دهه گوزت باید توی هانوفر هویج بفروشد ؛ اما یک مشت مبتذل شاعرت شوند .
گهت بگیرند که هی گل نثارت کرده ایم و می کنیم  از چپ و راست وحاصلت هی همان گوز قدیمی ؛ همین گوز حاکم است
گهت بگیرند !
ای گه !
گه ! گه !

از کتاب " به یاد انگشت های نسخه نویسم "  اکبر سر دوزامی 

۱۹ فروردین ۱۳۹۵

نام های جدید برای وزارتخانه ها

در راستای گسترش فرهنگ غنی اسلامی ؛ ما هم از روی بیکاری نشسته ایم و یک عالمه نام های تازه برای وزارتخانه ها و بنیاد های مملکت اسلامزده مان پیدا کرده ایم . از اینقرار :
رهبر معظم انقلاب = بزرگعلی
رییس جمهور اسلامی = قفلعلی
کمیته امداد امام = گداعلی
سازمان حفاظت محیط زیست = سبز علی
سازمان بهشت زهرا = عروجعلی
اداره برق = چراغعلی
اداره آب = آبعلی
شرکت سهامی شیر و فرآورده های لبنی = شیر علی
وزارت حج و اوقاف= قربانعلی
کمیته بررسی و ارزشیابی وزارت ارشاد = نظر علی
بانک مرکزی = براتعلی
وزارت راه و ترابری = قدمعلی
وزارت دادگستری = انصافعلی
سازمان غله کشور = شاطر علی
کمیته ازدواج های دانشجویی =عشقعلی
سازمان حمایت از ایتام = کرمعلی
فرمانده کل سپاه پاسداران = کلب علی
رییس مجلس شورای اسلامی =غلامعلی
سخنگوی قوه قضاییه =صادقعلی
شرکت ایران خود رو = ممدلی
رییس صنف قناد ها = قند علی
رییس صنف آرایشگران = زلفعلی
وزیر مسکن و شهر سازی = برجعلی
رییس آتش نشانی = نجاتعلی
تولیت آستان قدس رضوی = رضا علی
رییس خانه های عفاف = شرفعلی

جناب مستطاب عالی آقای مگس !

میگوید : شما جناب مستطاب عالی آقای مگس را می شناسی ؟
میگویم : آقای چی چی ؟
میگوید : آقای مگس
می پرسم: آقای مگس دیگر کیست ؟ ما آقای موش و آقای فیل و آقای شب پره و آقای کلب آستان علی دیده بودیم اما آقای مگس نوبر است والله !
میگوید : ما اسم این آقای عبدالله خان مان را گذاشته ایم آقای مگس ! برای اینکه با رمال شاعر است ؛ با شاعر رمال است ؛ با هر دو هیچکدام ؛ با هیچکدام هر دو
میگویم : تو هم دیواری کوتاه تر از دیوار عبدالله خان بیچاره گیر نیاورده ای ؟ چه هیزم تری بشما فروخته ؟
میگوید : این عبدالله خان ما  گاهی چپ است ؛ گاهی راست است ؛ گاهی میانه است ؛ گاهی جمهوریخواه است ؛ زمانی پهلوی چی است ؛ گاهی رضا شاهی است ؛ گاهی نیم پهلوی است . زمانی هم ریش میگذارد و میشود از سینه چاکان حکومت آدمخواران . خلاصه اینکه آش شله قلمکاری است که در طبله هیچ عطاری نیست .
میگویم : خب ؛ حالا چرا اسمش را گذاشته ای مگس ؟ قحطی اسم بود ؟
میگوید : این جناب مستطاب عالی آقای عبدالله خان  عینهو مگس را میماند . گاهی روی ظرف شیرینی می نشیند . گاهی با تاپاله کیف و حال میکند . زمانی با مردار دمخور میشود  .  زمانی هم روی لجن غلت و واغلت میزند  ؛ این است که اسمش را گذاشته ایم آقای مگس .

آيينه دق .... 

