آقا محمود از لبنان آمده است امریکا . زن امریکایی دارد . ته ریشی روی صورتش ماسیده است و میگوید شیعه اثنی عشری است .
آقا محمود آمده است یک گوشه پرتی از یک مزرعه قدیمی را خریده است و یک میوه فروشی راه انداخته است . کاسبی چندانی ندارد . صبح تا شب خودش و زنش آنجا می نشینند و چشم براه مشتری میمانند
زنش آدم کم حرفی است . گاهگاه سراغی از ما میگیر د و سری بما میزند و هرگز هم در باره وضع قاراشمیش کاسبی شان گلایه ای نمیکند .
آقای راج اما از هند آمده است . آقای راج همسایه دیوار به دیوار محمود آقاست . آقای راج دهها هکتار زمین دارد . زمین ها را از دولت اجاره کرده و درخت گردو کاشته است . درختان گردویش دیگر ببار نشسته اند .
آقای راج هلو و گلابی و زرد آلو و شفتالو هم در زمینش کاشته است . تابستانها که میشود آقای راج چادر بزرگی در مزرعه اش میزند و میوه هایش را آنجا میفروشد . گاهگداری هم سراغ من میآید و پسته و بادام میخرد تا جنس اش جور باشد .
کف دست آقای راج عینهو سنگ را میماند . وقتی با آدم دست میدهد انگاری دستش را از سنگ ساخته اند .
آقای راج میخواست توی مزرعه اش یک فروشگاه بزرگ میوه راه بیندازد اما محمود آقای شیعه لبنانی از راه رسیده است و بیخ گوش آقای راج یک میوه فروشی راه انداخته است و همه نقشه های آقای راج را نقش بر آب کرده است .
حالا آقای راج و آقا محمود شیعه لبنانی مثل کارد و پنیر شده اند . چشم دیدن یکدیگر را ندارند . گاهگداری به همدیگر دندان قروچه میروند . یکی دو بار هم کارشان به کلانتر و کلانتری کشیده است
آقای راج اما یک فکر بکری بسرش زده است . آمده است چند هزار دلاری خرج کرده است و دور تا دور مغازه محود آقا یک دیوار بلند سرتاسری کشیده است . یعنی کاری کرده است که هیچ تنابنده ای نمیتواند مغازه محمود آقا را پیدا کند . محمود آقا حالا مدت هاست آنجا در مغازه اش نشسته است و سماق میمکد و آقای راج هم به هیچ وجه من الوجوه حاضر نیست آن دیوار چین بد قواره ای را که دور مغازه محمود آقا کشیده است پایین بیاورد .
به آقای راج میگویم : راج جان ! با این کارت بیچاره محمود آقا را از نان خوردن انداختی . گناه دارد والله ! بگذار بیچاره چهار دلار کاسبی بکند . به گاو و گوسفند شما که لطمه ای نمیزند . شما که الحمدالله کیف ات کوک است و کاسبی ات که روبراه است .
میگوید : من دور زمین خودم دیوار کشیده ام . کاری به آقا محمود ندارم
میروم سراغ آقا محمود . میگویم : محمود جان ؛ قربانت بروم ؛ چیکار کرده ای که این آقای راج آمده است دور مغازه ات دیوار چین کشیده است ؟ نمیتوانی یکجوری باهاش کنار بیایی ؟
با خشم میگوید : آقا ! من یک شیعه لبنانی هستم . اسراییلی ها با آنهمه ید و بیضای شان از شیعه های لبنان می ترسند !. مثل سگ هم می ترسند . برای اینکه ما شیعیان لبنان همگی از دم دیوانه ایم ! زیر بار زور نمیرویم . من تا پدر این آقای راج را در نیاورم و بخاک سیاه ننشانمش آرام و قرار نخواهم داشت !
حالا ترسم این است که نکند دعوای آقای راج و آقا محمود تبدیل به جنگ فرقه ای بشود ولبنانی ها و هندی ها بجان هم بیفتند . اصلا آقا ممکن است جنگ جهانی سوم از همیجا شروع بشود . بقول ترک ها گورخورم ! و بقول لوییزای خودمان : تنگو می یدو !