از روضه خوان پير جواديه همسرش پرسيد : 
اوضاع كار و بار تو 
آيا به ميمنت انقلاب ، تفاوت كرده است ؟ 
گفتا ، بلى ، به شكر خدا ! 
كار روضه خوانى من هم عجيب 
راحت وآسان شده است . 
زيرا كه سالهاى از اين پيش 
تا كه قطره ى اشكى 
ز چشم مستمعان گيرم 
بايد هزار قصه ز بيداد شمر ميگفتم . 
اكنون ولى ، 
در اول منبر 
اين خلق 
تا چشم شان به چهره ى من مى افتد 
بر سرنوشت خويشتن
همگى زار زار ميگريند !..

۱۷ فروردین ۱۳۹۵

آقای شهردار بازنشسته

آقای "  نیل رات ویل   " همسایه و رفیق ماست . چند سالی شهردار شهرمان بوده است . هشتاد سالی دارد اما چنان سرخ و سفید و قبراق است که انگاری هنوز به هفتاد سالگی نرسیده است .
آقای رات ویل هنوز انگلیسی را با لهجه هلندی صحبت میکند . چند سالی است که باز نشسته شده اما مربی تیم فوتبال شهر ماست . صبح تا شب اینسو و آنسو میدود تا تیم فوتبال شهر مان را در فلان مسابقه محلی به مقام قهرمانی برساند . کشته و مرده فوتبال است .
آقای رات ویل سالهاست رفیق ماست . خبر های ایران را با علاقه دنبال میکند و تا مرا می بیند تازه ترین خبر ها را به اطلاعم میرساند . نام خیلی از آخوند ها را هم  میداند .
آقای رات ویل در شهر ما مزرعه بادام دارد . چه مزرعه ای هم . هزار هکتاری میشود . تاسیساتی که توی مزرعه اش ساخته چهار پنج میلیون دلار ارزش دارد . مدرن ترین تراکتور ها و بولدوزر ها و نمیدانم ماشین آلات عجیب و غریب در مزرعه اش به صف ایستاده اند . سی چهل نفری زن و مرد مکزیکی شبانه روز در مزرعه اش کار میکنند .
آقای رات ویل برای چند تا از کارگرانش توی همان مزرعه خانه ساخته است و آنها سالهاست بخشی از خانواده او شده اند .
آقای رات ویل انسان شریفی است . انسانی خاکی و بی ادعاست . خنده از لبانش نمی افتد . گهگاه سر بسرم میگذارد و میگوید : تو قصد نداری پیر بشوی ؟
آقای رات ویل دیروز عصر بمن زنگ زده بود تا حال و احوالی بپرسد .
گفتم : کجا بودی نیل ؟ چند روزی پیدات نبود .
گفت : مسابقه داشتیم . مسابقه فوتبال
گفتم : خب ؛ تیم مان برنده شد یا نه ؟
گفت: برنده که شدیم اما یک اتفاق جالبی افتاد .
گفتم : چه اتفاقی ؟
گفت : توی استادیوم  با یک خانواده ایرانی آشنا شدم .
گفتم : عجب ؟ خب ؛ چه اتفاقی افتاد ؟
گفت : هیچی ؛ خیلی با هم رفیق شدیم . آدرس ترا هم دادم تا بیایند سراغت . کلی هم از تو تعریف کردم
گفتم : دست جنابعالی درد نکند .
گفت : راستی ؛ یک سئوالی داشتم
گفتم : بفرما
گفت : چرا ایرانی ها بجای اینکه بگویند ما ایرانی هستیم میگویند ما "  پرشن " هستیم ؟
گفتم : فقط به یک دلیل ساده .
گفت : چه دلیلی ؟
گفتم : وقتی میگوییم ایران شما بیاد خمینی و خامنه ای و احمدی نژاد و خیل بوگندوهای اسلامی می افتید ؛ اما وقتی میگوییم پرشن یعنی دو هزار و پانصد سال تمدن و فرهنگ و مدنیت .
آقای نیل بگمانم دلیلم را پسندید .