*Tengo Miedo میترسم به زبان اسپانیولی
آقا محمود آمده است یک گوشه پرتی از یک مزرعه قدیمی را خریده است و یک میوه فروشی راه انداخته است . کاسبی چندانی ندارد . صبح تا شب خودش و زنش آنجا می نشینند و چشم براه مشتری میمانند
زنش آدم کم حرفی است . گاهگاه سراغی از ما میگیر د و سری بما میزند و هرگز هم در باره وضع قاراشمیش کاسبی شان گلایه ای نمیکند .
آقای راج اما از هند آمده است . آقای راج همسایه دیوار به دیوار محمود آقاست . آقای راج دهها هکتار زمین دارد . زمین ها را از دولت اجاره کرده و درخت گردو کاشته است . درختان گردویش دیگر ببار نشسته اند .
آقای راج هلو و گلابی و زرد آلو و شفتالو هم در زمینش کاشته است . تابستانها که میشود آقای راج چادر بزرگی در مزرعه اش میزند و میوه هایش را آنجا میفروشد . گاهگداری هم سراغ من میآید و پسته و بادام میخرد تا جنس اش جور باشد .
کف دست آقای راج عینهو سنگ را میماند . وقتی با آدم دست میدهد انگاری دستش را از سنگ ساخته اند .
آقای راج میخواست توی مزرعه اش یک فروشگاه بزرگ میوه راه بیندازد اما محمود آقای شیعه لبنانی از راه رسیده است و بیخ گوش آقای راج یک میوه فروشی راه انداخته است و همه نقشه های آقای راج را نقش بر آب کرده است .
حالا آقای راج و آقا محمود شیعه لبنانی مثل کارد و پنیر شده اند . چشم دیدن یکدیگر را ندارند . گاهگداری به همدیگر دندان قروچه میروند . یکی دو بار هم کارشان به کلانتر و کلانتری کشیده است
آقای راج اما یک فکر بکری بسرش زده است . آمده است چند هزار دلاری خرج کرده است و دور تا دور مغازه محود آقا یک دیوار بلند سرتاسری کشیده است . یعنی کاری کرده است که هیچ تنابنده ای نمیتواند مغازه محمود آقا را پیدا کند . محمود آقا حالا مدت هاست آنجا در مغازه اش نشسته است و سماق میمکد و آقای راج هم به هیچ وجه من الوجوه حاضر نیست آن دیوار چین بد قواره ای را که دور مغازه محمود آقا کشیده است پایین بیاورد .
به آقای راج میگویم : راج جان ! با این کارت بیچاره محمود آقا را از نان خوردن انداختی . گناه دارد والله ! بگذار بیچاره چهار دلار کاسبی بکند . به گاو و گوسفند شما که لطمه ای نمیزند . شما که الحمدالله کیف ات کوک است و کاسبی ات که روبراه است .
میگوید : من دور زمین خودم دیوار کشیده ام . کاری به آقا محمود ندارم
میروم سراغ آقا محمود . میگویم : محمود جان ؛ قربانت بروم ؛ چیکار کرده ای که این آقای راج آمده است دور مغازه ات دیوار چین کشیده است ؟ نمیتوانی یکجوری باهاش کنار بیایی ؟
با خشم میگوید : آقا ! من یک شیعه لبنانی هستم . اسراییلی ها با آنهمه ید و بیضای شان از شیعه های لبنان می ترسند !. مثل سگ هم می ترسند . برای اینکه ما شیعیان لبنان همگی از دم دیوانه ایم ! زیر بار زور نمیرویم . من تا پدر این آقای راج را در نیاورم و بخاک سیاه ننشانمش آرام و قرار نخواهم داشت !
حالا ترسم این است که نکند دعوای آقای راج و آقا محمود تبدیل به جنگ فرقه ای بشود ولبنانی ها و هندی ها بجان هم بیفتند . اصلا آقا ممکن است جنگ جهانی سوم از همیجا شروع بشود . بقول ترک ها گورخورم ! و بقول لوییزای خودمان : تنگو می یدو !
*Tengo Miedo میترسم به زبان اسپانیولی